***فصل23***
***فصل23***
اون سال عید برای من مثل عزا بود .. اصلا دوست نداشتم روز عید از راه برسه ... مامان به اجبار منو به پاساژی که همیشه ازش خرید می کردم برد و چند تا لباس گرفتم .. چرا هیچی به چشمم قشنگ نبود؟؟؟ پارسال همین موقع بود که نیما هر شب راس ساعت یازده به من پیام می داد.. چقدر دلم براش تنگ شده بود .. یعنی الان نیمای من چه حالی داشت؟؟؟؟؟
بلاخره روز عید رسید ... یه پیام تبریک از طرف نیما اومد... و اخرش نوشته بود نمیخوای به من عیدی بدی؟؟ عیدی من شنیدن صدای توست عشق من...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم باهاش تماس گرفتم .. هر دو باصدای گرفته و ناراحت عید رو به هم تبریک گفتیم ... نیما میگفت که همه زوج ها این چند روز به دید و بازدید میرن اما اون تحمل دیدن این صحنه ها رو نداره میخواد با دوستاش بره کوه و تعطیلات رو اونجا بگذرونه ... بهش گفتم
تمام تلاشت رو بکن که سال جدید رو بدون فکر کردن به من بگذرونی...
-بی معرفت تو همه وجود من هستی ... چطور بهت فکر نکنم ... تا وقتی تو مجردی من نه تنها به تو فکر می کنم بلکه همیشه تو رویای خودم سر تا پاتو می بوسم ...
بازم دلم ریخت... چرا با من این کارو می کرد ....
- نیما شاید من بزودی ازدواج کنم ...
- اگه این کارو کردی خبرم کن...
و تماس رو قطع کرد .. کاش این حرف رو نزده بودم .. کاش لال شده بودم ... اما چاره ای نداشتم من این همه سختی کشیده بودم و بلاخره باید یه جایی همه چیز تموم میشد ...
طبق رسم هرسال به سمت منزل مادربزرگ پدری راهی شدیم ...خانه مادربزرگ و عمو علی در یک کوچه بود و من می دونستم هرسال وقتی ما می رسیم محمد در خانه عمو علی پنهان میشد تا با پدرم و مهران روبه رو نشه..
همین که وارد شدیم و به مادربزرگ تبریک گفتیم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که محمد از در وارد شد ....
تو دلم گفتم : لعنتی پس همه اون مقدمه چینی های توی عروسی برای امروز بود !!!!
من به اشپزخونه رفتم و مشغول اماده کردن ظرف های شام شدم... مامان هم پشت سرم اومد و با یه سینی چای به اتاق پذیرایی رفت .. محمد که حالا وارد شده بود به سمت بابا و مهران رفت و بعد از چندسال باهم احوالپرسی کردن...
می دونستم که الان منتظر ورود من نشسته.. اما من با لجبازی تو اشپزخونه موندم .. کم کم صدای بگو و بخند بابا و مهران و محمد به گوش می رسید و از حرف هاشون متوجه دست بوسی و عذرخواهی محمد از پدرم شدم ... وای که چقدر نفرت انگیز بود نباید میذاشتم بیشتر از این پیش بره .. مامان رو صدا زدم و گفتم که میخوام خودم با محمد صحبت کنم... مامان رفت و از بابا اجازه گرفت ... منم رفتم توی حیاط به انتظار محمد نشستم ... بعد از چند دقیقه اومد و جلوی من ایستاد ... دستامو به سینه زدم و راست ایستادم تا محکم تر از همیشه به نظر بیام... سرمو بالا اوردم که جواب سلامش رو بدم .. دیدم دوباره هنرپیشه فیلم هندی جلوی من ایستاده و صورتش خیس از اشک شده و مثل قدیما بلافاصله گفت چطوووووری؟
چقدر از این اداهاش بدم می اومد .. جالبه که قبل از نیما نسبت به محمد بی تفاوت تر بودم اما الان حس من بیشتر جنگجویی توام با تنفر و دل زدگی بود ....
بهرحال خودم رو کنترل کردم و جواب سلامشو دادم ...
-عیدت مبارک خانومی ... تو که چند ساله عید رو واسه من عزا کردی .. با ترس و لرز می اومدم اینجا و یه گوشه ای قایم میشدم تا بیای و از دور ببینمت ... از وقتی رفتی دانشگاه اینقدر تو سر خودم زدم که موهای بالای سرم کلا ریخت.. و با این جمله سرشو خم کرد و قسمت وسط سرش که خیلی کم مو شده بود رو نشون داد...
-پس هنوزم دیوانه ای و اونطور که می گفتن عاقل و آقا نشدی ...
-اتفاقا برعکس .. داشتم روانی میشدم ولی به توصیه یه دوست مشاوره رفتم و خودمو درمان کردم ...
حالا فقط اومدم دنبال یه فرصت که بذاری محمد جدید خودش رو بهت نشون بده ....
خندیدم .. از ته دل خندیدم ... اون که نمی دونست به چی می خندم ولی ذوق زده بامن خندید ...
بعد جدی شدم و گفتم : توبه گرگ مرگه اقا پسر...
این حرف رو نزن آبشار ... من گرگ نیستم!!!
بلکه یه پسر بی کس و کارم که پدرت من رو با اقوامم اشنا کرد و بهم شخصیت داد... ولی با مخالفتش با ازدواج من و تو همه چی رو باهم از دست دادم ... مگه من چه گناهی کرده بودم که تو سن کم عاشقت شدم؟؟؟
-ماشالله از همون سن کم خوش اشتها بودی و مثل پدرت دوتا... دوتا ... خواستگاری می رفتی ...
متوجه خشم و کنایه من شد.
-میدونم اون شب لعنتی هنوز تو ذهنت مونده اما بذار برات توضیح بدم ... من به قصد حساس کردن تو با خانواده عمه رابطه انداختم این درسته .... ولی اون شب زهرا خودش دست من رو گرفت و هی سعی می کرد ادای تو رو دربیاره و من رو داداش صدا می کرد .. و هرچی دستمو می کشیدم باز به بهانه ای دستمو می گرفت.... تو که میدونی
اون سال عید برای من مثل عزا بود .. اصلا دوست نداشتم روز عید از راه برسه ... مامان به اجبار منو به پاساژی که همیشه ازش خرید می کردم برد و چند تا لباس گرفتم .. چرا هیچی به چشمم قشنگ نبود؟؟؟ پارسال همین موقع بود که نیما هر شب راس ساعت یازده به من پیام می داد.. چقدر دلم براش تنگ شده بود .. یعنی الان نیمای من چه حالی داشت؟؟؟؟؟
بلاخره روز عید رسید ... یه پیام تبریک از طرف نیما اومد... و اخرش نوشته بود نمیخوای به من عیدی بدی؟؟ عیدی من شنیدن صدای توست عشق من...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم باهاش تماس گرفتم .. هر دو باصدای گرفته و ناراحت عید رو به هم تبریک گفتیم ... نیما میگفت که همه زوج ها این چند روز به دید و بازدید میرن اما اون تحمل دیدن این صحنه ها رو نداره میخواد با دوستاش بره کوه و تعطیلات رو اونجا بگذرونه ... بهش گفتم
تمام تلاشت رو بکن که سال جدید رو بدون فکر کردن به من بگذرونی...
-بی معرفت تو همه وجود من هستی ... چطور بهت فکر نکنم ... تا وقتی تو مجردی من نه تنها به تو فکر می کنم بلکه همیشه تو رویای خودم سر تا پاتو می بوسم ...
بازم دلم ریخت... چرا با من این کارو می کرد ....
- نیما شاید من بزودی ازدواج کنم ...
- اگه این کارو کردی خبرم کن...
و تماس رو قطع کرد .. کاش این حرف رو نزده بودم .. کاش لال شده بودم ... اما چاره ای نداشتم من این همه سختی کشیده بودم و بلاخره باید یه جایی همه چیز تموم میشد ...
طبق رسم هرسال به سمت منزل مادربزرگ پدری راهی شدیم ...خانه مادربزرگ و عمو علی در یک کوچه بود و من می دونستم هرسال وقتی ما می رسیم محمد در خانه عمو علی پنهان میشد تا با پدرم و مهران روبه رو نشه..
همین که وارد شدیم و به مادربزرگ تبریک گفتیم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که محمد از در وارد شد ....
تو دلم گفتم : لعنتی پس همه اون مقدمه چینی های توی عروسی برای امروز بود !!!!
من به اشپزخونه رفتم و مشغول اماده کردن ظرف های شام شدم... مامان هم پشت سرم اومد و با یه سینی چای به اتاق پذیرایی رفت .. محمد که حالا وارد شده بود به سمت بابا و مهران رفت و بعد از چندسال باهم احوالپرسی کردن...
می دونستم که الان منتظر ورود من نشسته.. اما من با لجبازی تو اشپزخونه موندم .. کم کم صدای بگو و بخند بابا و مهران و محمد به گوش می رسید و از حرف هاشون متوجه دست بوسی و عذرخواهی محمد از پدرم شدم ... وای که چقدر نفرت انگیز بود نباید میذاشتم بیشتر از این پیش بره .. مامان رو صدا زدم و گفتم که میخوام خودم با محمد صحبت کنم... مامان رفت و از بابا اجازه گرفت ... منم رفتم توی حیاط به انتظار محمد نشستم ... بعد از چند دقیقه اومد و جلوی من ایستاد ... دستامو به سینه زدم و راست ایستادم تا محکم تر از همیشه به نظر بیام... سرمو بالا اوردم که جواب سلامش رو بدم .. دیدم دوباره هنرپیشه فیلم هندی جلوی من ایستاده و صورتش خیس از اشک شده و مثل قدیما بلافاصله گفت چطوووووری؟
چقدر از این اداهاش بدم می اومد .. جالبه که قبل از نیما نسبت به محمد بی تفاوت تر بودم اما الان حس من بیشتر جنگجویی توام با تنفر و دل زدگی بود ....
بهرحال خودم رو کنترل کردم و جواب سلامشو دادم ...
-عیدت مبارک خانومی ... تو که چند ساله عید رو واسه من عزا کردی .. با ترس و لرز می اومدم اینجا و یه گوشه ای قایم میشدم تا بیای و از دور ببینمت ... از وقتی رفتی دانشگاه اینقدر تو سر خودم زدم که موهای بالای سرم کلا ریخت.. و با این جمله سرشو خم کرد و قسمت وسط سرش که خیلی کم مو شده بود رو نشون داد...
-پس هنوزم دیوانه ای و اونطور که می گفتن عاقل و آقا نشدی ...
-اتفاقا برعکس .. داشتم روانی میشدم ولی به توصیه یه دوست مشاوره رفتم و خودمو درمان کردم ...
حالا فقط اومدم دنبال یه فرصت که بذاری محمد جدید خودش رو بهت نشون بده ....
خندیدم .. از ته دل خندیدم ... اون که نمی دونست به چی می خندم ولی ذوق زده بامن خندید ...
بعد جدی شدم و گفتم : توبه گرگ مرگه اقا پسر...
این حرف رو نزن آبشار ... من گرگ نیستم!!!
بلکه یه پسر بی کس و کارم که پدرت من رو با اقوامم اشنا کرد و بهم شخصیت داد... ولی با مخالفتش با ازدواج من و تو همه چی رو باهم از دست دادم ... مگه من چه گناهی کرده بودم که تو سن کم عاشقت شدم؟؟؟
-ماشالله از همون سن کم خوش اشتها بودی و مثل پدرت دوتا... دوتا ... خواستگاری می رفتی ...
متوجه خشم و کنایه من شد.
-میدونم اون شب لعنتی هنوز تو ذهنت مونده اما بذار برات توضیح بدم ... من به قصد حساس کردن تو با خانواده عمه رابطه انداختم این درسته .... ولی اون شب زهرا خودش دست من رو گرفت و هی سعی می کرد ادای تو رو دربیاره و من رو داداش صدا می کرد .. و هرچی دستمو می کشیدم باز به بهانه ای دستمو می گرفت.... تو که میدونی
۱۰۹.۴k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.