من ونصرته:خداخواست گوشیم زنگ خورد دیرینگ دیرینگ بله:سلام
من ونصرته:خداخواست گوشیم زنگ خورد دیرینگ دیرینگ بله:سلام الهه خانم،خانم صدامن ب الهه خانم میخوره،خب ببخشیداقا.خداحافظ.پیش خودم گفتم بزاربرم رومخش زنگ زدم برداشت گفتم:اقامحسن. گفت :بله بفرمائید:گفتم خوبی محسن خانم گف بی مزه.گفتم بامن دوست میشی:گفت ن گفتم نهونگمه گفت توجونت گفتم من توروبراازدواج میخام یهوزدزیرخنده گف دیوونه وشروع کردیم حرف زدن گف چندسالته گفتم19گفتم شماچندسالته گف من17سالمه تهران زندگی میکنیم شماکجازندگی میکنید گفتم منم تهرانم خلاصه مخوزدم تایکهفته باهم بودیم بعدازش خاستم بیاد ببینمش میترسید میگف نمیشه خلاصه راضیش کردم بهم اعتمادکنه بعدیکهفته گفت بعضی حرفارو به دروغ بهم زده اسمش نصرته نیس ورهاس سنشم19سالس منم گفتم عب نداره وبخشیدمش خلاصه بهم قول دادیم ک دیگ بهم دروغ نگیم.. بعد2-3روزبالاخره اومدببینمش تاهمودیدیم جفتمون ماتمون زد یکدیقه همینطوربهم نگاه کردیم اخه اصلافکرشونمیکردم دختری ک تلفنی دوست بشه انقدآس وشیک باشه حجابش خوب بود اماچهره زیباوتودلبریی داشت خلاصه رفتیم کافی شاپ نشستیم ب صحبت کردن بهش نگاه میکردم همینجورک نگاه میکردم دلم داشت آب میشد این چقدرزیباس،کاشکی براخودخودم بود.امااز ی نظرم میگفتم این شایدمنو نپسندیده باشه بهتره رفتم خونه دیگ بهش زنگ نزنم تااگ خودش خاس بزنگه.همینجورتوفکربودم ک یهو گفت حسامی کجایی؟؟یهوجاخوردم گفتم هیچی توفکربودم گفت ب چی فکرمیکردی گفتم هیچی گفت بگودیگ منم هرچی اصرارکردنگفتم خلاصه بعدازیکی دوساعت ملاقات ازهم جداشدیم.رسیدم خونه شیطون داشت گولم میزد میگفت بروبهش زنگ بزن اما نتونست یهوگوشیم زنگ خورد باشتاب رفتم سمت گوشی یهودیدم دوستمه برداشتم گفت بیابریم بیرون منم ک ی جورایی عاشق رهاشده بودم پیچوندمش میخواستم بیشتربهش فکرکنم ....
ادامه دارد
ادامه دارد
۸.۷k
۲۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.