چشم هایی به رنگ عسل فصل(9)
چشم هایی به رنگ عسل فصل(9)
شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها!
این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم!
در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم!
شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:
- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا!
- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !
- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم.
- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .
- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟
اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:
- شبم که می آیی دنبالم؟
- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.
- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم
در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!
- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!
چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :
- سلام، سال نو شما هم مبارک!
بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .
- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .
بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!
آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .
نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:
- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!
در کمال وقاحت سری تکان داد.
- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟
این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام م
شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها!
این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم!
در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم!
شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:
- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا!
- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !
- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم.
- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .
- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟
اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:
- شبم که می آیی دنبالم؟
- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.
- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم
در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!
- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!
چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :
- سلام، سال نو شما هم مبارک!
بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .
- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .
بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!
آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .
نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:
- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!
در کمال وقاحت سری تکان داد.
- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟
این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام م
۱۱۹.۲k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.