معلمی که پایش را در سرما از دست داد
معلمی که پایش را در سرما از دست داد
☆سهیل به نقل از روزنامه ایران: «علی اسدزاده» 9 سال در مناطق سرد، صعبالعبور و کوهستانی لرستان به دانشآموزان و کودکان عشایر درس میداد. سرمای شدید مناطقی که معلم گاه ساعتها پای پیاده در آنجا راه میرفت، به لخته شدن خون در پای او و قطع پای چپش تا بالای زانو منجر شد.
در طول سه سال گذشته مسئولان وعده زیادی برای رسیدگی کردن وضعیت شغلیاش به خود و خانوادهاش دادهاند اما هنوز هیچ یک، جامه عمل به خود نپوشیده است.
اسدزاده 27 سال سابقه تدریس دارد و بر اساس وعدههای داده شده از سوی مسئولان استانی آموزش و پرورش قرار بود سه سال باقی مانده خدمت را در بخش اداری آموزش و پرورش منطقه مشغول کار شود تا بازنشسته شود اما در این مورد، فاطمه دختر بزرگ او به روزنامه ایران میگوید: «زنگ زدند و گفتند شرمنده آقای اسدزاده از ما کاری ساخته نیست. منتظر بمانید تا حکم "از کار افتادگی" شما از مرکز بیاید.»
او میگوید: «همین الان به دلیل هزینه سرسامآور درمان پدرم و قسطهای بیشمار با مشکل جدی روبهرو هستیم. اصلاً مگر پدر من در مأموریت دچار این حادثه نشده، پس چرا هیچکس مسئولیتش را نمیپذیرد؟» او درگفتوگو با خبرنگار ما میخواهد از حق و حقوق واقعی پدرش دفاع شود.
سرم گیج رفت
همهچیز از عصر 15 اسفندماه سال 91 شروع میشود. آخر هفته از روستای محل خدمتش خداحافظی میکند. یک مسیر 45 دقیقهای کوهستانی را پیاده پشتسر میگذارد تا به لب خط (جاده) بیاید. باید به لب جاده بیاید و چشم بدوزد تا خودرویی عبوری از راه برسد و او را هم سوار کند و به شهر برساند. پاهایش گز گز میکند. به جاده نرسیده همهچیز دور سرش میچرخد و دیگر هیچ چیزی را متوجه نمیشود: «وقتی بیدار شدم، متوجه شدم دو ساعت بیهوش بودهام.»
هوا تاریک تاریک بود. فاطمه میگوید: «هر لحظه ممکن بود یک حیوان وحشی به او حمله کند.» کوهستانهای صعبالعبور و پرگردنه لرستان زیستگاه پلنگ، گرگ، شغال، روباه، گراز و ... است.
پای چپش برای نخستینبار همراهیاش نمیکند. لنگ لنگان خودش را به روستای «موزار» در منطقه «چمسنگر» میرساند که به کودکانشان درس میدهد. اهالی روستا آن شب با آب ولرم، پایش را ماساژ میدهند و فردا صبح آقا معلم را سوار یک ماشین عبوری میکنند تا به خرمآباد برگردد. فاطمه میگوید: «اگر روستا اینقدر دورافتاده نبود، یا اگر ماشینی وجود داشت و همان شب پدرم را به بیمارستان میرساندند، شاید به قطع شدن پایش منجر نمیشد.»
البته موانع به همینجا ختم نمیشود: «متأسفانه این مسأله آخر سال برای پدرم اتفاق افتاد. اسفندماه همهجا تعطیل بود و ما تا بعد از تعطیلات نتوانستیم برای پدرم کاری بکنیم.» لخته خون رگهایش را مسدود کرده بود: قانقاریا. باید پایش قطع شود. فاطمه میگوید: «سه بار پای پدرم را قطع کردند.»
قطعیها تا بالای زانو میرسد؛ یکبار سال 92. یک بار هم 18 شهریور ماه سال 93 بخش دیگری از پایش قطع میشود. سال 94 استخوانش شروع به رشد کردن میکند. رشدی که پوست را پاره میکند و بیرون میزند. دوباره زیر تیغ جراحی میرود و استخوان اضافه را قطع میکند. فاطمه میگوید: «به گفته پزشک معالج، رشد استخوان در این بیماری از هر چند هزار نفر، یک نفر است. استخوانی که عفونت مداوم آن هزار درد دیگر را میآفریند.»
اما فقط همین مسأله نیست. بیماری او توسط پزشک «برگر» تشخیص داده شد؛ بیماریای که ناشناخته است و هنوز پزشکان درباره منشأ آن به یقین نرسیدهاند اما سرما، ژنتیک و دخانیات در آن اثر دارد.
فاطمه اضافه میکند: «پدرم هرگز لب به دخانیات نزده است.» در تمام این سالها در اتاقهای سردی که در گویش لری به آنها «لیر» یا «لیرک» میگفتند، زندگی کرده است. فاطمه میگوید: «معمولاً روستاییها یک اتاق به او میدادند که پدر باید خودش برای آنها بخاری میگرفت. نفت از شهر تهیه میکرد و میبرد.»
سالهای آخر که مدارس کانکسی شدند، اسدزاده هم ساکن کانکس میشود. باز هم خودش بخاری میگیرد. هیزم میشکند و نفت میخرد. به گفته دخترش، آموزش و پرورش هیچ بودجهای برای این امکانات در اختیار معلمان عشایری نمیگذارد. در اثر سرما خون در پای چپش لخته میشود و همین آغاز ماجرای دردناکی میشود که او را خانهنشین میکند. قدرت راه رفتن را از او میگیرد و با حجم بالایی از هزینههای بیپایان روبهرویش میکند.
در خرمآباد نمیتوانند برایش کاری کنند. به همدان میرود و نخستین جراحی را در همدان انجام میدهد و بخشی از پایش قطع میشود. اما دوباره کبودی و عفونت ادامه پیدا میکند و دو بار دیگر هم زیر تیغ جراحی میرود و پایش را تا بالای زانو قطع میکنند. اسدزاده سه سال است که خانهنشین شده. پرستارش هم به گفته فاطمه، مادرش است که درد کلیه سالها
☆سهیل به نقل از روزنامه ایران: «علی اسدزاده» 9 سال در مناطق سرد، صعبالعبور و کوهستانی لرستان به دانشآموزان و کودکان عشایر درس میداد. سرمای شدید مناطقی که معلم گاه ساعتها پای پیاده در آنجا راه میرفت، به لخته شدن خون در پای او و قطع پای چپش تا بالای زانو منجر شد.
در طول سه سال گذشته مسئولان وعده زیادی برای رسیدگی کردن وضعیت شغلیاش به خود و خانوادهاش دادهاند اما هنوز هیچ یک، جامه عمل به خود نپوشیده است.
اسدزاده 27 سال سابقه تدریس دارد و بر اساس وعدههای داده شده از سوی مسئولان استانی آموزش و پرورش قرار بود سه سال باقی مانده خدمت را در بخش اداری آموزش و پرورش منطقه مشغول کار شود تا بازنشسته شود اما در این مورد، فاطمه دختر بزرگ او به روزنامه ایران میگوید: «زنگ زدند و گفتند شرمنده آقای اسدزاده از ما کاری ساخته نیست. منتظر بمانید تا حکم "از کار افتادگی" شما از مرکز بیاید.»
او میگوید: «همین الان به دلیل هزینه سرسامآور درمان پدرم و قسطهای بیشمار با مشکل جدی روبهرو هستیم. اصلاً مگر پدر من در مأموریت دچار این حادثه نشده، پس چرا هیچکس مسئولیتش را نمیپذیرد؟» او درگفتوگو با خبرنگار ما میخواهد از حق و حقوق واقعی پدرش دفاع شود.
سرم گیج رفت
همهچیز از عصر 15 اسفندماه سال 91 شروع میشود. آخر هفته از روستای محل خدمتش خداحافظی میکند. یک مسیر 45 دقیقهای کوهستانی را پیاده پشتسر میگذارد تا به لب خط (جاده) بیاید. باید به لب جاده بیاید و چشم بدوزد تا خودرویی عبوری از راه برسد و او را هم سوار کند و به شهر برساند. پاهایش گز گز میکند. به جاده نرسیده همهچیز دور سرش میچرخد و دیگر هیچ چیزی را متوجه نمیشود: «وقتی بیدار شدم، متوجه شدم دو ساعت بیهوش بودهام.»
هوا تاریک تاریک بود. فاطمه میگوید: «هر لحظه ممکن بود یک حیوان وحشی به او حمله کند.» کوهستانهای صعبالعبور و پرگردنه لرستان زیستگاه پلنگ، گرگ، شغال، روباه، گراز و ... است.
پای چپش برای نخستینبار همراهیاش نمیکند. لنگ لنگان خودش را به روستای «موزار» در منطقه «چمسنگر» میرساند که به کودکانشان درس میدهد. اهالی روستا آن شب با آب ولرم، پایش را ماساژ میدهند و فردا صبح آقا معلم را سوار یک ماشین عبوری میکنند تا به خرمآباد برگردد. فاطمه میگوید: «اگر روستا اینقدر دورافتاده نبود، یا اگر ماشینی وجود داشت و همان شب پدرم را به بیمارستان میرساندند، شاید به قطع شدن پایش منجر نمیشد.»
البته موانع به همینجا ختم نمیشود: «متأسفانه این مسأله آخر سال برای پدرم اتفاق افتاد. اسفندماه همهجا تعطیل بود و ما تا بعد از تعطیلات نتوانستیم برای پدرم کاری بکنیم.» لخته خون رگهایش را مسدود کرده بود: قانقاریا. باید پایش قطع شود. فاطمه میگوید: «سه بار پای پدرم را قطع کردند.»
قطعیها تا بالای زانو میرسد؛ یکبار سال 92. یک بار هم 18 شهریور ماه سال 93 بخش دیگری از پایش قطع میشود. سال 94 استخوانش شروع به رشد کردن میکند. رشدی که پوست را پاره میکند و بیرون میزند. دوباره زیر تیغ جراحی میرود و استخوان اضافه را قطع میکند. فاطمه میگوید: «به گفته پزشک معالج، رشد استخوان در این بیماری از هر چند هزار نفر، یک نفر است. استخوانی که عفونت مداوم آن هزار درد دیگر را میآفریند.»
اما فقط همین مسأله نیست. بیماری او توسط پزشک «برگر» تشخیص داده شد؛ بیماریای که ناشناخته است و هنوز پزشکان درباره منشأ آن به یقین نرسیدهاند اما سرما، ژنتیک و دخانیات در آن اثر دارد.
فاطمه اضافه میکند: «پدرم هرگز لب به دخانیات نزده است.» در تمام این سالها در اتاقهای سردی که در گویش لری به آنها «لیر» یا «لیرک» میگفتند، زندگی کرده است. فاطمه میگوید: «معمولاً روستاییها یک اتاق به او میدادند که پدر باید خودش برای آنها بخاری میگرفت. نفت از شهر تهیه میکرد و میبرد.»
سالهای آخر که مدارس کانکسی شدند، اسدزاده هم ساکن کانکس میشود. باز هم خودش بخاری میگیرد. هیزم میشکند و نفت میخرد. به گفته دخترش، آموزش و پرورش هیچ بودجهای برای این امکانات در اختیار معلمان عشایری نمیگذارد. در اثر سرما خون در پای چپش لخته میشود و همین آغاز ماجرای دردناکی میشود که او را خانهنشین میکند. قدرت راه رفتن را از او میگیرد و با حجم بالایی از هزینههای بیپایان روبهرویش میکند.
در خرمآباد نمیتوانند برایش کاری کنند. به همدان میرود و نخستین جراحی را در همدان انجام میدهد و بخشی از پایش قطع میشود. اما دوباره کبودی و عفونت ادامه پیدا میکند و دو بار دیگر هم زیر تیغ جراحی میرود و پایش را تا بالای زانو قطع میکنند. اسدزاده سه سال است که خانهنشین شده. پرستارش هم به گفته فاطمه، مادرش است که درد کلیه سالها
۸.۱k
۰۶ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.