****فصل 34****
****فصل 34****
وقتی به خونه برگشتم در اولین فرصت با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم به سعید جواب منفی بده .. از چهره پدرم معلوم بود که خیلی دلگیر شد اما چیزی نگفت ..... چند روز بعد جواب کنکور کارشناسی رو اعلام کردن ... خیالم راحت بود که با وضعیت بدی که موقع کنکور داشتم قبول نشدم ... اما وقتی شماره ملی رو وارد کردم و اسم خودم رو جزو قبولی ها دیدم از شدت خوشحالی اشک شوق می ریختم ... چیزی که بیشتر از قبولی در دانشگاه من رو خوشحال می کرد نام شهری بود که دانشگاه در اون قرار داشت ... *اصفهان*...
یاد روزی افتادم که دفترچه کنکور رو می نوشتم ... اون روز دلم بدجوری هوای نیما رو کرده بود و ارزو داشتم یک بار دیگه ببینمش و از اونجایی که شنیده بودم به اصفهان رفته ...
با این که می تونستم تو شهر خودم این رشته رو ادامه بدم اما اولویت اولم رو اصفهان انتخاب کردم ... هرچند که امیدی به قبولی نداشتم ... ولی الان خدا رو شکر می کردم و حسم بهم می گفت آبشار خانوم دوباره خدا داره نگاهت می کنه ....
*********
خیلی زود به اصفهان رفتم و خوابگاه گرفتم ... اما تلفن های محمد به خونه ما همچنان ادامه داشت ... و مطمعنا بزودی متوجه نبود من میشد...
روزی که برای اولین بار من و نیما قرار گذاشتیم که در کنار زاینده رود همدیگه رو ملاقات کنیم برای من تبدیل به یکی از بدترین روزهای عمرم شد ...
من زودتر رسیدم و با شوق زیادی منتظر نیما بودم ولی اون توی ترافیک مونده بود ..
هوا داشت تاریک میشد و صدای اذان از بلندگوی مسجدی که در اون نزدیکی بود پخش میشد ..
من که عاشق صدای اذان بودم چشامو بسته بودم و همه وجودم گوش شده بود برای شنیدن اون صدای دل انگیز...
اما زنگ تلفنم من رو از حال خوبم خارج کرد .. شماره خونه افتاده بود ... جواب دادم ....
اما صدای گریه های بی امان و دل خراش مامان گوشم رو پر کرد ...
برای اولین بار مادرم من رو نفرین می کرد و گفت : اون اذان بزنه به بند کمرت دختر .... تو آبروی ما رو بردی ..
مگه ما برات چی کم گذاشتیم ... یه عمر من و پدرت شب و روز جون کندیم این بود جواب زحماتمون؟؟؟
هرچی می پرسیدم چی شده جز جیغ و گریه مامان چیزی نمی شنیدم ....
فقط همون قدر فهمیدم که دختری با موبایل مامان تماس گرفته و خودش رو زهرا شریفی معرفی کرده و گفته که اهل بندر هست و متاهل ... و توی دانشگاه هم کلاسی من بوده ... اون دختر گفته بود که آبشار و نامزدش محمد یه شب به خونه ما اومدن و شب رو در خونه ما موندن ولی گواهینامه رانندگی محمد جا مونده و از مادرم خواسته بود ادرس من رو بده تا گواهینامه همسرم رو برام بفرسته !!!!!
مادر بیچاره من که توی اون مدت از دست احسان و محمد خیلی زجر کشیده بود و مدام با پدرم درباره من جر و بحث داشت و همواره از من دفاع می کرد حالا با شنیدن این خبر از من نا امید شده بود و با گریه گفت که هرگز من رو نمی بخشه و دیگر فرزندی به نام ابشار نداره...
و بعد تماس رو قطع کرد ...
بلافاصله با نیما تماس گرفتم و گفتم که نمی تونم ببینمش و با گریه به سمت خوابگاه رفتم .... همون طور که لرزان و نا امید قدم میزدم ناگهان یاد اون روزی افتادم که محمد ازم پرسید ایا برای دوران بعد از عقد دوست متاهلی دارم که بتونیم به خونه ش بریم یا نه و بعد هم به اصرار اسم دوستم رو ازم پرسید و من گفتم فاطمه شریفی !!!!
ولی اون احمق حتی نتونسته این اسم رو در اون ذهن کثیفش ذخیره کنه ...
حالا همه چیز برای من معلوم بود ... دختری که خودش رو زهرا شریفی معرفی کرده بود کسی جز فرشته ( یا بهتر بگم همون دوست دختر شیطان صفت محمد ) نبود ....
محمد که فهمیده من کنکور قبول شدم و دوباره ازش دور شدم با این کار خواسته به من ضربه بزنه .... اون یه روانی بود که از دوری من عذاب می کشید و وقتی نزدیکش بودم با شهوت عجیبی میل به انتقام داشت .. حالا دو قطبی بودن شخصیت محمد داشت برای من دردسر درست می کرد ...
بدتر از همه این که محمد از من عکس ها و فیلم های گمراه کننده زیادی داشت و به راحتی می تونست همه رو قانع کنه که با من بوده...
زندگی بار دیگه روی بدش رو به من نشون میداد... در همین لحظه فکری به سرم زد .. فورا با مامان تماس گرفتم اما پدرم با صدای خشک و گرفته جواب داد و هر چه لایق من نبود به من گفت و حاضر نشد حرف های من رو گوش کنه ...
بعد از اون تماس در حالیکه به مرز جنون رسیده بودم فقط یک پیام برای مادرم فرستادم با این مضمون:
مامان شما حق دارید از من دلخور باشید بابت این که من بهتون نگفتم که یک بار محمد به بندر اومده ... که علتش فقط از ترس عصبانی شدن بابا بوده... اما به خدا و به جون خودتون قسم من اصلا دوستی به این اسم ندارم محمد این اسم رو از بین حرفهای من دراورده و اون ک
وقتی به خونه برگشتم در اولین فرصت با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم به سعید جواب منفی بده .. از چهره پدرم معلوم بود که خیلی دلگیر شد اما چیزی نگفت ..... چند روز بعد جواب کنکور کارشناسی رو اعلام کردن ... خیالم راحت بود که با وضعیت بدی که موقع کنکور داشتم قبول نشدم ... اما وقتی شماره ملی رو وارد کردم و اسم خودم رو جزو قبولی ها دیدم از شدت خوشحالی اشک شوق می ریختم ... چیزی که بیشتر از قبولی در دانشگاه من رو خوشحال می کرد نام شهری بود که دانشگاه در اون قرار داشت ... *اصفهان*...
یاد روزی افتادم که دفترچه کنکور رو می نوشتم ... اون روز دلم بدجوری هوای نیما رو کرده بود و ارزو داشتم یک بار دیگه ببینمش و از اونجایی که شنیده بودم به اصفهان رفته ...
با این که می تونستم تو شهر خودم این رشته رو ادامه بدم اما اولویت اولم رو اصفهان انتخاب کردم ... هرچند که امیدی به قبولی نداشتم ... ولی الان خدا رو شکر می کردم و حسم بهم می گفت آبشار خانوم دوباره خدا داره نگاهت می کنه ....
*********
خیلی زود به اصفهان رفتم و خوابگاه گرفتم ... اما تلفن های محمد به خونه ما همچنان ادامه داشت ... و مطمعنا بزودی متوجه نبود من میشد...
روزی که برای اولین بار من و نیما قرار گذاشتیم که در کنار زاینده رود همدیگه رو ملاقات کنیم برای من تبدیل به یکی از بدترین روزهای عمرم شد ...
من زودتر رسیدم و با شوق زیادی منتظر نیما بودم ولی اون توی ترافیک مونده بود ..
هوا داشت تاریک میشد و صدای اذان از بلندگوی مسجدی که در اون نزدیکی بود پخش میشد ..
من که عاشق صدای اذان بودم چشامو بسته بودم و همه وجودم گوش شده بود برای شنیدن اون صدای دل انگیز...
اما زنگ تلفنم من رو از حال خوبم خارج کرد .. شماره خونه افتاده بود ... جواب دادم ....
اما صدای گریه های بی امان و دل خراش مامان گوشم رو پر کرد ...
برای اولین بار مادرم من رو نفرین می کرد و گفت : اون اذان بزنه به بند کمرت دختر .... تو آبروی ما رو بردی ..
مگه ما برات چی کم گذاشتیم ... یه عمر من و پدرت شب و روز جون کندیم این بود جواب زحماتمون؟؟؟
هرچی می پرسیدم چی شده جز جیغ و گریه مامان چیزی نمی شنیدم ....
فقط همون قدر فهمیدم که دختری با موبایل مامان تماس گرفته و خودش رو زهرا شریفی معرفی کرده و گفته که اهل بندر هست و متاهل ... و توی دانشگاه هم کلاسی من بوده ... اون دختر گفته بود که آبشار و نامزدش محمد یه شب به خونه ما اومدن و شب رو در خونه ما موندن ولی گواهینامه رانندگی محمد جا مونده و از مادرم خواسته بود ادرس من رو بده تا گواهینامه همسرم رو برام بفرسته !!!!!
مادر بیچاره من که توی اون مدت از دست احسان و محمد خیلی زجر کشیده بود و مدام با پدرم درباره من جر و بحث داشت و همواره از من دفاع می کرد حالا با شنیدن این خبر از من نا امید شده بود و با گریه گفت که هرگز من رو نمی بخشه و دیگر فرزندی به نام ابشار نداره...
و بعد تماس رو قطع کرد ...
بلافاصله با نیما تماس گرفتم و گفتم که نمی تونم ببینمش و با گریه به سمت خوابگاه رفتم .... همون طور که لرزان و نا امید قدم میزدم ناگهان یاد اون روزی افتادم که محمد ازم پرسید ایا برای دوران بعد از عقد دوست متاهلی دارم که بتونیم به خونه ش بریم یا نه و بعد هم به اصرار اسم دوستم رو ازم پرسید و من گفتم فاطمه شریفی !!!!
ولی اون احمق حتی نتونسته این اسم رو در اون ذهن کثیفش ذخیره کنه ...
حالا همه چیز برای من معلوم بود ... دختری که خودش رو زهرا شریفی معرفی کرده بود کسی جز فرشته ( یا بهتر بگم همون دوست دختر شیطان صفت محمد ) نبود ....
محمد که فهمیده من کنکور قبول شدم و دوباره ازش دور شدم با این کار خواسته به من ضربه بزنه .... اون یه روانی بود که از دوری من عذاب می کشید و وقتی نزدیکش بودم با شهوت عجیبی میل به انتقام داشت .. حالا دو قطبی بودن شخصیت محمد داشت برای من دردسر درست می کرد ...
بدتر از همه این که محمد از من عکس ها و فیلم های گمراه کننده زیادی داشت و به راحتی می تونست همه رو قانع کنه که با من بوده...
زندگی بار دیگه روی بدش رو به من نشون میداد... در همین لحظه فکری به سرم زد .. فورا با مامان تماس گرفتم اما پدرم با صدای خشک و گرفته جواب داد و هر چه لایق من نبود به من گفت و حاضر نشد حرف های من رو گوش کنه ...
بعد از اون تماس در حالیکه به مرز جنون رسیده بودم فقط یک پیام برای مادرم فرستادم با این مضمون:
مامان شما حق دارید از من دلخور باشید بابت این که من بهتون نگفتم که یک بار محمد به بندر اومده ... که علتش فقط از ترس عصبانی شدن بابا بوده... اما به خدا و به جون خودتون قسم من اصلا دوستی به این اسم ندارم محمد این اسم رو از بین حرفهای من دراورده و اون ک
۵۵.۶k
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.