********فصل33*****
********فصل33*****
مادرم میگفت:
به دیوار تکیه کن،
ولی به مردها ، نه ...!
که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،
سنگ است و گچ، نهایت سرت میشکند..!
ولی اگر مردی رهایت کرد،
دلت میشکند،
روح و تمام زندگیت میشکند،
و زنی که بشکند،
سنگ میشود،
سرد و سخت،
که نه میخندد، و نه میگرید..!
و این یعنی فاجعه...!
فاجعه زنیست که از دلداده گی ترسیده..!
*********************
سه روز از مهلت دو هفته ای من گذشت... و من از یه چیز مطمعن بودم .... این که نه سعید و نه هیچ کس دیگه نمی تونست من رو جذب کنه... وقتی به قلبم رجوع می کردم بیشتر مطمعن میشدم که عشق حقیقی فقط یک بار اتفاق میفته ... حداقل برای من که اینطور بود.... جهت تصفیه با دانشگاه برای اخرین بار به بندر رفتم.... روز اول چند تا از کارمندان دانشگاه جلسه داشتن و کار من انجام نشد ... خسته و بی حوصله از دانشگاه خارج شدم... باران شدیدی می بارید ... بی هدف قدم می زدم .... دوست داشتم تا ابد زیر باران بمونم ... نمی دونم چطور از پارک ساحلی سر دراوردم... هیچ کس توی پارک نبود .. دریاچه ارام زیر هجوم قطره های باران دیدنی تر از قبل شده بود .... از یه جایی به بعد دیگه نمی تونستم قدم بردارم.... شاید حق داشتم که دلم بخواد تا اخر عمر در اون قسمت از پارک بمونم .. به نیمکت خودم و نیما خیره شده بودم... چرا دلم نمی اومد یک بار دیگه اونجا بنشینم؟؟؟ تمام خاطرات نیما دوباره برام زنده شد ...
*******************
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ . . .
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ . . .
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻥ ﻭ . . .
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺁﻩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ
ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰﻫﺎ ﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻧﺪ....
***************
هر وقت نیما کنارم بود همیشه صدای خنده هام بلند بود ... راستی اخرین باری که از ته دل خندیدم کی بود ؟؟؟ شاید قبل از این که مژده رو ببینم... شاید هم نه..... توی حال خودم بودم که متوجه شدم یه مرد سرتا پا سیاه پوش به من نزدیک میشه ... ترس وجودم رو برداشت .. پارک خیلی خلوت بود و هوا در حال تاریک شدن ... حدس من درست بود ... اون پسر یه مزاحم بود ... چقدر در اون لحظات دوست داشتم اون رو به جای محمد خفه کنم .... اخه چرا نمی گذاشتن با یاد نیما خوش باشم .. سریع از پارک بیرون زدم و سوار اولین تاکسی شدم این بار تمام خاطرات محمد برام زنده شد .... وقتی به خوابگاه رسیدم لباسم رو عوض کردم و بی رمق روی تخت افتادم .. یه کاغذ بزرگ کنار تختم روی دیوار بود .... روی اون برگه با خط درشت نوشته بودم **ترس**
راستی اون کلمه رو کی نوشته بودم و چند وقت بود که ساعت ها اون برگه رو نگاه می کردم و اشک می ریختم؟؟؟ درست از روزی که محمد گفت می خوام از یه راز باهات حرف بزنم ......کنار اون برگه چند تا از عکس هایی که محمد ازم گرفته بود به دیوار چسبونده بودم ... چقدر از این عکس ها متنفر بودم... روزهای خوب جوانی ام کجا رفت؟؟؟ خدایا تا کی باید از محمد بترسم ... مگه من چه خطایی کردم ؟؟؟
**************
هنوز داشتم به ترس روی دیوار نگاه می کردم .... دلم خیلی شکسته بود .. خدایا تا کی می خوای سکوت کنی و شاهد ظلم و ستم محمد باشی ... دراز کشیدم و چشامو بستم ....
چرا اون شب حالم از بقیه شب ها بدتر بود .. مگه غیر از این بود که بعد از خداحافظی از نیما کار هر شبم گریه بود .... پس چرا اون شب گریه هام تمومی نداشت ... شاید دیگه قلبم لبریز از درد و غم بود .... شاید شانه های نحیف من دیگه تحمل اون کوله بار غم و غصه رو نداشت .... چقدر دلم معجزه می خواست .... دوباره یاد باران زیبای عصر و پارک ساحلی و نیما برام زنده شد....
**********************
خاطـــــــــــرات بی هوا می آیند...
گاهی وسط یک فکر…
گاهی وسط خیابان!!!
سردت میکنند؛
داغت میکنند
خاطرات تمام نمی شوند...
تمامت میکنند.....
******************
اون شب هرچه میترا اصرار کرد شام نخوردم و همون طور بی حس و حال به دیوار زل زده بودم ... تمام خاطرات از دوران کودکی تا روزهای عاشقی به ذهن خسته من هجوم اورده بودن ... شاید هم بین اون همه خاطره داشتم دنبال خودم می گشتم .... همون آبشار پر غرور و جذاب .... همون ابشاری که به محمد حس ترحم داشت ... چی شد که ورق برگشت ؟؟؟ چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود ... برای خنده هام ... شوخی ها و شیطنت هام ... و حتی رقصیدن وقت و بی وقت وسط اتاق .... برای شعر گفتن .... برای دفتر خاطراتم ... و حتی برای عکس گرفتن بدون این که یاد عکس های کذایی که محمد از من داشت بیفتم !!!!!!
********
کم کم بچه ها خاموشی زدن و خوابیدن ... چقدر دوست داشتم یه شب دیگه بدون غم و حسرت و اشک و آه چشمام رو ببندم و آروم بخوابم و رویا ببینم ...
***************
شب از نیمه گذشت...
آنکه در خواب نرفت ...
چشم من و
فکر
مادرم میگفت:
به دیوار تکیه کن،
ولی به مردها ، نه ...!
که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،
سنگ است و گچ، نهایت سرت میشکند..!
ولی اگر مردی رهایت کرد،
دلت میشکند،
روح و تمام زندگیت میشکند،
و زنی که بشکند،
سنگ میشود،
سرد و سخت،
که نه میخندد، و نه میگرید..!
و این یعنی فاجعه...!
فاجعه زنیست که از دلداده گی ترسیده..!
*********************
سه روز از مهلت دو هفته ای من گذشت... و من از یه چیز مطمعن بودم .... این که نه سعید و نه هیچ کس دیگه نمی تونست من رو جذب کنه... وقتی به قلبم رجوع می کردم بیشتر مطمعن میشدم که عشق حقیقی فقط یک بار اتفاق میفته ... حداقل برای من که اینطور بود.... جهت تصفیه با دانشگاه برای اخرین بار به بندر رفتم.... روز اول چند تا از کارمندان دانشگاه جلسه داشتن و کار من انجام نشد ... خسته و بی حوصله از دانشگاه خارج شدم... باران شدیدی می بارید ... بی هدف قدم می زدم .... دوست داشتم تا ابد زیر باران بمونم ... نمی دونم چطور از پارک ساحلی سر دراوردم... هیچ کس توی پارک نبود .. دریاچه ارام زیر هجوم قطره های باران دیدنی تر از قبل شده بود .... از یه جایی به بعد دیگه نمی تونستم قدم بردارم.... شاید حق داشتم که دلم بخواد تا اخر عمر در اون قسمت از پارک بمونم .. به نیمکت خودم و نیما خیره شده بودم... چرا دلم نمی اومد یک بار دیگه اونجا بنشینم؟؟؟ تمام خاطرات نیما دوباره برام زنده شد ...
*******************
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ . . .
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ . . .
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻥ ﻭ . . .
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺁﻩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ
ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰﻫﺎ ﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻧﺪ....
***************
هر وقت نیما کنارم بود همیشه صدای خنده هام بلند بود ... راستی اخرین باری که از ته دل خندیدم کی بود ؟؟؟ شاید قبل از این که مژده رو ببینم... شاید هم نه..... توی حال خودم بودم که متوجه شدم یه مرد سرتا پا سیاه پوش به من نزدیک میشه ... ترس وجودم رو برداشت .. پارک خیلی خلوت بود و هوا در حال تاریک شدن ... حدس من درست بود ... اون پسر یه مزاحم بود ... چقدر در اون لحظات دوست داشتم اون رو به جای محمد خفه کنم .... اخه چرا نمی گذاشتن با یاد نیما خوش باشم .. سریع از پارک بیرون زدم و سوار اولین تاکسی شدم این بار تمام خاطرات محمد برام زنده شد .... وقتی به خوابگاه رسیدم لباسم رو عوض کردم و بی رمق روی تخت افتادم .. یه کاغذ بزرگ کنار تختم روی دیوار بود .... روی اون برگه با خط درشت نوشته بودم **ترس**
راستی اون کلمه رو کی نوشته بودم و چند وقت بود که ساعت ها اون برگه رو نگاه می کردم و اشک می ریختم؟؟؟ درست از روزی که محمد گفت می خوام از یه راز باهات حرف بزنم ......کنار اون برگه چند تا از عکس هایی که محمد ازم گرفته بود به دیوار چسبونده بودم ... چقدر از این عکس ها متنفر بودم... روزهای خوب جوانی ام کجا رفت؟؟؟ خدایا تا کی باید از محمد بترسم ... مگه من چه خطایی کردم ؟؟؟
**************
هنوز داشتم به ترس روی دیوار نگاه می کردم .... دلم خیلی شکسته بود .. خدایا تا کی می خوای سکوت کنی و شاهد ظلم و ستم محمد باشی ... دراز کشیدم و چشامو بستم ....
چرا اون شب حالم از بقیه شب ها بدتر بود .. مگه غیر از این بود که بعد از خداحافظی از نیما کار هر شبم گریه بود .... پس چرا اون شب گریه هام تمومی نداشت ... شاید دیگه قلبم لبریز از درد و غم بود .... شاید شانه های نحیف من دیگه تحمل اون کوله بار غم و غصه رو نداشت .... چقدر دلم معجزه می خواست .... دوباره یاد باران زیبای عصر و پارک ساحلی و نیما برام زنده شد....
**********************
خاطـــــــــــرات بی هوا می آیند...
گاهی وسط یک فکر…
گاهی وسط خیابان!!!
سردت میکنند؛
داغت میکنند
خاطرات تمام نمی شوند...
تمامت میکنند.....
******************
اون شب هرچه میترا اصرار کرد شام نخوردم و همون طور بی حس و حال به دیوار زل زده بودم ... تمام خاطرات از دوران کودکی تا روزهای عاشقی به ذهن خسته من هجوم اورده بودن ... شاید هم بین اون همه خاطره داشتم دنبال خودم می گشتم .... همون آبشار پر غرور و جذاب .... همون ابشاری که به محمد حس ترحم داشت ... چی شد که ورق برگشت ؟؟؟ چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود ... برای خنده هام ... شوخی ها و شیطنت هام ... و حتی رقصیدن وقت و بی وقت وسط اتاق .... برای شعر گفتن .... برای دفتر خاطراتم ... و حتی برای عکس گرفتن بدون این که یاد عکس های کذایی که محمد از من داشت بیفتم !!!!!!
********
کم کم بچه ها خاموشی زدن و خوابیدن ... چقدر دوست داشتم یه شب دیگه بدون غم و حسرت و اشک و آه چشمام رو ببندم و آروم بخوابم و رویا ببینم ...
***************
شب از نیمه گذشت...
آنکه در خواب نرفت ...
چشم من و
فکر
۱۰۷.۱k
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.