***فصل 31****
***فصل 31****
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید یه اتفاقی برای خانواده م افتاده و چون همه می دونستن که من و احسان در گذشته باهم صمیمی بودیم از اون خواستن تا به من خبر بده!!!
با نگرانی گوشی رو جواب دادم...
چقدر صداش غمگین بود ... یه احوال پرسی معمولی کرد... ولی من اونقدر حالم بد بود که اصلا حواسم نبود دارم با گریه باهاش حرف میزنم....
- آبشار چی شده ؟؟؟ چرا داری گریه می کنی؟؟؟
- حالم خوب نیست ... تو بگو چی شده که به من زنگ زدی؟؟ حال مامان و بابام خوبه؟؟؟؟
-اره همه خوبن ... من فقط خواستم حالت رو بپرسم ....
چی شده ابشار چرا گریه می کنی عزیز من؟؟؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم
- احسان تو رو خدا نپرس نمی تونم چیزی بگم .... دست از سرم بردار.... من هیچ کمکی لازم ندارم ....
- چطور می تونم بی تفاوت باشم؟؟؟ هیچ می دونی چقدر حرف و حدیث پشت سرت راه افتاده؟؟؟ همه میگن محمد تو رو ول کرده و حالا تو خواهان اون آشغال شدی.... اخه چرا آبشار من؟؟؟
روزی که تو به محمد جواب مثبت داده بودی وقتی از دانشگاه برگشتم مادرم با شوق زیادی خبر ازدواجت با محمد رو به من داد دنیا روی سرم خراب شد ... به بهونه سردرد رفتم تو اتاقم و تا شب گریه کردم.... من خیلی اشتباه کردم که بهت توهین کردم .. اون روز خیلی غیرتی شده بودم... و چون بچه بودم حرف زشتی زدم که تا عمر دارم نمی تونم خودم رو ببخشم.... من رو ببخش ابشار ... باهام حرف بزن .. هیچکس به اندازه من تو رو از راه دور حس نمی کنه ... این مدت همش حس می کردم به کمک نیاز داری اما منتظر موندم تا برگردی خوابگاه و باهات تماس بگیرم... ابشار من تو رو با تمتم وجودم حس میکنم... ولی اینقدر درباره تو حرف های عجیب و غریب شنیدم که دارم شاخ در میارم .. من تو رو از بچگی می شناسم تو به محمد با اکراه نگاه می کردی حالا چطور ممکنه اون دست رد به سینه تو بزنه ولی تو همچنان عاشق باشی؟؟؟
- این حرف ها دردی از من دوا نمی کنه احسان... ممنون که تماس گرفتی ... من اینقدر بدی دیدم و تحقیر شدم که دیگه حرف بچگانه تو در نظرم بد نمیاد... من بخشیدمت .. برو پی زندگیت.... فقط راحتم بگذار ... (و صدای هق هق گریه م بلند شد)
- آبشار دارم می میرم اینطوری گریه نکن ... تو رو خدا بهم بگو چی شده .... من و تو همیشه دردمون رو برای هم می گفتیم .. بیا و فکر کن من همون احسان دو سال پیش هستم ....با من حرف بزن .. اینطوری گریه نکن دلم می خواد بمیرم ...
می دونستم که احسان داره راست میگه ... چون اون از بچگی طاقت گریه من رو نداشت ... اون شب دوباره احسان از عشق و عاشقی گفت ... می گفت که از وقتی توی گهواره بوده من رو دوست داشته و من برای اون مثل یه فرشته پاک و مقدس هستم...
می گفت تنها دختری هستی که مطمعنم دست کسی دستش رو لمس نکرده و دوباره درخواستش رو مطرح کرد ..
با گریه بهش گفتم که من دیگه اون قدیسه سابق نیستم و به محمد خیلی باج دادم و اون لعنتی تعداد زیادی عکس و فیلم و فایل صوتی از من داره ...
احسان اول فکر کرد محمد من رو بی عفت کرده و داشت پا به پای من ضجه میزد اما من همه ماجرا رو بهش گفتم حتی فکر قتل محمد و خودکشی..... و بهش فهموندم که دیگه اون ابشار سابق نیستم و باید قید من رو بزنه ....
من می دونستم که احسان من رو مثل یه بت می پرسته... نقطه ضعف احسان همینه که دست کسی به من خورده باشه و سعی کردم با بزرگ نمایی کردن روابطم با محمد'،،، احسان رو از خودم نا امید کنم ....
تا حداقل یکی از دردسرهام کم بشه...
من از احسان خواستم که این حرفها مثل یه راز بین خودمون بمونه و تا ابد فکر من رو از سرش بیرون کنه...
اواخر حرف هام دیگه صدایی از احسان نیومد و هرقدر صداش زدم جواب نداد.... من هم که خسته و درمانده بودم به اتاقم رفتم و با خودم گفتم بلاخره احسان هم رفت
پی سرنوشت خودش.....
اما نمی دونستم که بزودی قراره زندگی من آبستن حوادث مهمی از طرف احسان بشه......
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید یه اتفاقی برای خانواده م افتاده و چون همه می دونستن که من و احسان در گذشته باهم صمیمی بودیم از اون خواستن تا به من خبر بده!!!
با نگرانی گوشی رو جواب دادم...
چقدر صداش غمگین بود ... یه احوال پرسی معمولی کرد... ولی من اونقدر حالم بد بود که اصلا حواسم نبود دارم با گریه باهاش حرف میزنم....
- آبشار چی شده ؟؟؟ چرا داری گریه می کنی؟؟؟
- حالم خوب نیست ... تو بگو چی شده که به من زنگ زدی؟؟ حال مامان و بابام خوبه؟؟؟؟
-اره همه خوبن ... من فقط خواستم حالت رو بپرسم ....
چی شده ابشار چرا گریه می کنی عزیز من؟؟؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم
- احسان تو رو خدا نپرس نمی تونم چیزی بگم .... دست از سرم بردار.... من هیچ کمکی لازم ندارم ....
- چطور می تونم بی تفاوت باشم؟؟؟ هیچ می دونی چقدر حرف و حدیث پشت سرت راه افتاده؟؟؟ همه میگن محمد تو رو ول کرده و حالا تو خواهان اون آشغال شدی.... اخه چرا آبشار من؟؟؟
روزی که تو به محمد جواب مثبت داده بودی وقتی از دانشگاه برگشتم مادرم با شوق زیادی خبر ازدواجت با محمد رو به من داد دنیا روی سرم خراب شد ... به بهونه سردرد رفتم تو اتاقم و تا شب گریه کردم.... من خیلی اشتباه کردم که بهت توهین کردم .. اون روز خیلی غیرتی شده بودم... و چون بچه بودم حرف زشتی زدم که تا عمر دارم نمی تونم خودم رو ببخشم.... من رو ببخش ابشار ... باهام حرف بزن .. هیچکس به اندازه من تو رو از راه دور حس نمی کنه ... این مدت همش حس می کردم به کمک نیاز داری اما منتظر موندم تا برگردی خوابگاه و باهات تماس بگیرم... ابشار من تو رو با تمتم وجودم حس میکنم... ولی اینقدر درباره تو حرف های عجیب و غریب شنیدم که دارم شاخ در میارم .. من تو رو از بچگی می شناسم تو به محمد با اکراه نگاه می کردی حالا چطور ممکنه اون دست رد به سینه تو بزنه ولی تو همچنان عاشق باشی؟؟؟
- این حرف ها دردی از من دوا نمی کنه احسان... ممنون که تماس گرفتی ... من اینقدر بدی دیدم و تحقیر شدم که دیگه حرف بچگانه تو در نظرم بد نمیاد... من بخشیدمت .. برو پی زندگیت.... فقط راحتم بگذار ... (و صدای هق هق گریه م بلند شد)
- آبشار دارم می میرم اینطوری گریه نکن ... تو رو خدا بهم بگو چی شده .... من و تو همیشه دردمون رو برای هم می گفتیم .. بیا و فکر کن من همون احسان دو سال پیش هستم ....با من حرف بزن .. اینطوری گریه نکن دلم می خواد بمیرم ...
می دونستم که احسان داره راست میگه ... چون اون از بچگی طاقت گریه من رو نداشت ... اون شب دوباره احسان از عشق و عاشقی گفت ... می گفت که از وقتی توی گهواره بوده من رو دوست داشته و من برای اون مثل یه فرشته پاک و مقدس هستم...
می گفت تنها دختری هستی که مطمعنم دست کسی دستش رو لمس نکرده و دوباره درخواستش رو مطرح کرد ..
با گریه بهش گفتم که من دیگه اون قدیسه سابق نیستم و به محمد خیلی باج دادم و اون لعنتی تعداد زیادی عکس و فیلم و فایل صوتی از من داره ...
احسان اول فکر کرد محمد من رو بی عفت کرده و داشت پا به پای من ضجه میزد اما من همه ماجرا رو بهش گفتم حتی فکر قتل محمد و خودکشی..... و بهش فهموندم که دیگه اون ابشار سابق نیستم و باید قید من رو بزنه ....
من می دونستم که احسان من رو مثل یه بت می پرسته... نقطه ضعف احسان همینه که دست کسی به من خورده باشه و سعی کردم با بزرگ نمایی کردن روابطم با محمد'،،، احسان رو از خودم نا امید کنم ....
تا حداقل یکی از دردسرهام کم بشه...
من از احسان خواستم که این حرفها مثل یه راز بین خودمون بمونه و تا ابد فکر من رو از سرش بیرون کنه...
اواخر حرف هام دیگه صدایی از احسان نیومد و هرقدر صداش زدم جواب نداد.... من هم که خسته و درمانده بودم به اتاقم رفتم و با خودم گفتم بلاخره احسان هم رفت
پی سرنوشت خودش.....
اما نمی دونستم که بزودی قراره زندگی من آبستن حوادث مهمی از طرف احسان بشه......
۱۱.۸k
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.