***فصل 25***
***فصل 25***
دو سه روز بعد سر و کله محمد پیدا شد ... اولین بار که زنگ زد چون شماره ناشناس بود فکر کردم نیماست .... جواب دادم و با شنیدن صدای غریبه جا خوردم .. چند ثانیه فکر کردم ... تا یادم اومد صاحب این صدا کیه ؟!!!!
با شور و شوق حرف میزد .. بهش گفتم چه کسی شماره من رو بهت داده.. گفت که یک ساله شمارت رو دارم ولی همون طور که به مشاور قول دادم باهات تماس نگرفتم .. خیلی سخت بود ولی موفق شدم ...
-بسیار خب که اینطور ... حالا امرتون؟؟؟
- آبشار آلزایمر داری ؟؟ همه چی یادت رفت ؟؟ قرار بود بهم جواب بدی ...
-فعلا حوصله ندارم .. خدا نگهدار
و تماس رو قطع کردم ...
چند روزی گذشت و تماس های محمد رو بی جواب می گذاشتم...
مساله رو با دوستانم مطرح کردم
همه می گفتن خوش به حالت و کاش ما هم یه عاشق پر و پا قرص داشتیم!!! خلاصه اینقدر دوستام از محمد و ماجرای زانو زدنش گفتن و بزرگش کردن که دیگه کم کم باورم شد سالهای گذشته به محمد ظلم کردم و الان وقت تلافیه ... با فرصتی که بهش میدم گذشته رو جبران می کنم شایدم اینطوری راحت تر نیما رو فراموش کنم!!
چند شب بعد دوباره محمد تماس گرفت و این بار خیلی با احتیاط بعد از احوالپرسی بحث رو به سمتی که دلش می خواست کشید... و اونقدر تو گوشم حرف های عاشقونه خوند که بلاخره قبول کردم بهش فرصت بدم و اون از خوشحالی مدام جیغ و داد می کشید.. فردای اون روز باهام تماس گرفت و گفت میخواد طبق خواسته مشاور برام یه بخشی از خاطراتش که خیلی مهم هست رو ارسال کنه تا من بتونم عشق محمد رو از یه زاویه دیگه ببینم!!! من که هنوز مزاحمت های گذشته محمد تو ذهنم مونده بود کمی فکر کردم و ادرس خوابگاه خودم رو دادم اما چون بهش اعتماد نداشتم گفتم این نشانی خوابگاه یکی از دوستانم هست که مورد اعتماد منه و چون خوابگاه خودم دولتی هست اجازه ندارم ادرس رو در اختیارت بگذارم. بعد از چند روز بسته ارسالی توسط محمد به دستم رسید...اما بر خلاف تصورم که منتظر یک پاکت بودم با یه جعبه بزرگ مواجه شدم ...دوستام با شوق زیادی منو دوره کردن و کنجکاوی اونها باعث شد تا در حضورشون جعبه رو باز کنم یه عروسک جوجه خیلی بزرگ توی جعبه بود ... توی دست عروسک یه بسته کوچک بود که وقتی بازش کردم یه زنجیر طلا با پلاک حرف A که اول اسمم بود خودنمایی می کرد... یه نامه هم بود که پر از جمله های عاشقانه و ابراز علاقه بود ... من که اولین بارم بود از به پسر هدیه دریافت کرده بودم حسابی شوکه شدم....
دوستام به اقتضای سنی که در اون قرار داشتیم با این قضیه خیلی هیجان زده و احساسی برخورد کردن .... همه به من تبریک می گفتن و ازم می خواستن که ساده از عشق محمد نگذرم!!!
شب دوباره محمد تماس گرفت و پرسید که بسته رو دریافت کردم یا نه ... منم بهش گفتم نه حالا مگه چی تو اون جعبه ست؟؟
اون جواب داد همه آرزوهای من !!!
-یعنی همه آرزوی تو خریدن عروسک برای من بود؟؟؟
- ای شیطون پس جعبه به دستت رسیده... خریدن عروسک هم بخشی از آرزوهام بود عزیزم.. ولی اون گردنبند ناقابلی که توی جعبه بود رو دوس دارم در اولین فرصت خودم به گردنت بندازم و مطمعنم اون لحظه از خوشی می میرم ...
-ولی قرار نبود که بدون اجازه پدرم برای من هدیه بفرستی...
-حق با شماست دخترعموی خوشگلم.. من تسلیم .... فقط خواستم بابت فرصتی که بهم دادی ازت تشکر کنم ...
- نیازی به این کار نبود ... عشق رو نه میشه گدایی کرد و نه میشه خرید ...
- ولی من ازت گدایی میکنم ...
چون تو لیاقتش رو داری....راستی ابشار تو این سالها عاشق نشدی ؟؟ من دوس دارم باهم صادق باشیم.... هر چی که هست همین اول کار بگو ....
- -البته که عشق رو تجربه کردم...یه عشق پاک ... ولی دوست ندارم درباره ش صحبت کنم...
- ولی برای من مهمه .. اون شخص کی بوده که به خاطر حضور اون تو قلبت من به چشمت نیومدم.
-این جریان مربوط به ماه های اخیر هست. شخصی وارد زندگیم شد که عاشقش شدم ... ولی چون اختلاف فرهنگی داشتیم به اجبار ازش دور شدم. هنوزم یادش در قلب من زنده ست .. و شاید هرگز نتونم اون حس رو با شخص دیگه ای تجربه کنم ... برای همین روز عید ازت خواستم که بی خیال بشی و بهت فرصت نمی دادم همین الان هم دیر نشده .. اینو بدون که من حسی بهت ندارم ... ولی تو اصرار داری که من بشناسمت و منم قبول کردم اما این دلیل نمیشه یه روزی بهت جواب مثبت بدم....
بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی غمگین جواب حرفهامو داد...
- آبشار عشق من به تو اونقدر زیاد هست که مطمعنم بزودی بهم جواب مثبت میدی.... من قلبت رو از رقیب جدید می گیرم.... تو مال منی اینو همیشه بهت گفتم.... فقط اگه میشه یه بیوگرافی مختصر از عشقت بگو ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه اما با خودم گفتم شاید با شنیدن حرفام دل زده بشه و دست از س
دو سه روز بعد سر و کله محمد پیدا شد ... اولین بار که زنگ زد چون شماره ناشناس بود فکر کردم نیماست .... جواب دادم و با شنیدن صدای غریبه جا خوردم .. چند ثانیه فکر کردم ... تا یادم اومد صاحب این صدا کیه ؟!!!!
با شور و شوق حرف میزد .. بهش گفتم چه کسی شماره من رو بهت داده.. گفت که یک ساله شمارت رو دارم ولی همون طور که به مشاور قول دادم باهات تماس نگرفتم .. خیلی سخت بود ولی موفق شدم ...
-بسیار خب که اینطور ... حالا امرتون؟؟؟
- آبشار آلزایمر داری ؟؟ همه چی یادت رفت ؟؟ قرار بود بهم جواب بدی ...
-فعلا حوصله ندارم .. خدا نگهدار
و تماس رو قطع کردم ...
چند روزی گذشت و تماس های محمد رو بی جواب می گذاشتم...
مساله رو با دوستانم مطرح کردم
همه می گفتن خوش به حالت و کاش ما هم یه عاشق پر و پا قرص داشتیم!!! خلاصه اینقدر دوستام از محمد و ماجرای زانو زدنش گفتن و بزرگش کردن که دیگه کم کم باورم شد سالهای گذشته به محمد ظلم کردم و الان وقت تلافیه ... با فرصتی که بهش میدم گذشته رو جبران می کنم شایدم اینطوری راحت تر نیما رو فراموش کنم!!
چند شب بعد دوباره محمد تماس گرفت و این بار خیلی با احتیاط بعد از احوالپرسی بحث رو به سمتی که دلش می خواست کشید... و اونقدر تو گوشم حرف های عاشقونه خوند که بلاخره قبول کردم بهش فرصت بدم و اون از خوشحالی مدام جیغ و داد می کشید.. فردای اون روز باهام تماس گرفت و گفت میخواد طبق خواسته مشاور برام یه بخشی از خاطراتش که خیلی مهم هست رو ارسال کنه تا من بتونم عشق محمد رو از یه زاویه دیگه ببینم!!! من که هنوز مزاحمت های گذشته محمد تو ذهنم مونده بود کمی فکر کردم و ادرس خوابگاه خودم رو دادم اما چون بهش اعتماد نداشتم گفتم این نشانی خوابگاه یکی از دوستانم هست که مورد اعتماد منه و چون خوابگاه خودم دولتی هست اجازه ندارم ادرس رو در اختیارت بگذارم. بعد از چند روز بسته ارسالی توسط محمد به دستم رسید...اما بر خلاف تصورم که منتظر یک پاکت بودم با یه جعبه بزرگ مواجه شدم ...دوستام با شوق زیادی منو دوره کردن و کنجکاوی اونها باعث شد تا در حضورشون جعبه رو باز کنم یه عروسک جوجه خیلی بزرگ توی جعبه بود ... توی دست عروسک یه بسته کوچک بود که وقتی بازش کردم یه زنجیر طلا با پلاک حرف A که اول اسمم بود خودنمایی می کرد... یه نامه هم بود که پر از جمله های عاشقانه و ابراز علاقه بود ... من که اولین بارم بود از به پسر هدیه دریافت کرده بودم حسابی شوکه شدم....
دوستام به اقتضای سنی که در اون قرار داشتیم با این قضیه خیلی هیجان زده و احساسی برخورد کردن .... همه به من تبریک می گفتن و ازم می خواستن که ساده از عشق محمد نگذرم!!!
شب دوباره محمد تماس گرفت و پرسید که بسته رو دریافت کردم یا نه ... منم بهش گفتم نه حالا مگه چی تو اون جعبه ست؟؟
اون جواب داد همه آرزوهای من !!!
-یعنی همه آرزوی تو خریدن عروسک برای من بود؟؟؟
- ای شیطون پس جعبه به دستت رسیده... خریدن عروسک هم بخشی از آرزوهام بود عزیزم.. ولی اون گردنبند ناقابلی که توی جعبه بود رو دوس دارم در اولین فرصت خودم به گردنت بندازم و مطمعنم اون لحظه از خوشی می میرم ...
-ولی قرار نبود که بدون اجازه پدرم برای من هدیه بفرستی...
-حق با شماست دخترعموی خوشگلم.. من تسلیم .... فقط خواستم بابت فرصتی که بهم دادی ازت تشکر کنم ...
- نیازی به این کار نبود ... عشق رو نه میشه گدایی کرد و نه میشه خرید ...
- ولی من ازت گدایی میکنم ...
چون تو لیاقتش رو داری....راستی ابشار تو این سالها عاشق نشدی ؟؟ من دوس دارم باهم صادق باشیم.... هر چی که هست همین اول کار بگو ....
- -البته که عشق رو تجربه کردم...یه عشق پاک ... ولی دوست ندارم درباره ش صحبت کنم...
- ولی برای من مهمه .. اون شخص کی بوده که به خاطر حضور اون تو قلبت من به چشمت نیومدم.
-این جریان مربوط به ماه های اخیر هست. شخصی وارد زندگیم شد که عاشقش شدم ... ولی چون اختلاف فرهنگی داشتیم به اجبار ازش دور شدم. هنوزم یادش در قلب من زنده ست .. و شاید هرگز نتونم اون حس رو با شخص دیگه ای تجربه کنم ... برای همین روز عید ازت خواستم که بی خیال بشی و بهت فرصت نمی دادم همین الان هم دیر نشده .. اینو بدون که من حسی بهت ندارم ... ولی تو اصرار داری که من بشناسمت و منم قبول کردم اما این دلیل نمیشه یه روزی بهت جواب مثبت بدم....
بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی غمگین جواب حرفهامو داد...
- آبشار عشق من به تو اونقدر زیاد هست که مطمعنم بزودی بهم جواب مثبت میدی.... من قلبت رو از رقیب جدید می گیرم.... تو مال منی اینو همیشه بهت گفتم.... فقط اگه میشه یه بیوگرافی مختصر از عشقت بگو ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه اما با خودم گفتم شاید با شنیدن حرفام دل زده بشه و دست از س
۵۶.۴k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.