***فصل 36***
***فصل 36***
اون سال عید اصلا دل و دماغ نداشتم .. خرید نکردم و حتی برای لحظه تحویل سال هم خواب بودم و هر چه مامان و بابا اصرار کردن سر سفره حاضر نشدم .. نمی دونم چرا ولی با خودم هم لجبازی می کردم... از این که هر سال خدا دعاهام رو بی جواب می گذاشت رنجیده بودم و سعی کردم اون سال خودم رو به بی خیالی بزنم... روز عید یک پیام تبریک از نیما دریافت کردم اما به قدری دلم گرفته بود که جوابش رو ندادم...
نیما مثل خیلی از پسرها حاضر نبود به خاطر من با خانواده ش وارد بحث بشه یا اونها رو اذیت کنه ... احترام بیش از حد نیما به پدر و مادرش از طرفی منو خوشحال می کرد و از طرفی خسته و دل مرده...
اون سال عید محمد رو تو خونه مادربزرگ ندیدم و این منو خوشحال می کرد چرا که مشخص شد اون از پدرم و مهران بدجوری ترسیده و دیگه حساب کار دستش اومده ... احسان هم که از حدود یک ماه قبل به سربازی رفته بود و از این بابت خیالم راحت بود ...
*****************
دو روز بعد از عید به درخواست پدرم به سفر رفتیم... همین که به مقصد رسیدیم تلفنم زنگ خورد ... به بهونه قدم زدن از خانواده دور شدم و جواب دادم...
- سلام ...
- سلام خانوم بی معرفت ... دیگه جواب پیام نمی دی ؟؟
- خسته ام نیما ... کاری داشتی تماس گرفتی؟؟؟
- اره من دارم میرم سفر خواستم بهت خبر بدم ....
- سفر ؟؟؟ کجا می خوای بری؟؟
- می خوام برم به شهر عشقم...
شنیدم خیلی مهمون نواز هستید راست میگن؟؟؟
- لوس نشو نیما ... اصلا بامزه نبود .. اگر بیای هم من نمی تونم ببینمت پس دیگه اومدنت ارزشی نداره...
- عزیزم اصلا دیدارت مهم نیست فقط آدرس خونتون رو بده ...
کاملا گیج شده بودم... نمی دونستم منظورش چیه ... بلاخره نیما ماجرا رو گفت ... اون سال عید چند تا از پسرهای فامیل نیما ازدواج کرده بودن ...و به دنبال ازدواج اونها کم کم موضوع ازدواج نیما هم جدی شده بود..
عموی نیما که از ماجرای عشق ما خبر داشت واسطه شده بود و با پدر نیما صحبت کرده و ازش خواسته نیما به همراه دو تن از بزرگترهای فامیل به شهر ما بیان و درباره خانواده ما تحقیقات کاملی انجام بدن و اگر مانعی برای ازدواج ما نبود بیش از این ارزوی وصال رو به دل دو جوان نگذارند ..
اقا ایمان ( پدر نیما ) که مرد با خدایی هست میگه خودش از حال و روز نیما با خبره و مطمعن هست که پسرش سر حرف خودش می مونه ولی از طرفی نگران حرف و حدیث مردم هست و از طرف دیگه می ترسه که خانواده من ادم های سخت گیری باشن و اختلاف فرهنگی باعث بهم خوردن این وصلت بشه ....
اما عموی نیما با یاد اوری احترامی که نیما در این سالها به نظر پدر و مادرش گذاشته ازشون می خواد که فرصت تحقیق و اشنایی با خانواده من رو بدن و ندیده و نشناخته تصمیم نگیرن...
خلاصه دو نفر از مردهای فامیل به همراه نیما حرکت کرده بودن و داشتن برای تحقیقات به شهر من می اومدن ...
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و بعد از خداحافظی با نیما ادرس رو پیامک کردم .. حالا نمی دونستم چطور ماجرا رو با خانواده م مطرح کنم ...
بنابراین صبر کردم تا ببینم چه پیش خواهد اومد ..
فردای اون روز نیما تحقیقات رو از همسایه ها و اهالی محل انجام داده بود و دوباره به شهر خودشون برگشت ..
من هم مجبور شدم به مامان بگم که نیما دوست مهدی و نامزد سهیلا بوده ( و این که بعدا فهمیدم نامزدی سهیلا و مهدی دروغ بوده رو فاکتور گرفتم)
و در لابی خوابگاه همدیگر رو دیدیم و بعد نیما درباره من از سهیلا تحقیق کرده و بعد به عنوان خواستگار با من و سپس پدرم تماس گرفته و از اونجایی که بابا بهش جواب رد داده ازمن فرصت خواسته و حالا بعد از چند سال دوباره سر و کله ش پیدا شده ... این هم گفتم که سهیلا با من تماس گرفته و گفته ادرس خونتون رو بده چون قراره با همسرم به شهر شما بیام....
بعد از چهار روز از سفر برگشتم همین که به خونه رسیدیم زن همسایه اومد و گفت که چند نفر اومدن و درباره من تحقیق کردن ...
مامان با عصبانیت اومد داخل و گفت که دوستت سرت کلاه گذاشته و ادرس رو برای نیما گرفته ...
حالا من نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت و نگران...
از طرفی کمی به وصال نیما امیدوار شده بودم و از طرف دیگه نگران واکنش محمد و احسان و حتی راضی نشدن پدر و مادرم بودم ...
چند روز بعد شوهر مژده که داماد بزرگ خانواده نیما بود و به زبان فارسی تسلط بیشتری داشت با پدرم تماس گرفت و بعد از معرفی کامل خودش و شرایط نیما درخواست کرد که بابا بهشون اجازه بده برای اشنایی بیشتر به خونه ما بیان... پدرم گفت که باید کمی فکر کنه...و بعدا بهشون خبر میده...
خدا رو شکر اون شب یکی از خاله ها که با پدرم خیلی صمیمی بودن خونه ما بود و این مکالمه رو شنید ..
بابا صدام زد و گفت که می خواد از
اون سال عید اصلا دل و دماغ نداشتم .. خرید نکردم و حتی برای لحظه تحویل سال هم خواب بودم و هر چه مامان و بابا اصرار کردن سر سفره حاضر نشدم .. نمی دونم چرا ولی با خودم هم لجبازی می کردم... از این که هر سال خدا دعاهام رو بی جواب می گذاشت رنجیده بودم و سعی کردم اون سال خودم رو به بی خیالی بزنم... روز عید یک پیام تبریک از نیما دریافت کردم اما به قدری دلم گرفته بود که جوابش رو ندادم...
نیما مثل خیلی از پسرها حاضر نبود به خاطر من با خانواده ش وارد بحث بشه یا اونها رو اذیت کنه ... احترام بیش از حد نیما به پدر و مادرش از طرفی منو خوشحال می کرد و از طرفی خسته و دل مرده...
اون سال عید محمد رو تو خونه مادربزرگ ندیدم و این منو خوشحال می کرد چرا که مشخص شد اون از پدرم و مهران بدجوری ترسیده و دیگه حساب کار دستش اومده ... احسان هم که از حدود یک ماه قبل به سربازی رفته بود و از این بابت خیالم راحت بود ...
*****************
دو روز بعد از عید به درخواست پدرم به سفر رفتیم... همین که به مقصد رسیدیم تلفنم زنگ خورد ... به بهونه قدم زدن از خانواده دور شدم و جواب دادم...
- سلام ...
- سلام خانوم بی معرفت ... دیگه جواب پیام نمی دی ؟؟
- خسته ام نیما ... کاری داشتی تماس گرفتی؟؟؟
- اره من دارم میرم سفر خواستم بهت خبر بدم ....
- سفر ؟؟؟ کجا می خوای بری؟؟
- می خوام برم به شهر عشقم...
شنیدم خیلی مهمون نواز هستید راست میگن؟؟؟
- لوس نشو نیما ... اصلا بامزه نبود .. اگر بیای هم من نمی تونم ببینمت پس دیگه اومدنت ارزشی نداره...
- عزیزم اصلا دیدارت مهم نیست فقط آدرس خونتون رو بده ...
کاملا گیج شده بودم... نمی دونستم منظورش چیه ... بلاخره نیما ماجرا رو گفت ... اون سال عید چند تا از پسرهای فامیل نیما ازدواج کرده بودن ...و به دنبال ازدواج اونها کم کم موضوع ازدواج نیما هم جدی شده بود..
عموی نیما که از ماجرای عشق ما خبر داشت واسطه شده بود و با پدر نیما صحبت کرده و ازش خواسته نیما به همراه دو تن از بزرگترهای فامیل به شهر ما بیان و درباره خانواده ما تحقیقات کاملی انجام بدن و اگر مانعی برای ازدواج ما نبود بیش از این ارزوی وصال رو به دل دو جوان نگذارند ..
اقا ایمان ( پدر نیما ) که مرد با خدایی هست میگه خودش از حال و روز نیما با خبره و مطمعن هست که پسرش سر حرف خودش می مونه ولی از طرفی نگران حرف و حدیث مردم هست و از طرف دیگه می ترسه که خانواده من ادم های سخت گیری باشن و اختلاف فرهنگی باعث بهم خوردن این وصلت بشه ....
اما عموی نیما با یاد اوری احترامی که نیما در این سالها به نظر پدر و مادرش گذاشته ازشون می خواد که فرصت تحقیق و اشنایی با خانواده من رو بدن و ندیده و نشناخته تصمیم نگیرن...
خلاصه دو نفر از مردهای فامیل به همراه نیما حرکت کرده بودن و داشتن برای تحقیقات به شهر من می اومدن ...
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و بعد از خداحافظی با نیما ادرس رو پیامک کردم .. حالا نمی دونستم چطور ماجرا رو با خانواده م مطرح کنم ...
بنابراین صبر کردم تا ببینم چه پیش خواهد اومد ..
فردای اون روز نیما تحقیقات رو از همسایه ها و اهالی محل انجام داده بود و دوباره به شهر خودشون برگشت ..
من هم مجبور شدم به مامان بگم که نیما دوست مهدی و نامزد سهیلا بوده ( و این که بعدا فهمیدم نامزدی سهیلا و مهدی دروغ بوده رو فاکتور گرفتم)
و در لابی خوابگاه همدیگر رو دیدیم و بعد نیما درباره من از سهیلا تحقیق کرده و بعد به عنوان خواستگار با من و سپس پدرم تماس گرفته و از اونجایی که بابا بهش جواب رد داده ازمن فرصت خواسته و حالا بعد از چند سال دوباره سر و کله ش پیدا شده ... این هم گفتم که سهیلا با من تماس گرفته و گفته ادرس خونتون رو بده چون قراره با همسرم به شهر شما بیام....
بعد از چهار روز از سفر برگشتم همین که به خونه رسیدیم زن همسایه اومد و گفت که چند نفر اومدن و درباره من تحقیق کردن ...
مامان با عصبانیت اومد داخل و گفت که دوستت سرت کلاه گذاشته و ادرس رو برای نیما گرفته ...
حالا من نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت و نگران...
از طرفی کمی به وصال نیما امیدوار شده بودم و از طرف دیگه نگران واکنش محمد و احسان و حتی راضی نشدن پدر و مادرم بودم ...
چند روز بعد شوهر مژده که داماد بزرگ خانواده نیما بود و به زبان فارسی تسلط بیشتری داشت با پدرم تماس گرفت و بعد از معرفی کامل خودش و شرایط نیما درخواست کرد که بابا بهشون اجازه بده برای اشنایی بیشتر به خونه ما بیان... پدرم گفت که باید کمی فکر کنه...و بعدا بهشون خبر میده...
خدا رو شکر اون شب یکی از خاله ها که با پدرم خیلی صمیمی بودن خونه ما بود و این مکالمه رو شنید ..
بابا صدام زد و گفت که می خواد از
۹۵.۹k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.