قسمت دوم : شهر
صدایی خلوت نگاهم را بهم میزند . افکارم از اوج آسمان به قعر ظلمت و ناپاکی شهر فرو می افتد . این پایین همه در تکاپویند . برای چه؟ نمی دانم.
به کجا؟ نمی دانم.
مدتهاست در این مرداب ناپاکی و ستم شهر در جستجویم تا شاید ردی از "امید" و "انسان" بیابم . نبود!
نمی دانم شاید همین دیشب ، نیمه های شب ، امید خسته از سردی و بی مهری مردم این دیار با همان دسته ابری که نبارید و لطافتش را بخل ورزید ، از مرز همین کوهها گذشته است. یا نه! شاید گوشه ای دنج از این فضای تاریک و چراغان شهر منتظر به راه رهگذریست تا او را همراه خود به بیابان کند.
اتوبوس روشن شد و به راه افتاد.
و من در فضای بیکران و ژرف این شهر غرق می شوم...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.