****** فصل16*****
****** فصل16*****
چند وقتی گذشت بعد از اون ماجرا ارتباطم رو با سهیلا کم کردم اخه هربار منو میدید خاطره اون شب رو میگفت و منم که از این شوخی های بی ادبی متتفر بودم و بهم بر می خورد...
تعطیلات عید نزدیک بود و بعد از اخرین روز کلاس ها به خونه رفتیم ... اتوبوس پر از دختر های دانشجو بود و به ما خیلی خوش میگذشت .. کل مسیر رو با شوخی و خنده مثل اردوهای زمان مدرسه طی می کردیم...
فقط یه مشکل بود که فکرمو مشغول میکرد .. این که زمان تعطیلات چه برخوردی با احسان داشته باشم که کسی متوجه مشکلات بینمون نشه و رابطه دوخانواده شکراب نشه... وقتی به خونه رسیدم کلی حرف برای خانواده داشتم و همینطور یک عالمه کارای عقب افتاده برای جشن نوروز..
دوهفته به عید مونده بود و تو این فرصت کم باید همه کارامو انجام میدادم... یک روز که داشتم کمک مامان می کردم تلفنم زنگ خورد ... شماره ناشناس بود و چهارتا صفر !!! چون دوست های زیادی تو دانشگاه داشتم احتمال میدادم که یکی از اونا باشه .. گوشی رو برداشتم ...
-بله؟؟
-سلام .. حالتون خوبه؟؟
* صدای بم و غریبه و متعلق به یک مرد جوان غریبه بود *
-شما؟
- شما من رو نمی شناسید ولی من باهاتون کار واجبی دارم .. باور کنید مزاحم نیستم...
نگاه کنجکاو مامان روی صورت متعجب من خیره شده بود و منم شدیدا هول شده بودم گفتم اشتباه گرفتید و قطع کردم بعدم موبایلم رو بی صدا کردم..
مامانم پرسید کی بود ...
گفتم نمیدونم اشتباه گرفته بود..
مامان سری تکان داد و رفت...
چندبار دیگه زنگ زد ..
ولی من جوابشو ندادم .. ساعت ده شب بود که این بار با موبایلش بهم زنگ زد .. شماره رو خوندم 091... شبیه شماره سهیلا بود و من فهمیدم این جریان از کجا آب میخوره..حتما کار مهدی بوده... فکرم مشغول شد و به بهونه سر درد رفتم تو اتاقم ..
یک پیامک برام اومد با این متن:
خانوم به خدا من مزاحم نیستم لطفا جواب بدید .
نوشتم: خواهش میکنم به من زنگ نزنید .. وگرنه محبور میشم شماره تون رو در اختیار برادرم بزارم ...
-اما شما که منو نمی شناسید بزارید مشکلم رو بگم اگر تونستید کمکم کنید و اگرنه قول میدم مزاحمتون نشم من دوست همونم که شما بهش گفته بودید تو شهرتون خیلی ادعا دارید ...
*پیش خودم گفتم عجب غلطی کردم یه بلوف زدم و کری خوندم تا قیامت باید این سوتی رو یادم بیارن و آبرومو ببرن *
-به سهیلا و مهدی بگید برای جفتشون متاسفم ...دیگه شماره تون رو نبینم
-خانوم من نمی تونم با پیام حرفامو بنویسم لطفا برای چند لحظه جواب بدید و فقط به حرفام گوش بدید باور کنید من مزاحم نیستم...
*عصبی و خسته بودم و تو دلم کلی بد و بیراه به مهدی و سهیلا گفتم ولی به خودم گفتم مشکلش چی می تونه باشه که از من کمک میخواد خودمم کنجکاو شده بودم از طرفی دلم نمی خواست مدام جلوی خانوادم تلفنم زنگ بخوره یا مجبور به پنهان کاری بشم گفتم بهتره زودتر بپیچونمش*
-باشه فقط سه دقیقه بعد از اون اگر تماس بگیرید با داداشم طرفی .. ضمنا من صحبت نمیکنم فقط گوش میکنم ...
یک دقیقه بعد تماس گرفت .. هدفون رو گذاشتم و منتظر شدم اول سلام کرد و چند ثانیه سکوت ....
بعد از چند ثانیه سکوت صداشو صاف کرد و ادامه داد....
من نیما هستم ... دوست مهدی .
اون به من گفت که شما دوست سهیلا خانوم هستی و خیلی از شما و اخلاق خاصی که داری تعریف کرد .. من یه مشکلی دارم و میخوام اگه براتون مقدوره بهم کمک کنید... ببینید چیزی که من از شما میخوام اصلا کار سختی نیست ... حقیقتش اینه که من چندماهه که خدمت سربازی رو تموم کردم و الانم ترم یک دانشگاه هستم. یه دختر خاله دارم که چند سال از خودم کوچکتره.. از اواسط دوران سربازی به دلیل فشارهای روحی و روانی محل خدمت احساس کردم به یه انگیزه نیاز دارم ... تو روستای ما همه جوان ها باید همسرشون رو از فامیل انتخاب کنند و منم طبق رسوم سارا رو انتخاب کردم. اما تو این مدت اتفاقات عجیبی برام افتاده ... وقتی خانوادم برای من به خواستگاری سارا رفتن بعد از چند روز اون جواب مثبت داد و من مرخصی گرفتم و برای ازمایش خون و نامزدی با شناسنامه م به خونه خاله شهین رفتم ... اون شب سارا اصلا از اتاق بیرون نیومد و فرداش خاله شهین با ناراحتی اومد پیشم و گفت که نمی دونه چی شده ولی سارا نظرش عوض شده .. منم که شدیدا از بازیچه بودن متنفر بودم با عصبانیت به روستای خودمون برگشتم و بعد از دوروز دوباره خاله شهین زنگ زد و گفت که جواب دخترش مثبته و از ما عذرخواهی کرد ... من کاملا گیج و منگ بودم توی رسوم ما خیلی بد میدونن اگه یه دختر به پسر فامیل جواب رد بده و من دودل شده بودم که نکنه سارا از ترس خانواده ش میخواد بامن زندگی کنه . قبل از این که دوباره قراری بزاریم یکی از پسرهای روستایی که سارا دراون زندگی میکنه به من زنگ زده و گفته که من ع
چند وقتی گذشت بعد از اون ماجرا ارتباطم رو با سهیلا کم کردم اخه هربار منو میدید خاطره اون شب رو میگفت و منم که از این شوخی های بی ادبی متتفر بودم و بهم بر می خورد...
تعطیلات عید نزدیک بود و بعد از اخرین روز کلاس ها به خونه رفتیم ... اتوبوس پر از دختر های دانشجو بود و به ما خیلی خوش میگذشت .. کل مسیر رو با شوخی و خنده مثل اردوهای زمان مدرسه طی می کردیم...
فقط یه مشکل بود که فکرمو مشغول میکرد .. این که زمان تعطیلات چه برخوردی با احسان داشته باشم که کسی متوجه مشکلات بینمون نشه و رابطه دوخانواده شکراب نشه... وقتی به خونه رسیدم کلی حرف برای خانواده داشتم و همینطور یک عالمه کارای عقب افتاده برای جشن نوروز..
دوهفته به عید مونده بود و تو این فرصت کم باید همه کارامو انجام میدادم... یک روز که داشتم کمک مامان می کردم تلفنم زنگ خورد ... شماره ناشناس بود و چهارتا صفر !!! چون دوست های زیادی تو دانشگاه داشتم احتمال میدادم که یکی از اونا باشه .. گوشی رو برداشتم ...
-بله؟؟
-سلام .. حالتون خوبه؟؟
* صدای بم و غریبه و متعلق به یک مرد جوان غریبه بود *
-شما؟
- شما من رو نمی شناسید ولی من باهاتون کار واجبی دارم .. باور کنید مزاحم نیستم...
نگاه کنجکاو مامان روی صورت متعجب من خیره شده بود و منم شدیدا هول شده بودم گفتم اشتباه گرفتید و قطع کردم بعدم موبایلم رو بی صدا کردم..
مامانم پرسید کی بود ...
گفتم نمیدونم اشتباه گرفته بود..
مامان سری تکان داد و رفت...
چندبار دیگه زنگ زد ..
ولی من جوابشو ندادم .. ساعت ده شب بود که این بار با موبایلش بهم زنگ زد .. شماره رو خوندم 091... شبیه شماره سهیلا بود و من فهمیدم این جریان از کجا آب میخوره..حتما کار مهدی بوده... فکرم مشغول شد و به بهونه سر درد رفتم تو اتاقم ..
یک پیامک برام اومد با این متن:
خانوم به خدا من مزاحم نیستم لطفا جواب بدید .
نوشتم: خواهش میکنم به من زنگ نزنید .. وگرنه محبور میشم شماره تون رو در اختیار برادرم بزارم ...
-اما شما که منو نمی شناسید بزارید مشکلم رو بگم اگر تونستید کمکم کنید و اگرنه قول میدم مزاحمتون نشم من دوست همونم که شما بهش گفته بودید تو شهرتون خیلی ادعا دارید ...
*پیش خودم گفتم عجب غلطی کردم یه بلوف زدم و کری خوندم تا قیامت باید این سوتی رو یادم بیارن و آبرومو ببرن *
-به سهیلا و مهدی بگید برای جفتشون متاسفم ...دیگه شماره تون رو نبینم
-خانوم من نمی تونم با پیام حرفامو بنویسم لطفا برای چند لحظه جواب بدید و فقط به حرفام گوش بدید باور کنید من مزاحم نیستم...
*عصبی و خسته بودم و تو دلم کلی بد و بیراه به مهدی و سهیلا گفتم ولی به خودم گفتم مشکلش چی می تونه باشه که از من کمک میخواد خودمم کنجکاو شده بودم از طرفی دلم نمی خواست مدام جلوی خانوادم تلفنم زنگ بخوره یا مجبور به پنهان کاری بشم گفتم بهتره زودتر بپیچونمش*
-باشه فقط سه دقیقه بعد از اون اگر تماس بگیرید با داداشم طرفی .. ضمنا من صحبت نمیکنم فقط گوش میکنم ...
یک دقیقه بعد تماس گرفت .. هدفون رو گذاشتم و منتظر شدم اول سلام کرد و چند ثانیه سکوت ....
بعد از چند ثانیه سکوت صداشو صاف کرد و ادامه داد....
من نیما هستم ... دوست مهدی .
اون به من گفت که شما دوست سهیلا خانوم هستی و خیلی از شما و اخلاق خاصی که داری تعریف کرد .. من یه مشکلی دارم و میخوام اگه براتون مقدوره بهم کمک کنید... ببینید چیزی که من از شما میخوام اصلا کار سختی نیست ... حقیقتش اینه که من چندماهه که خدمت سربازی رو تموم کردم و الانم ترم یک دانشگاه هستم. یه دختر خاله دارم که چند سال از خودم کوچکتره.. از اواسط دوران سربازی به دلیل فشارهای روحی و روانی محل خدمت احساس کردم به یه انگیزه نیاز دارم ... تو روستای ما همه جوان ها باید همسرشون رو از فامیل انتخاب کنند و منم طبق رسوم سارا رو انتخاب کردم. اما تو این مدت اتفاقات عجیبی برام افتاده ... وقتی خانوادم برای من به خواستگاری سارا رفتن بعد از چند روز اون جواب مثبت داد و من مرخصی گرفتم و برای ازمایش خون و نامزدی با شناسنامه م به خونه خاله شهین رفتم ... اون شب سارا اصلا از اتاق بیرون نیومد و فرداش خاله شهین با ناراحتی اومد پیشم و گفت که نمی دونه چی شده ولی سارا نظرش عوض شده .. منم که شدیدا از بازیچه بودن متنفر بودم با عصبانیت به روستای خودمون برگشتم و بعد از دوروز دوباره خاله شهین زنگ زد و گفت که جواب دخترش مثبته و از ما عذرخواهی کرد ... من کاملا گیج و منگ بودم توی رسوم ما خیلی بد میدونن اگه یه دختر به پسر فامیل جواب رد بده و من دودل شده بودم که نکنه سارا از ترس خانواده ش میخواد بامن زندگی کنه . قبل از این که دوباره قراری بزاریم یکی از پسرهای روستایی که سارا دراون زندگی میکنه به من زنگ زده و گفته که من ع
۴۰.۵k
۱۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.