***فصل26***
***فصل26***
با صدای محمد به خودم اومدم ...
-سلام عشق بد اخلاق من...
- سلام ....من بد اخلاق نیستم فقط دلم می خواد هر کاری رو به موقع انجام بدم ... الان وقت مناسبی برای دیدار ما نبود .. اصلا پیش خودت فکر نکردی من امروز کلاس دارم؟ بی خبر اومدنت من رو از کار و زندگی انداخت...
- آبشار ببخش دیگه ... راستش فکر کردم تو هم مثل منی و از دیدنم خوشحال میشی...
-چی بگم محمد ..
- هیچی نگو فقط بیا بریم ... دیر اومدی من این اطراف یه گشتی زدم ... چه دریاچه قشنگی داره این پارک ... قایق هم داشت ... دوست دارم باهم سوار بشیم. افتخار میدی عروس خانوم؟؟؟؟
- آه بلندی کشیدم و با صدایی خسته که از ته گلوم بلند شد فقط گفتم بریم...
به سمت دریاچه قدم می زدیم ... صدای محمد رو می شنیدم که با هیجان از هفته بعد و برنامه هاش برای نامزدی و جشن عقد صحبت می کرد و چشمم رو به زمین دوخته بودم ... محمد کنار من بود ولی سایه نیما که با بغض به من خیره شده بود رو پشت درخت ها می دیدم ...
صدای نیما که بهم میگفت ... آبشار بگو دوسم داری ... من می خندیدم و می گفتم روم نمیشه در حضورت این جمله رو بگم و باز.... صدای نیما که با لحن قشنگش میگفت.... ای خدااااااا ... آبشار تو اخرش منو جوون مرگ می کنی ...
*******************
محمد یه قایق زیبا انتخاب کرد و سوار شدیم ...چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت ابشار چرا حرف نمی زنی؟؟؟
- چی بگم ... خب من یه کم شوکه شدم ...
- ولی من تو چشمات غم می بینم ...با من روراست باش اینجا تو رو یاد کسی می اندازه؟؟؟
- نه من اولین باره سوار این قایق میشم و تا حالا هیچوقت فکرش به ذهنم نرسیده بود ...
- آبشار من از اون آدمها نیستم که به خاطر رقیب پا پس بکشم .... تو تازه به من جواب مثبت دادی شده سالها صبر بکنم قلبتو به دست میارم چون من میخوام از این به بعد خودخواه باشم ... من تو رو با هیچ کس شریک نمیشم .. تو هم بهتره به هردومون کمک کنی و کم کم عشق قبلی رو فراموش کنی ... اصلا این حرفها رو بی خیال نگاه کن ببین چی برات اوردم...
بعد کیفش روباز کرد و یه کیلو گوجه سبز دراورد و با هیجان گفت .... اینها رو از بهترین مغازه شهر خودمون خریدم و حسابی شستم ... اینم نمک ....
سعی کردم لبخند زورکی بزنم و جوابش رو خیلی کوتاه دادم.
- مرسی ... خوشحال شدم...
- نوش جونت عروس خانوم ...
قایق همچنان دور دریاچه رو طی می کرد .. محمد یه دوربین از تو کیفش دراورد و گفت دوس داره از اولین روز باهم بودنمون عکس بگیره...
چرا بهش اعتماد نداشتم ... باهاش مخالفت کردم اما طبق معمول ناراحت شد و گفت فقط یه هفته به نامزدی ما مونده .. چرا از من می ترسی ...
بلاخره دوربین رو به دست قایق ران داد و در نقطه زیبایی از دریاچه کنار من نشست و عکس گرفتیم....
بعد از قایق سواری کنار دریاچه نشستیم ... این بار محمد کاملا نزدیک من نشست .. چقدر حس بدی داشتم ... دلم میخواست فرار کنم ... دوس داشتم هرچه زودتر اون چند ساعت تموم بشه... دوباره محمد دوربین رو اورد و چند عکس تکی از من گرفت .. بعد هم یه مرد جوان رو صدا زد و ازش خواهش کرد از ما عکس بگیره ... این بار دستش رو دور گردنم انداخت....وای که چه حال بدی بهم دست داد .... بلافاصله بعد از عکس بلند شدم و ازش دور شدم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و بغضم رو به سختی مهار کردم.. محمد از اون اقا تشکرکرد و به سمت من اومد.
چی شد ابشار؟؟؟
- به چه حقی به من دست زدی؟؟
-اخه تو الان نامزد من هستی..
.
- ولی من از این کارا متنفرم...
- وای که چقدر سخت گیری ابشار...
-منو از خودت متنفر نکن محمد ...
- باشه معذرت می خوام ... علت این رفتارهای تو کاملا مشخصه ... تو می خوای که من ازت دست بکشم ولی من شش سال صبر کردم و حاضرم تا اخر هم عمر صبر کنم .... مطمعنم یه روزی میرسه که عاشقم میشی ....
دیگه جوابش ندادم نگاهم رو ازش گرفتم و راه افتادم ... کیفش رو برداشت و پشت سرم اومد ...
آبشار می دونم الان عصبانی هستی ولی خواستم بدونی که این قشنگ ترین لحظه عمرم بود و مطمعنم بهترین عکس زندگیم رو الان گرفتم...وای اونجا رو نگاه کن چه پل قشنگی!!! بیا بریم اونجا هم عکس بگیریم قول میدم فقط عکس های تکی بگیریم...
تو دلم گفتم ... خدایا منو اینطوری امتحان نکن.... اخه چرا محمد اون پل رو انتخاب کرد ... همون پلی که یک ماه پیش برای اولین و اخرین بار اشک نیما رو دیدم که از چشمش توی آب دریاچه افتاد .... اهنگ داریوش.... و خداحافظی تلخ من و نیما....
به سختی قدم برداشتم و روی پل ایستادم ... دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم ... چقدر سخت بود تحمل محمد به جای نیما...
محمد که فکر می کرد من از ماجرای عکس قبلی ناراحتم کلی قربون صدقه م رفت و سعی کرد ارومم کنه .. منم تلاش کردم بیشتر از این حال
با صدای محمد به خودم اومدم ...
-سلام عشق بد اخلاق من...
- سلام ....من بد اخلاق نیستم فقط دلم می خواد هر کاری رو به موقع انجام بدم ... الان وقت مناسبی برای دیدار ما نبود .. اصلا پیش خودت فکر نکردی من امروز کلاس دارم؟ بی خبر اومدنت من رو از کار و زندگی انداخت...
- آبشار ببخش دیگه ... راستش فکر کردم تو هم مثل منی و از دیدنم خوشحال میشی...
-چی بگم محمد ..
- هیچی نگو فقط بیا بریم ... دیر اومدی من این اطراف یه گشتی زدم ... چه دریاچه قشنگی داره این پارک ... قایق هم داشت ... دوست دارم باهم سوار بشیم. افتخار میدی عروس خانوم؟؟؟؟
- آه بلندی کشیدم و با صدایی خسته که از ته گلوم بلند شد فقط گفتم بریم...
به سمت دریاچه قدم می زدیم ... صدای محمد رو می شنیدم که با هیجان از هفته بعد و برنامه هاش برای نامزدی و جشن عقد صحبت می کرد و چشمم رو به زمین دوخته بودم ... محمد کنار من بود ولی سایه نیما که با بغض به من خیره شده بود رو پشت درخت ها می دیدم ...
صدای نیما که بهم میگفت ... آبشار بگو دوسم داری ... من می خندیدم و می گفتم روم نمیشه در حضورت این جمله رو بگم و باز.... صدای نیما که با لحن قشنگش میگفت.... ای خدااااااا ... آبشار تو اخرش منو جوون مرگ می کنی ...
*******************
محمد یه قایق زیبا انتخاب کرد و سوار شدیم ...چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت ابشار چرا حرف نمی زنی؟؟؟
- چی بگم ... خب من یه کم شوکه شدم ...
- ولی من تو چشمات غم می بینم ...با من روراست باش اینجا تو رو یاد کسی می اندازه؟؟؟
- نه من اولین باره سوار این قایق میشم و تا حالا هیچوقت فکرش به ذهنم نرسیده بود ...
- آبشار من از اون آدمها نیستم که به خاطر رقیب پا پس بکشم .... تو تازه به من جواب مثبت دادی شده سالها صبر بکنم قلبتو به دست میارم چون من میخوام از این به بعد خودخواه باشم ... من تو رو با هیچ کس شریک نمیشم .. تو هم بهتره به هردومون کمک کنی و کم کم عشق قبلی رو فراموش کنی ... اصلا این حرفها رو بی خیال نگاه کن ببین چی برات اوردم...
بعد کیفش روباز کرد و یه کیلو گوجه سبز دراورد و با هیجان گفت .... اینها رو از بهترین مغازه شهر خودمون خریدم و حسابی شستم ... اینم نمک ....
سعی کردم لبخند زورکی بزنم و جوابش رو خیلی کوتاه دادم.
- مرسی ... خوشحال شدم...
- نوش جونت عروس خانوم ...
قایق همچنان دور دریاچه رو طی می کرد .. محمد یه دوربین از تو کیفش دراورد و گفت دوس داره از اولین روز باهم بودنمون عکس بگیره...
چرا بهش اعتماد نداشتم ... باهاش مخالفت کردم اما طبق معمول ناراحت شد و گفت فقط یه هفته به نامزدی ما مونده .. چرا از من می ترسی ...
بلاخره دوربین رو به دست قایق ران داد و در نقطه زیبایی از دریاچه کنار من نشست و عکس گرفتیم....
بعد از قایق سواری کنار دریاچه نشستیم ... این بار محمد کاملا نزدیک من نشست .. چقدر حس بدی داشتم ... دلم میخواست فرار کنم ... دوس داشتم هرچه زودتر اون چند ساعت تموم بشه... دوباره محمد دوربین رو اورد و چند عکس تکی از من گرفت .. بعد هم یه مرد جوان رو صدا زد و ازش خواهش کرد از ما عکس بگیره ... این بار دستش رو دور گردنم انداخت....وای که چه حال بدی بهم دست داد .... بلافاصله بعد از عکس بلند شدم و ازش دور شدم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و بغضم رو به سختی مهار کردم.. محمد از اون اقا تشکرکرد و به سمت من اومد.
چی شد ابشار؟؟؟
- به چه حقی به من دست زدی؟؟
-اخه تو الان نامزد من هستی..
.
- ولی من از این کارا متنفرم...
- وای که چقدر سخت گیری ابشار...
-منو از خودت متنفر نکن محمد ...
- باشه معذرت می خوام ... علت این رفتارهای تو کاملا مشخصه ... تو می خوای که من ازت دست بکشم ولی من شش سال صبر کردم و حاضرم تا اخر هم عمر صبر کنم .... مطمعنم یه روزی میرسه که عاشقم میشی ....
دیگه جوابش ندادم نگاهم رو ازش گرفتم و راه افتادم ... کیفش رو برداشت و پشت سرم اومد ...
آبشار می دونم الان عصبانی هستی ولی خواستم بدونی که این قشنگ ترین لحظه عمرم بود و مطمعنم بهترین عکس زندگیم رو الان گرفتم...وای اونجا رو نگاه کن چه پل قشنگی!!! بیا بریم اونجا هم عکس بگیریم قول میدم فقط عکس های تکی بگیریم...
تو دلم گفتم ... خدایا منو اینطوری امتحان نکن.... اخه چرا محمد اون پل رو انتخاب کرد ... همون پلی که یک ماه پیش برای اولین و اخرین بار اشک نیما رو دیدم که از چشمش توی آب دریاچه افتاد .... اهنگ داریوش.... و خداحافظی تلخ من و نیما....
به سختی قدم برداشتم و روی پل ایستادم ... دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم ... چقدر سخت بود تحمل محمد به جای نیما...
محمد که فکر می کرد من از ماجرای عکس قبلی ناراحتم کلی قربون صدقه م رفت و سعی کرد ارومم کنه .. منم تلاش کردم بیشتر از این حال
۵۲.۴k
۲۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.