****فصل 30****
****فصل 30****
بابا چمدان من رو از صندوق عقب ماشین بیرون گذاشت.... طبق معمول سفارش کرد که مراقب خودم باشم و بعد صورتم رو بوسید .... سوار اتوبوس شدم ... چقدر در اون لحظات از خودم متنفر بودم ... من که یه روزی تو درس هام موفق بودم حالا پنج ترمی شده بودم و به تنهایی و بدون دوستانم داشتم به سمت بندر می رفتم ... اون هم بعد از گذروندن یک تابستان نفرت انگیز....
گوشیم دوباره زنگ خورد .... چقدر با شنیدن این صدا و دیدن اسمش روی صفحه موبایل حالم بد میشه....
با وقاحت و بدون سلام گفت:
-چی شد .... قرار بود خبر بدی .. من کنار پلیس راه منتظرتم راه افتادی یا نه ....
- اره عزیزم راه افتادم تا پنج دقیقه دیگه میرسم ....
- ابشار برات یه حلقه خوشگل خریدم که جلو دوستات ضایع نشی و به همه بگی عقد کردم....
- دستت درد نکنه .... ممنون...
-اتوبوسی که سوار شدی چه رنگیه؟؟؟
- سفید....
- باشه پس می بینمت عشقم...
با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع کردم ... چقدر از این که بهش باج می دادم بدم می اومد ...
به پلیس راه رسیدم ... شب بود ولی دیدمش که یه گوشه ای کمین کرده.. بلافاصله بعد از پیاده شدن راننده منم پیاده شدم .. دیگه برام مهم نبود که مسافرهای اتوبوس چه فکری درباره من می کنن....
من باید هر طور شده محمد رو راضی می کردم تا عقد کنیم ....
مثل یه گرگ گرسنه به طرفم اومد .. بعد از احوال پرسی حلقه رو دستم کرد و گفت مراقب خودت باش انشالله به زودی مشکلاتم حل میشه و عقد می کنیم ....
لبخند تلخی زدم و گفتم فکر نمی کنم هیچوقت مشکلات حل بشن.... چون این بار از اول کج بوده پس به مقصد نمی رسه....
دوباره عصبانی شد .... با خشم بهم گفت: باز که شروع کردی .. چندبار بگم از غر زدن هات متنفرم...
باشه عصبانی نشو من باید برم ... الان اتوبوس منو جا میگذاره...
دوباره مهربون شد.... خنده چندش اوری کرد و گفت:
- یه بوس بده خوشگلم... دلم برات تنگ میشه ... دفعه بعد که بیای عروس خودمی....
-بس کن محمد اذیتم نکن خدانگهدار....
دستمو گرفت و سرشو به صورتم نزدیک کرد و به زور خواست من رو ببوسه ...
با نفرت خودمو عقب کشیدم و با سرعت به سمت اتوبوس رفتم ..
. می دونستم الان دوباره پیام های تهدید امیزش شروع میشه .... هر بار از من نا امید میشد و بهش فرصت سوء استفاده بیش از حد نمی دادم سیل تهدیداتش به سمت من روانه میشد ...
سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و به مناظر بیرون نگاه کردم ... کجا رفت اون روزهایی که به عشق دیدن نیما کل مسیر رو با موزیک شاد طی می کردم؟؟؟؟
حالا چه به روزگارم اومده؟؟؟
با قلب شکسته و غرور له شده بی هدف دارم میرم.... چشامو بستم ... ای کاش امشب این اتوبوس به مقصد نرسه ...
خدایا چرا کمکم نمی کنی ؟؟؟ در طول سه ماه تابستان هر لحظه که محمد اراده می کرد من باید میرفتم و می دیدمش ....
هربار سعی می کرد من رو فریب بده ... می گفت که به من شک کرده که چطور حاضر شدم با گذشته ش کنار بیام و چرا بلافاصله بعد از شنیدن رازش بهش محبت کردم ...
اون ازم می خواست تا برای اثبات علاقه م یک بار باهم تنها باشیم و در عوض فردای اون روز عقد کنیم ...
من هم بهش گفته بودم اگر من رو می خواد تنها راهش علنی شدن رابطه ست ...
اواسط تابستون بود که یه شب با گریه ازش خواستم هر چه سریع تر عقد کنیم اما اون گفت که یه مشکل جدید پیش اومده ..
وقتی علت رو پرسیدم گفت که سر و کله یکی از کسانی که باهاش رابطه جنسی داشته با یه پسر بچه پیدا شده و ادعا داره که این بچه متعلق به محمد هست و حالا محمد درگیر ماجراهای اون زن شده ...
می دونستم که شاید اینم مثل خیلی از حرف های دیگه دروغه .. اون لعنتی می خواست منو خورد کنه .. من که بی انگیزه بودم و تنها هدفم کشتن محمد بود ..
. به هر سازی که میزد می رقصیدم.. خودم رو نگران و عاشق جلوه می دادم تا محمد بهانه ای برای قطع رابطه نداشته باشه...
با لحن دلسوزانه باهاش همدردی می کردم و برای توهماتی که داشت راه کارهای دلسوزانه ارایه می دادم !!
من پا به پای محمد تو منجلاب مشکلات روانی پیش می رفتم... حالا خودم هم تبدیل به یک دختر افسرده شده بودم ...
چند روز بعد اومد و گفت که هنوز هم با اون دختری که فرشته صداش می کرد در ارتباط هست ... و هرگز نمی تونه با اون قطع ارتباط کنه ...
من طبق معمول گفتم که اشکالی نداره و هرطور راحتی ....
شماره فرشته رو بهم داد و گفت باهاش قرار بگذار ...
می دونستم دختری که چند سال از جیک و پوک زندگی محمد خبر داشته اما همچنان باهاش مونده نمی تونه ادم سالمی باشه ولی برای راضی کردن محمد هرکاری می کردم ...
شماره رو گرفتم اما اون دختر حاضر نشد منو ببینه ..در طول مکالمه خنده های عجیبی می کرد ( حتی طرز خندیدنش به طرز ع
بابا چمدان من رو از صندوق عقب ماشین بیرون گذاشت.... طبق معمول سفارش کرد که مراقب خودم باشم و بعد صورتم رو بوسید .... سوار اتوبوس شدم ... چقدر در اون لحظات از خودم متنفر بودم ... من که یه روزی تو درس هام موفق بودم حالا پنج ترمی شده بودم و به تنهایی و بدون دوستانم داشتم به سمت بندر می رفتم ... اون هم بعد از گذروندن یک تابستان نفرت انگیز....
گوشیم دوباره زنگ خورد .... چقدر با شنیدن این صدا و دیدن اسمش روی صفحه موبایل حالم بد میشه....
با وقاحت و بدون سلام گفت:
-چی شد .... قرار بود خبر بدی .. من کنار پلیس راه منتظرتم راه افتادی یا نه ....
- اره عزیزم راه افتادم تا پنج دقیقه دیگه میرسم ....
- ابشار برات یه حلقه خوشگل خریدم که جلو دوستات ضایع نشی و به همه بگی عقد کردم....
- دستت درد نکنه .... ممنون...
-اتوبوسی که سوار شدی چه رنگیه؟؟؟
- سفید....
- باشه پس می بینمت عشقم...
با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع کردم ... چقدر از این که بهش باج می دادم بدم می اومد ...
به پلیس راه رسیدم ... شب بود ولی دیدمش که یه گوشه ای کمین کرده.. بلافاصله بعد از پیاده شدن راننده منم پیاده شدم .. دیگه برام مهم نبود که مسافرهای اتوبوس چه فکری درباره من می کنن....
من باید هر طور شده محمد رو راضی می کردم تا عقد کنیم ....
مثل یه گرگ گرسنه به طرفم اومد .. بعد از احوال پرسی حلقه رو دستم کرد و گفت مراقب خودت باش انشالله به زودی مشکلاتم حل میشه و عقد می کنیم ....
لبخند تلخی زدم و گفتم فکر نمی کنم هیچوقت مشکلات حل بشن.... چون این بار از اول کج بوده پس به مقصد نمی رسه....
دوباره عصبانی شد .... با خشم بهم گفت: باز که شروع کردی .. چندبار بگم از غر زدن هات متنفرم...
باشه عصبانی نشو من باید برم ... الان اتوبوس منو جا میگذاره...
دوباره مهربون شد.... خنده چندش اوری کرد و گفت:
- یه بوس بده خوشگلم... دلم برات تنگ میشه ... دفعه بعد که بیای عروس خودمی....
-بس کن محمد اذیتم نکن خدانگهدار....
دستمو گرفت و سرشو به صورتم نزدیک کرد و به زور خواست من رو ببوسه ...
با نفرت خودمو عقب کشیدم و با سرعت به سمت اتوبوس رفتم ..
. می دونستم الان دوباره پیام های تهدید امیزش شروع میشه .... هر بار از من نا امید میشد و بهش فرصت سوء استفاده بیش از حد نمی دادم سیل تهدیداتش به سمت من روانه میشد ...
سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و به مناظر بیرون نگاه کردم ... کجا رفت اون روزهایی که به عشق دیدن نیما کل مسیر رو با موزیک شاد طی می کردم؟؟؟؟
حالا چه به روزگارم اومده؟؟؟
با قلب شکسته و غرور له شده بی هدف دارم میرم.... چشامو بستم ... ای کاش امشب این اتوبوس به مقصد نرسه ...
خدایا چرا کمکم نمی کنی ؟؟؟ در طول سه ماه تابستان هر لحظه که محمد اراده می کرد من باید میرفتم و می دیدمش ....
هربار سعی می کرد من رو فریب بده ... می گفت که به من شک کرده که چطور حاضر شدم با گذشته ش کنار بیام و چرا بلافاصله بعد از شنیدن رازش بهش محبت کردم ...
اون ازم می خواست تا برای اثبات علاقه م یک بار باهم تنها باشیم و در عوض فردای اون روز عقد کنیم ...
من هم بهش گفته بودم اگر من رو می خواد تنها راهش علنی شدن رابطه ست ...
اواسط تابستون بود که یه شب با گریه ازش خواستم هر چه سریع تر عقد کنیم اما اون گفت که یه مشکل جدید پیش اومده ..
وقتی علت رو پرسیدم گفت که سر و کله یکی از کسانی که باهاش رابطه جنسی داشته با یه پسر بچه پیدا شده و ادعا داره که این بچه متعلق به محمد هست و حالا محمد درگیر ماجراهای اون زن شده ...
می دونستم که شاید اینم مثل خیلی از حرف های دیگه دروغه .. اون لعنتی می خواست منو خورد کنه .. من که بی انگیزه بودم و تنها هدفم کشتن محمد بود ..
. به هر سازی که میزد می رقصیدم.. خودم رو نگران و عاشق جلوه می دادم تا محمد بهانه ای برای قطع رابطه نداشته باشه...
با لحن دلسوزانه باهاش همدردی می کردم و برای توهماتی که داشت راه کارهای دلسوزانه ارایه می دادم !!
من پا به پای محمد تو منجلاب مشکلات روانی پیش می رفتم... حالا خودم هم تبدیل به یک دختر افسرده شده بودم ...
چند روز بعد اومد و گفت که هنوز هم با اون دختری که فرشته صداش می کرد در ارتباط هست ... و هرگز نمی تونه با اون قطع ارتباط کنه ...
من طبق معمول گفتم که اشکالی نداره و هرطور راحتی ....
شماره فرشته رو بهم داد و گفت باهاش قرار بگذار ...
می دونستم دختری که چند سال از جیک و پوک زندگی محمد خبر داشته اما همچنان باهاش مونده نمی تونه ادم سالمی باشه ولی برای راضی کردن محمد هرکاری می کردم ...
شماره رو گرفتم اما اون دختر حاضر نشد منو ببینه ..در طول مکالمه خنده های عجیبی می کرد ( حتی طرز خندیدنش به طرز ع
۲۹.۱k
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.