**** فصل دوم******
**** فصل دوم******
وقتی یکی رو از دست میدی تا زمانی که به مراسم یادبودش نرفتی عمق فاجعه رو درک نمی کنی ...روز سوم درگذشت عمو علی بود که بلاخره من و مهران به خونه عموعلی رسیدیم... اخرین بار تو همین خونه ازش خداحافظی کرده بودم ... عمو خیلی بچه دوست داشت و کلی بچه قد و نیم قد داشت و حالا تو سن پنجاه سالگی توی خواب فوت کرده بود .. بیشتر از همه دلم واسه دختر کوچکش می سوخت که هنوز شش ساله بود ... اون روز خیلی گریه کردیم و مراسم ختم برگزار شد ... بعد از مراسم متوجه خلوت شدن سالن شدم و دیدم صدای جمعیت از توی حیاط میاد منم با کنجکاوی رفتم ببینم که ماجرا چیه ... دیدم همه دور یه نفر جمع شدن و من قدم نمی رسید وسط جمعیت رو ببینم ... یهو چشمم به بابام افتاد که یه برق عجیبی تو چشماش بود و انگار هم غمگین بود و هم شاد! صداش زدم بابا چی شده ... از وسط جمعیت دستشو اورد و منو کشید وسط همه و رو به روی پسر نوجوانی گذاشت و گفت: آقا محمد ایشون آبشار خانوم و دختر عموته مبادا اگه تو خیابون دیدیش بهش متلک بگی ! و با این شوخی پدرم برای چند لحظه صدای خنده از گوشه و کنار جمع به گوش رسید من که تا اون لحظه چشمم به صورت بابا بود و داشتم از شدت تعجب و کنجکاوی شاخ در میاوردم سرمو چرخوندم و هیجان زده گفتم سلام و برای چند ثانیه به صورت پسرعموی ندیده و نشناخته ام نگاه کردم ... صورت سبزه و ملیحی داشت همه عضوهای صورتش تقریبا ظریف بودن و از چهره نسبتا خوبی برخوردار بود .. لاغر اندام با قد متوسط .. اونم فقط گفت سلام و لبخند زد ... من یه گوشه ایستادم و خوش و بش کردن اعضای فامیل رو نظاره میکردم ... صحنه جالبی بود عمه هام یکی یکی با گریه محمد رو تو بغل می گرفتن و با حرص و ولع می بوسیدنش.. انگار میخواستن چیزی رو جبران کنن... با یه دنیا علامت سوال به اطراف نگاه میکردم که یهو دیدم پسرعموی بزرگم یه گوشه تنها ایستاده رفتم کنارش و گفتم .. مجید این پسره کیه ؟ با یه پوزخند گفت پسرعموته مگه بهت نگفتن ! گفتم پسرعمو !!! چرا گفتن ولی پسرعموی من که تویی؟!!! گفت یعنی قبلا نشنیدی که پدرم بجز مادرم یه ازدواج دیگه داشته و چون زن دومش مریض شده از هم جدا شدن .... و از اون به بعد هیچکس از اون زن خبر نداشته ! گفتم چرا اینا رو شنیده بودم.. مجید با چهره اخمو و درهم گفت این پسر همون زن هست ... یکی از اشناها که با این زن و پسرش هم محله بودن و اینا رو شناسایی کرده رفته خبر مرگ پدرمو براشون برده و گفته اگه محمد دوس داره میتونه بیاد تو این مراسم و با اقوام پدرش اشنا بشه .. محمد هم با این که از پدرمون کینه داره با این حال اومده.. گفتم عجب!!! پس تو این سالها چرا عمو سراغی ازش نگرفته ...محید گفت اونطور که محمد میگه تا هفت سالگی بهشون سر میزده و پول به پسرش میداده و حتی یه بار رفته توی مدرسه محمد که اون حس بی پدری نکنه .. اما بعد ازاون به خواست دایی محمد دیگه پدرم نرفته و همه چی تموم شده تا الان که پدر فوت کرده و محمد هم اومده تا برای اخرین بار با پدرش خداحافظی کنه و هم این که چون حالا دیگه بزرگ شده و اختیار خودشو داره میخواد با فامیل پدری اشنا بشه ... اومدم بگم مجید جان حالا تو چرا اینقدر ناراحتی؟ که دیدم رفت ... منم گذاشتم تا با خودش کنار بیاد ... سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس میکردم ... سرمو بالا اوردم و دیدم محمد به من زل زده تا توجه منو دید سرشو چرخوند و با اطرافیانش صحبت کرد ... ولی از اون لحظه گهگاه می دیدمش که به من نگاه میکنه و یه لبخند گوشه لبش هست .. من علت رو حدس میزدم چون خودمم وقتی نگاش میکردم یاد شوخی بابام می افتادم و خنده م میگرفت که البته به شدت خنده رو مهار می کردم ولی تو دلم کلی قربون صدقه بابام می رفتم که حتی تو اوج غم هم بامزه ترین و شوخ ترین مرد فامیله ... می دونستم غم برادر کمرشو خم کرده ولی اون مثل همیشه محکم و استوار بود ...*************
مراسم تموم شده بود و کم کم غم از دست دادن عمو هم داشت جای خودش رو به زندگی روزمره میداد حالا پدر من احساس میکرد مسعولیت سنگین تری داره .. کلی کار میکرد تا بتونه کمکی به خانواده عمو علی بکنه از طرفی محمد که با خانواده مادرش توی شهر ما زندگی میکرد حالا پاش به خونه ما باز شده بود ... بار اول مامان دعوتش کرد و با این که ازش خواست مادرشم بیاره اما اون قبول نکرد و با پدربزرگش و یه جعبه شیرینی اومد ...و از قضا من در رو باز کردم .. مثل روز اول هیجان زده سلام کردم و اون دوباره با لبخند جواب داد و یه چطوووووووری کش دار هم به سلامش اضافه کرد اما من جواب ندادم و به پدربزرگش سلام کردم و تعارف کردم بیان داخل خونه .. اون شب از همه این سال ها صحبت شد و ابهامات زیادی برطرف شد...محمد همون طور که حرف میزد وبا این که حتی گاهی بغض داشت ولی تمام مشق های عقب افتاد
وقتی یکی رو از دست میدی تا زمانی که به مراسم یادبودش نرفتی عمق فاجعه رو درک نمی کنی ...روز سوم درگذشت عمو علی بود که بلاخره من و مهران به خونه عموعلی رسیدیم... اخرین بار تو همین خونه ازش خداحافظی کرده بودم ... عمو خیلی بچه دوست داشت و کلی بچه قد و نیم قد داشت و حالا تو سن پنجاه سالگی توی خواب فوت کرده بود .. بیشتر از همه دلم واسه دختر کوچکش می سوخت که هنوز شش ساله بود ... اون روز خیلی گریه کردیم و مراسم ختم برگزار شد ... بعد از مراسم متوجه خلوت شدن سالن شدم و دیدم صدای جمعیت از توی حیاط میاد منم با کنجکاوی رفتم ببینم که ماجرا چیه ... دیدم همه دور یه نفر جمع شدن و من قدم نمی رسید وسط جمعیت رو ببینم ... یهو چشمم به بابام افتاد که یه برق عجیبی تو چشماش بود و انگار هم غمگین بود و هم شاد! صداش زدم بابا چی شده ... از وسط جمعیت دستشو اورد و منو کشید وسط همه و رو به روی پسر نوجوانی گذاشت و گفت: آقا محمد ایشون آبشار خانوم و دختر عموته مبادا اگه تو خیابون دیدیش بهش متلک بگی ! و با این شوخی پدرم برای چند لحظه صدای خنده از گوشه و کنار جمع به گوش رسید من که تا اون لحظه چشمم به صورت بابا بود و داشتم از شدت تعجب و کنجکاوی شاخ در میاوردم سرمو چرخوندم و هیجان زده گفتم سلام و برای چند ثانیه به صورت پسرعموی ندیده و نشناخته ام نگاه کردم ... صورت سبزه و ملیحی داشت همه عضوهای صورتش تقریبا ظریف بودن و از چهره نسبتا خوبی برخوردار بود .. لاغر اندام با قد متوسط .. اونم فقط گفت سلام و لبخند زد ... من یه گوشه ایستادم و خوش و بش کردن اعضای فامیل رو نظاره میکردم ... صحنه جالبی بود عمه هام یکی یکی با گریه محمد رو تو بغل می گرفتن و با حرص و ولع می بوسیدنش.. انگار میخواستن چیزی رو جبران کنن... با یه دنیا علامت سوال به اطراف نگاه میکردم که یهو دیدم پسرعموی بزرگم یه گوشه تنها ایستاده رفتم کنارش و گفتم .. مجید این پسره کیه ؟ با یه پوزخند گفت پسرعموته مگه بهت نگفتن ! گفتم پسرعمو !!! چرا گفتن ولی پسرعموی من که تویی؟!!! گفت یعنی قبلا نشنیدی که پدرم بجز مادرم یه ازدواج دیگه داشته و چون زن دومش مریض شده از هم جدا شدن .... و از اون به بعد هیچکس از اون زن خبر نداشته ! گفتم چرا اینا رو شنیده بودم.. مجید با چهره اخمو و درهم گفت این پسر همون زن هست ... یکی از اشناها که با این زن و پسرش هم محله بودن و اینا رو شناسایی کرده رفته خبر مرگ پدرمو براشون برده و گفته اگه محمد دوس داره میتونه بیاد تو این مراسم و با اقوام پدرش اشنا بشه .. محمد هم با این که از پدرمون کینه داره با این حال اومده.. گفتم عجب!!! پس تو این سالها چرا عمو سراغی ازش نگرفته ...محید گفت اونطور که محمد میگه تا هفت سالگی بهشون سر میزده و پول به پسرش میداده و حتی یه بار رفته توی مدرسه محمد که اون حس بی پدری نکنه .. اما بعد ازاون به خواست دایی محمد دیگه پدرم نرفته و همه چی تموم شده تا الان که پدر فوت کرده و محمد هم اومده تا برای اخرین بار با پدرش خداحافظی کنه و هم این که چون حالا دیگه بزرگ شده و اختیار خودشو داره میخواد با فامیل پدری اشنا بشه ... اومدم بگم مجید جان حالا تو چرا اینقدر ناراحتی؟ که دیدم رفت ... منم گذاشتم تا با خودش کنار بیاد ... سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس میکردم ... سرمو بالا اوردم و دیدم محمد به من زل زده تا توجه منو دید سرشو چرخوند و با اطرافیانش صحبت کرد ... ولی از اون لحظه گهگاه می دیدمش که به من نگاه میکنه و یه لبخند گوشه لبش هست .. من علت رو حدس میزدم چون خودمم وقتی نگاش میکردم یاد شوخی بابام می افتادم و خنده م میگرفت که البته به شدت خنده رو مهار می کردم ولی تو دلم کلی قربون صدقه بابام می رفتم که حتی تو اوج غم هم بامزه ترین و شوخ ترین مرد فامیله ... می دونستم غم برادر کمرشو خم کرده ولی اون مثل همیشه محکم و استوار بود ...*************
مراسم تموم شده بود و کم کم غم از دست دادن عمو هم داشت جای خودش رو به زندگی روزمره میداد حالا پدر من احساس میکرد مسعولیت سنگین تری داره .. کلی کار میکرد تا بتونه کمکی به خانواده عمو علی بکنه از طرفی محمد که با خانواده مادرش توی شهر ما زندگی میکرد حالا پاش به خونه ما باز شده بود ... بار اول مامان دعوتش کرد و با این که ازش خواست مادرشم بیاره اما اون قبول نکرد و با پدربزرگش و یه جعبه شیرینی اومد ...و از قضا من در رو باز کردم .. مثل روز اول هیجان زده سلام کردم و اون دوباره با لبخند جواب داد و یه چطوووووووری کش دار هم به سلامش اضافه کرد اما من جواب ندادم و به پدربزرگش سلام کردم و تعارف کردم بیان داخل خونه .. اون شب از همه این سال ها صحبت شد و ابهامات زیادی برطرف شد...محمد همون طور که حرف میزد وبا این که حتی گاهی بغض داشت ولی تمام مشق های عقب افتاد
۴۰.۸k
۱۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.