***فصل32***
***فصل32***
بعد از اون شب من سیم کارت گوشی رو عوض کردم... دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم ... نه احسان و نه محمد ... حالا من از تهدید های محمد و وعده های سر خرمن خسته شده بودم و به خودم گفتم هرچه بادا باد... اگر بخواد آبروی من رو ببره خودش هم ضرر می کنه چون حتما پدرم یه بلایی سرش میاره ... از طرف دیگه اون دوباره سرش با فرشته گرم بود و فعلا کاری به من نداشت...
دو شب بعد مامان تماس گرفت و گفت که احسان دعوای شدیدی با پدر و مادرش کرده و اونها رو به زور به خواستگاری من اورده.. پدر احسان گفته که به این وصلت راضی نیست و پدر من هم که بهش برخورده بود گفته بود که حتی حاضر نیست جنازه من رو به احسان بده و از ازدواج فامیلی متنفر شده....
خاله مهناز به مامانم گفته بود که دوشب قبل احسان از خونه بیرون رفته و شب به خونه برنگشته ... این رفتار بی سابقه احسان باعث تعجب همه شده بود.. احسان پسر معقول و خوبی بود اما بعد از شنیدن حرف های من به کوهی در نزدیکی شهر میره و فردای اون روز یک چوپان احسان رو با حال خراب پیدا میکنه و با خانواده ش تماس می گیره... بعد از اون هم که احسان با حال بد و به زور پدر و مادرش رو به خونه ما اورده بود ...
باورم نمیشد .. خدای من... کی دردسرهام تموم میشه ...
من با توجه به شناختی که از احسان داشتم مطمعن بودم که اون از من متنفر میشه و میره پی زندگیش اما خبر نداشتم که احسان در طول دو سالی که از من دور بود خیلی عوض شده بود ... و کلا از نظر روانی افسرده و بهم ریخته بود ...
بعد از تماس مادرم تمام وجودم پر از ترس شده بود ... حالا که احسان عوض شده هیچ بعید نبود که راز من هم برملا بشه...
چند روز بعد مامان تماس گرفت خیلی عصبانی بود و گفت احسان گفته که دوسال قبل ازت خواستگاری کرده ... تو چرا به ما نگفتی ؟؟
ما چقدر باید به خاطر تو زجر بکشیم ...
کلی با مامان حرف زدم و گفتم باور کنید نخواستم روابط فامیلی به خاطر حرف بچگانه احسان در خطر بیفته و دلیل دوم این که احسان بعد از جواب منفی من دیگه کاری با من نداشته و مزاحمتی برای من ایجاد نکرده...
مادرم بیشتر مشکوک شد و گفت پس الان چه اتفاقی افتاده که دوباره اومده سراغت اون هم با این تب تند ؟؟؟
احسان پدرش رو زیر بار کتک گرفته و گفته که قصدش از ازدواج با تو فقط اینه که بتونه به عنوان شوهر تو محمد رو بکشه!!!!!!
وای خدای من ... پس احسان می خواست خودش رو فدای من کنه ..
ولی با این رفتار احمقانه بدتر همه رو به فکر فرو برده بود که مگر ابشار با محمد چه مشکلی داره که احسان کاسه داغ تر از آش شده....
اون روزها تمام فامیل به هم ریخته بود... همه جا اسم من نقل محافل بود ... چه حرف ها و تهمت ها که به من نسبت ندادن ..
بدتر از همه دعواهای شدید احسان با خانواده ش و تلاش اون برای پیدا کردن ادرس محمد و کشتن اون!!!!!
بلاخره پدرم با من تماس گرفت و گفت که خیلی زود خودم رو به خونه برسونم....
من هم با اولین اتوبوس رفتم و این بار احسان و پدرش اومدن و از من خواسته شد که خودم احسان رو راضی کنم دست از این کارها برداره....
من و مامان سوار ماشین احسان و پدرش شدیم ... راه افتاد و مدام خیابون خلوتی رو دور میزدیم ... اونقدر پدر احسان و مادرم با هم بحث و جدل کردن که بلاخره خسته شدن بعد پیاده شدن و از ما فاصله گرفتن .. حالا احسان شروع به صحبت کرد ....
- ابشار تو کاری به من نداشته باش فقط یه بله بگو تا نامزد بشیم ... بعد من تمام فیلم و عکس هاتو از محمد بگیرم و جنازه ش رو بهت تحویل بدم ... وقتی که منو اعدام کردن تو برو ازدواج کن و برای همیشه شاد زندگی کن ..
دیگه نمی خوام اشکتو ببینم ...
- این چه حرفیه احسان .. تو رو خدا بس کن یه شهر رو به هم ریختی .. خیلی پشیمونم که بهت اعتماد کردم و رازم رو گفتم ... تو داری بدتر آبروی من رو می بری ... من هیچی ازت نمی خوام خودم می تونم از پس محمد بر بیام ... تو فقط این ماجرا رو تموم کن ..
- دیگه هیچی دست تو نیست ... من از پدرم متنفر شدم چون به فکر دل من نبود ... وگرنه کار من و تو به اینجا نمی کشید ...من پدرم رو می کشم ... محمد رو میکشم و بعد هم خودم رو... دارم دق می کنم ابشار ... فرشته پاک من چطور گذاشتی یه کصافت بهت دست بزنه .. فکر دل منو نکردی ... بی انصاف از بچگی کنارت بودم چطور من رو بی خیال شدی .. (و صدای هق هق گریه اش بلند شد)
- احسان تو رو خدا گریه نکن ...تو داری با این کارهات راز من رو بر ملا می کنی ... ببین من سیم کارت قبلی رو خاموش کردم.. الان دیگه محمد از من خبر نداره اگه من رو دوس داری بی خیال شو .. قسم می خورم اگه مزاحمم شد خبرت کنم ...
- نمی تونم ابشار ... اگه الان اون رو نکشم بلاخره سال دیگه این کار رو می کنم ... من دست هایی که دست عشقم
بعد از اون شب من سیم کارت گوشی رو عوض کردم... دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم ... نه احسان و نه محمد ... حالا من از تهدید های محمد و وعده های سر خرمن خسته شده بودم و به خودم گفتم هرچه بادا باد... اگر بخواد آبروی من رو ببره خودش هم ضرر می کنه چون حتما پدرم یه بلایی سرش میاره ... از طرف دیگه اون دوباره سرش با فرشته گرم بود و فعلا کاری به من نداشت...
دو شب بعد مامان تماس گرفت و گفت که احسان دعوای شدیدی با پدر و مادرش کرده و اونها رو به زور به خواستگاری من اورده.. پدر احسان گفته که به این وصلت راضی نیست و پدر من هم که بهش برخورده بود گفته بود که حتی حاضر نیست جنازه من رو به احسان بده و از ازدواج فامیلی متنفر شده....
خاله مهناز به مامانم گفته بود که دوشب قبل احسان از خونه بیرون رفته و شب به خونه برنگشته ... این رفتار بی سابقه احسان باعث تعجب همه شده بود.. احسان پسر معقول و خوبی بود اما بعد از شنیدن حرف های من به کوهی در نزدیکی شهر میره و فردای اون روز یک چوپان احسان رو با حال خراب پیدا میکنه و با خانواده ش تماس می گیره... بعد از اون هم که احسان با حال بد و به زور پدر و مادرش رو به خونه ما اورده بود ...
باورم نمیشد .. خدای من... کی دردسرهام تموم میشه ...
من با توجه به شناختی که از احسان داشتم مطمعن بودم که اون از من متنفر میشه و میره پی زندگیش اما خبر نداشتم که احسان در طول دو سالی که از من دور بود خیلی عوض شده بود ... و کلا از نظر روانی افسرده و بهم ریخته بود ...
بعد از تماس مادرم تمام وجودم پر از ترس شده بود ... حالا که احسان عوض شده هیچ بعید نبود که راز من هم برملا بشه...
چند روز بعد مامان تماس گرفت خیلی عصبانی بود و گفت احسان گفته که دوسال قبل ازت خواستگاری کرده ... تو چرا به ما نگفتی ؟؟
ما چقدر باید به خاطر تو زجر بکشیم ...
کلی با مامان حرف زدم و گفتم باور کنید نخواستم روابط فامیلی به خاطر حرف بچگانه احسان در خطر بیفته و دلیل دوم این که احسان بعد از جواب منفی من دیگه کاری با من نداشته و مزاحمتی برای من ایجاد نکرده...
مادرم بیشتر مشکوک شد و گفت پس الان چه اتفاقی افتاده که دوباره اومده سراغت اون هم با این تب تند ؟؟؟
احسان پدرش رو زیر بار کتک گرفته و گفته که قصدش از ازدواج با تو فقط اینه که بتونه به عنوان شوهر تو محمد رو بکشه!!!!!!
وای خدای من ... پس احسان می خواست خودش رو فدای من کنه ..
ولی با این رفتار احمقانه بدتر همه رو به فکر فرو برده بود که مگر ابشار با محمد چه مشکلی داره که احسان کاسه داغ تر از آش شده....
اون روزها تمام فامیل به هم ریخته بود... همه جا اسم من نقل محافل بود ... چه حرف ها و تهمت ها که به من نسبت ندادن ..
بدتر از همه دعواهای شدید احسان با خانواده ش و تلاش اون برای پیدا کردن ادرس محمد و کشتن اون!!!!!
بلاخره پدرم با من تماس گرفت و گفت که خیلی زود خودم رو به خونه برسونم....
من هم با اولین اتوبوس رفتم و این بار احسان و پدرش اومدن و از من خواسته شد که خودم احسان رو راضی کنم دست از این کارها برداره....
من و مامان سوار ماشین احسان و پدرش شدیم ... راه افتاد و مدام خیابون خلوتی رو دور میزدیم ... اونقدر پدر احسان و مادرم با هم بحث و جدل کردن که بلاخره خسته شدن بعد پیاده شدن و از ما فاصله گرفتن .. حالا احسان شروع به صحبت کرد ....
- ابشار تو کاری به من نداشته باش فقط یه بله بگو تا نامزد بشیم ... بعد من تمام فیلم و عکس هاتو از محمد بگیرم و جنازه ش رو بهت تحویل بدم ... وقتی که منو اعدام کردن تو برو ازدواج کن و برای همیشه شاد زندگی کن ..
دیگه نمی خوام اشکتو ببینم ...
- این چه حرفیه احسان .. تو رو خدا بس کن یه شهر رو به هم ریختی .. خیلی پشیمونم که بهت اعتماد کردم و رازم رو گفتم ... تو داری بدتر آبروی من رو می بری ... من هیچی ازت نمی خوام خودم می تونم از پس محمد بر بیام ... تو فقط این ماجرا رو تموم کن ..
- دیگه هیچی دست تو نیست ... من از پدرم متنفر شدم چون به فکر دل من نبود ... وگرنه کار من و تو به اینجا نمی کشید ...من پدرم رو می کشم ... محمد رو میکشم و بعد هم خودم رو... دارم دق می کنم ابشار ... فرشته پاک من چطور گذاشتی یه کصافت بهت دست بزنه .. فکر دل منو نکردی ... بی انصاف از بچگی کنارت بودم چطور من رو بی خیال شدی .. (و صدای هق هق گریه اش بلند شد)
- احسان تو رو خدا گریه نکن ...تو داری با این کارهات راز من رو بر ملا می کنی ... ببین من سیم کارت قبلی رو خاموش کردم.. الان دیگه محمد از من خبر نداره اگه من رو دوس داری بی خیال شو .. قسم می خورم اگه مزاحمم شد خبرت کنم ...
- نمی تونم ابشار ... اگه الان اون رو نکشم بلاخره سال دیگه این کار رو می کنم ... من دست هایی که دست عشقم
۲۶.۷k
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.