*****فصل چهارم****
*****فصل چهارم****
خلاصه بعد از اون شب دیگه هرهفته حسن به خونه ما زنگ میزد و احوال پرسی میکرد ... مامان بار اول از تلفنش تعجب کرد و دفعات بعد با اکراه جواب داد .. یه بار که دیگه حسن حماقت رو به اوج رسوند و از مامانم خواست که گوشی رو به من بده دیگه مامانم عصبانی شد و پیچوندش و قطع کرد و رو به من گفت این پسره بی شعور پیش خودش چه فکری کرده که به من میگه گوشی رو بده آبشار یه خوابی دیدم و میخوام براش تعریف کنم!!! وای که چقدر اون روز به حسن و سادگیش خندیدم... شب که شد مامان با کلی مراعات ماجرای حسن رو با پدرم مطرح کرد و ازش اجازه گرفت که مساله رو به مادر حسن بگه و بابا هم که عادت داشت خیلی زود جوش میاورد و دیگه کسی جرات نمی کرد باهاش هم کلام بشه ..گفت سریع بهشون زنگ بزن و بگو جلوی پسر احمقشون رو بگیرن... *** ********************* حالا دیگه محمد هم تو رفت و آمدهاش کم کم متوجه تماس های حسن شد و خطر رو احساس کرد و کاری کرد که ای کاش نمیکرد !!!! از طرفی مامانم با مادر حسن تماس گرفت و اولتیماتوم داد اونا هم گفتن پسرمون یه دل نه صد دل عاشق شده و میگه از بچگی ابشار رو زیر نظر داشته و کوتاه نمیاد و الانم که به عشق ازدواج با دخترتون رفته سربازی و از اونجا تماس میگیره و ما نمی تونیم کنترلش کنیم چون گفته میخواد هرطور شده بعد از سربازی با ابشار ازدواج کنه !!! مامان حسابی عصبانی شد و گفت دختر من تازه کلاس اول دبیرستانه و بچه ست .. به پسرتون بگید دیگه اینجا زنگ نزنه وگرنه شرمنده ش می شیم ....مگه شما نمی دونید بابای ابشار و مهران خیلی حساس هستن و تعصب عجیبی رو ابشار دارن دیگه هر فحش و بد و بیراهی شنید از دست ما ناراحت نشید... خلاصه اون تماس با دلخوری هر دو مادر به پایان رسید و بعدها با تذکر عمو شاهین که دایی حسن میشد تماس های حسن کمتر شد و هروقت زنگ میزد حرف نمیزد فقط گوش میکرد و اگه صدای من نبود قطع میکرد .. مامان و بابا هم به من گفتن به هیچ عنوان شماره ناشناس جواب ندم و منم به حرفشون گوش میکردم تو این مدت کم کم تو مسیر مدرسه یه سایه رو پشت سر خودم احساس میکردم حدس میزدم کیه اما نمی خواستم بهش فکر کنم و رومو برنمی گردوندم... تا این که یه شب که طبق معمول محمد خونه ما بود برای چند ثانیه باهم تنها شدیم تا اومدم فرار کنم جلوم ایستاد و خیلی عصبانی و جدی گفت .. آبشار گوش کن وقت ندارم... سرمو انداختم پایین ... اصلا حوصله شو نداشتم ... گفت ببین من دوستت دارم نمیزارم تو مال مرد دیگه ای بشی ... اینو بدون هرکی بیاد سمت تو خودم می کشمش... بزودی میام خواستگاریت... اصلا برام مهم نیست که بابات چقدر عصبانی بشه. تو مال منی!!!!!! اینارو گفت و رفت تو حیاط و با بقیه خداحافظی کرد و رفت... وای که چقدر از شنیدن این حرفا خجالت کشیدم!!!! دوس داشتم زمین دهن باز کنه منم آب بشم برم تو زمین.... یه حس ترحم عجیبی بهش داشتم اما عشق نه .. ابدا نمی تونستم دوسش داشته باشم من به بابا قول داده بودم که اون داداشم باشه... بزار اون هرچی میخواد بگه من تا اخر سر قولم هستم .... میدونستم اگه به بابام بگه اتفاق بدی میفته ولی سکوت کردم ... پیش خودم گفتم بلاخره بابا باید بدونه که محمد به من حس خواهری نداره چون اونو با این شرط به خونه راه داد ....نمی دونم چرا من به جای اون عذاب وجدان داشتم و حس خیانت بهم دست داده بود... پنج شنبه بود و بابا زودتر از همیشه و خسته و داغون اومد خونه .. منو صدا زد و گفت .... ابشار بیا ببینم .. داشتم از ترس می مردم.. نمی دونم چرا ولی می ترسیدم همه چی سر من خراب بشه هنوز به خاطر جریان حسن تو خونه کم حرف بودم و از بابا و مامانم خجالت می کشیدم ... اینو دیگه کجای دلم بزارم... با ترس و لرز رفتم روبه روی پدرم نشستم گفت تو این پسره یه لا قبای بی خاصیت رو دوس داری؟؟ تو بهش گفتی بیاد خواستگاریت؟؟؟ این بود نتیجه اعتماد من به دختر بزرگ و خانوم و عاقلم؟؟؟؟ !!! با چشم گریون گفتم بابا چی شده به خدا من کاری نکردم.. سرم داد کشید چی شده؟؟ از من می پرسی ؟؟؟ این محمد چی میگه؟؟؟ با پررویی به من میگه عمو منو ببخش نمی تونم به دخترت به چشم خواهری نگاه کنم من دوسش دارم!!! اخه تو مگه چندسالته که از الان دنبال شوهر میگردی ... با گریه گفتم بابا به خدا من فقط به چشم یه داداش دیدمش و خودتون دیدین همیشه داداش صداش کردم بابا به قران به جون خودت من بی گناهم ...(اینم از خصلت ما دهه شصتی هاست که واسه کار نکرده و حتی کار دیگران هم باید محاکمه میشدیم و همیشه هم خودمون رو مجرم می دونستیم حتی اگه متلک می خوردیم جامعه مارو مقصر می دونست و بهمون میگفتن حتما خودت یه کاری کردی!!! البته پدرمن تا این حد بد دل نبود و همیشه نسبت به مردهای فامیل روشن فکر بود اما تو اوج عصبانیت توقع دیگه ای ازش نداشتم ) بابام که
خلاصه بعد از اون شب دیگه هرهفته حسن به خونه ما زنگ میزد و احوال پرسی میکرد ... مامان بار اول از تلفنش تعجب کرد و دفعات بعد با اکراه جواب داد .. یه بار که دیگه حسن حماقت رو به اوج رسوند و از مامانم خواست که گوشی رو به من بده دیگه مامانم عصبانی شد و پیچوندش و قطع کرد و رو به من گفت این پسره بی شعور پیش خودش چه فکری کرده که به من میگه گوشی رو بده آبشار یه خوابی دیدم و میخوام براش تعریف کنم!!! وای که چقدر اون روز به حسن و سادگیش خندیدم... شب که شد مامان با کلی مراعات ماجرای حسن رو با پدرم مطرح کرد و ازش اجازه گرفت که مساله رو به مادر حسن بگه و بابا هم که عادت داشت خیلی زود جوش میاورد و دیگه کسی جرات نمی کرد باهاش هم کلام بشه ..گفت سریع بهشون زنگ بزن و بگو جلوی پسر احمقشون رو بگیرن... *** ********************* حالا دیگه محمد هم تو رفت و آمدهاش کم کم متوجه تماس های حسن شد و خطر رو احساس کرد و کاری کرد که ای کاش نمیکرد !!!! از طرفی مامانم با مادر حسن تماس گرفت و اولتیماتوم داد اونا هم گفتن پسرمون یه دل نه صد دل عاشق شده و میگه از بچگی ابشار رو زیر نظر داشته و کوتاه نمیاد و الانم که به عشق ازدواج با دخترتون رفته سربازی و از اونجا تماس میگیره و ما نمی تونیم کنترلش کنیم چون گفته میخواد هرطور شده بعد از سربازی با ابشار ازدواج کنه !!! مامان حسابی عصبانی شد و گفت دختر من تازه کلاس اول دبیرستانه و بچه ست .. به پسرتون بگید دیگه اینجا زنگ نزنه وگرنه شرمنده ش می شیم ....مگه شما نمی دونید بابای ابشار و مهران خیلی حساس هستن و تعصب عجیبی رو ابشار دارن دیگه هر فحش و بد و بیراهی شنید از دست ما ناراحت نشید... خلاصه اون تماس با دلخوری هر دو مادر به پایان رسید و بعدها با تذکر عمو شاهین که دایی حسن میشد تماس های حسن کمتر شد و هروقت زنگ میزد حرف نمیزد فقط گوش میکرد و اگه صدای من نبود قطع میکرد .. مامان و بابا هم به من گفتن به هیچ عنوان شماره ناشناس جواب ندم و منم به حرفشون گوش میکردم تو این مدت کم کم تو مسیر مدرسه یه سایه رو پشت سر خودم احساس میکردم حدس میزدم کیه اما نمی خواستم بهش فکر کنم و رومو برنمی گردوندم... تا این که یه شب که طبق معمول محمد خونه ما بود برای چند ثانیه باهم تنها شدیم تا اومدم فرار کنم جلوم ایستاد و خیلی عصبانی و جدی گفت .. آبشار گوش کن وقت ندارم... سرمو انداختم پایین ... اصلا حوصله شو نداشتم ... گفت ببین من دوستت دارم نمیزارم تو مال مرد دیگه ای بشی ... اینو بدون هرکی بیاد سمت تو خودم می کشمش... بزودی میام خواستگاریت... اصلا برام مهم نیست که بابات چقدر عصبانی بشه. تو مال منی!!!!!! اینارو گفت و رفت تو حیاط و با بقیه خداحافظی کرد و رفت... وای که چقدر از شنیدن این حرفا خجالت کشیدم!!!! دوس داشتم زمین دهن باز کنه منم آب بشم برم تو زمین.... یه حس ترحم عجیبی بهش داشتم اما عشق نه .. ابدا نمی تونستم دوسش داشته باشم من به بابا قول داده بودم که اون داداشم باشه... بزار اون هرچی میخواد بگه من تا اخر سر قولم هستم .... میدونستم اگه به بابام بگه اتفاق بدی میفته ولی سکوت کردم ... پیش خودم گفتم بلاخره بابا باید بدونه که محمد به من حس خواهری نداره چون اونو با این شرط به خونه راه داد ....نمی دونم چرا من به جای اون عذاب وجدان داشتم و حس خیانت بهم دست داده بود... پنج شنبه بود و بابا زودتر از همیشه و خسته و داغون اومد خونه .. منو صدا زد و گفت .... ابشار بیا ببینم .. داشتم از ترس می مردم.. نمی دونم چرا ولی می ترسیدم همه چی سر من خراب بشه هنوز به خاطر جریان حسن تو خونه کم حرف بودم و از بابا و مامانم خجالت می کشیدم ... اینو دیگه کجای دلم بزارم... با ترس و لرز رفتم روبه روی پدرم نشستم گفت تو این پسره یه لا قبای بی خاصیت رو دوس داری؟؟ تو بهش گفتی بیاد خواستگاریت؟؟؟ این بود نتیجه اعتماد من به دختر بزرگ و خانوم و عاقلم؟؟؟؟ !!! با چشم گریون گفتم بابا چی شده به خدا من کاری نکردم.. سرم داد کشید چی شده؟؟ از من می پرسی ؟؟؟ این محمد چی میگه؟؟؟ با پررویی به من میگه عمو منو ببخش نمی تونم به دخترت به چشم خواهری نگاه کنم من دوسش دارم!!! اخه تو مگه چندسالته که از الان دنبال شوهر میگردی ... با گریه گفتم بابا به خدا من فقط به چشم یه داداش دیدمش و خودتون دیدین همیشه داداش صداش کردم بابا به قران به جون خودت من بی گناهم ...(اینم از خصلت ما دهه شصتی هاست که واسه کار نکرده و حتی کار دیگران هم باید محاکمه میشدیم و همیشه هم خودمون رو مجرم می دونستیم حتی اگه متلک می خوردیم جامعه مارو مقصر می دونست و بهمون میگفتن حتما خودت یه کاری کردی!!! البته پدرمن تا این حد بد دل نبود و همیشه نسبت به مردهای فامیل روشن فکر بود اما تو اوج عصبانیت توقع دیگه ای ازش نداشتم ) بابام که
۴۳.۰k
۱۶ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.