****فصل 38****
****فصل 38****
لباس پف دار و قشنگم رو مرتب کردم .. نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم .. چرا از قیافه خودم راضی نبودم ... اشکالی نداره مهم نیست .. مهم اینه که من به نیما رسیدم !!!! از در اتاق خارج شدم .. خونه چقدر ساکت بود .. بعد از چند ثانیه صدای جیغ و داد از کوچه بلند شد ...
دامن لباسم رو جمع کردم و توی دست گرفتم و با گام های بلند خودم رو به در ورودی رسوندم ..
از دیدن اون صحنه قلبم درد گرفت ..
مادر یه گوشه نشسته بود و جیغ های دلخراش می کشید...
نیما روی زمین نشسته بود و سرد و بی روح به اون لعنتی زل زده بود ...
محمد با عکس های من که به خودش چسبونده بود وسط کوچه ایستاده بود و می خندید ..
نرگس خانوم به سمتم اومد و با گریه گفت ... از زندگی پسرم برو بیرون دختره بی آبرو ....
دیگه تحملم تموم شد .. به سمت محمد رفتم .. می خواستم با دست های خودم خفه ش کنم ...
اما اون یه اسلحه از زیر لباسش دراورد و به سمت نیما گرفت ..
با تمام وجود فریاد کشیدم و خودم رو جلوی اسلحه انداختم....
و همزمان با صدای محبوبه (هم اتاقیم) که منو صدا میزد از جا پریدم ...
مات و مبهوت به دور و برم نگاه کردم ..
یعنی واقعا خواب بودم ؟؟؟... نفسم بالا نمی اومد..
زیر لب گفتم خدایا شکرت ..
محبوبه به زور کمی آب بهم داد و گفت چیه عروس خانوم ؟؟؟ چرا اینقدر حالت بد شده ؟؟ نکنه خواب دیدی اقا نیما عقلش سرجاش اومده و از دستت فرار کرده....
با لبخند زورکی گفتم محبوبه خیلی می ترسم ...
- نترس بابا این استرس ها واسه همه هست .. به خدا توکل کن ..
سری تکون دادم و به چمدانی که از دیشب بسته بودم نگاه کردم ..
کم کم وقت رفتن من بود ...
بعد از این که اماده شدم محبوبه بغلم کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با گریه گفتم محبوبه دعا کن این عقد به خیر بگذره...
محبوبه که در جریان مشکلاتم قرار گرفته داشت چند بار من رو بوسید و بهم دل گرمی داد...
با ترس و هیجان زیادی به خونه رفتم .. وقتی رسیدم مادرم به محض دیدن من گفت :
چرا اینقدر لاغر شدی؟؟؟
و من جوابی نداشتم .. چطور باید می گفتم که از ترس محمد هرشب کابوس می بینم و تو این مدت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته ؟؟؟؟
روز بعد نیما اومد تا کارهای قبل از عقد رو انجام بدیم... به محض این که من و مامان در رو باز کردیم دیدیم که اونم خیلی لاغرشده بود و مامان با شوخی گفت که ظاهرا هردوتون خیلی استرس دارید اخه این چه وضعیه ؟؟؟
نیما هم جوابی نداشت فقط خندید و وارد شد...
بعد از خوردن صبحانه به همراه مادرم به ازمایشگاه رفتیم و این بار ازمایش کامل خون و ایدز و هپاتیت و اعتیاد دادیم ..
و قرار شد دو روز بعد جواب بگیریم ..
از عصر همون روز مدام به بازار می رفتیم و خرید می کردیم ..
حلقه .. لباس.. سفارش دسته گل .. هماهنگی با محضر ...
فقط خدا می دونه در اون لحظات چطور نیمی از وجودم رو ترس و نیمه دیگر رو عشق و شادی در بر گرفته بود ...
تا گرفتن جواب ازمایش به هیچکس از خانواده پدری حرفی از ازدواج من نزدیم
تا مبادا محمد خبردار بشه و تصمیم گرفتیم خانواده پدری و همینطور خانواده احسان رو لحظه اخر خبر کنیم ...
قرار بود بعد از گرفتن جواب ازمایش خانواده نیما هم بیان و یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از عقد به خونه ما بریم و یه جشن ساده بگیریم ....
اما پدرم گفت که برای من ارزوهای زیادی داشته و تعداد زیادی مهمان دعوت کرد ... حالا بیشتر از قبل استرس داشتم اون روزا فقط یه دعا داشتم .. خدایا خواهش میکنم خودت جلوی محمد رو بگیر ...
لباس پف دار و قشنگم رو مرتب کردم .. نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم .. چرا از قیافه خودم راضی نبودم ... اشکالی نداره مهم نیست .. مهم اینه که من به نیما رسیدم !!!! از در اتاق خارج شدم .. خونه چقدر ساکت بود .. بعد از چند ثانیه صدای جیغ و داد از کوچه بلند شد ...
دامن لباسم رو جمع کردم و توی دست گرفتم و با گام های بلند خودم رو به در ورودی رسوندم ..
از دیدن اون صحنه قلبم درد گرفت ..
مادر یه گوشه نشسته بود و جیغ های دلخراش می کشید...
نیما روی زمین نشسته بود و سرد و بی روح به اون لعنتی زل زده بود ...
محمد با عکس های من که به خودش چسبونده بود وسط کوچه ایستاده بود و می خندید ..
نرگس خانوم به سمتم اومد و با گریه گفت ... از زندگی پسرم برو بیرون دختره بی آبرو ....
دیگه تحملم تموم شد .. به سمت محمد رفتم .. می خواستم با دست های خودم خفه ش کنم ...
اما اون یه اسلحه از زیر لباسش دراورد و به سمت نیما گرفت ..
با تمام وجود فریاد کشیدم و خودم رو جلوی اسلحه انداختم....
و همزمان با صدای محبوبه (هم اتاقیم) که منو صدا میزد از جا پریدم ...
مات و مبهوت به دور و برم نگاه کردم ..
یعنی واقعا خواب بودم ؟؟؟... نفسم بالا نمی اومد..
زیر لب گفتم خدایا شکرت ..
محبوبه به زور کمی آب بهم داد و گفت چیه عروس خانوم ؟؟؟ چرا اینقدر حالت بد شده ؟؟ نکنه خواب دیدی اقا نیما عقلش سرجاش اومده و از دستت فرار کرده....
با لبخند زورکی گفتم محبوبه خیلی می ترسم ...
- نترس بابا این استرس ها واسه همه هست .. به خدا توکل کن ..
سری تکون دادم و به چمدانی که از دیشب بسته بودم نگاه کردم ..
کم کم وقت رفتن من بود ...
بعد از این که اماده شدم محبوبه بغلم کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با گریه گفتم محبوبه دعا کن این عقد به خیر بگذره...
محبوبه که در جریان مشکلاتم قرار گرفته داشت چند بار من رو بوسید و بهم دل گرمی داد...
با ترس و هیجان زیادی به خونه رفتم .. وقتی رسیدم مادرم به محض دیدن من گفت :
چرا اینقدر لاغر شدی؟؟؟
و من جوابی نداشتم .. چطور باید می گفتم که از ترس محمد هرشب کابوس می بینم و تو این مدت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته ؟؟؟؟
روز بعد نیما اومد تا کارهای قبل از عقد رو انجام بدیم... به محض این که من و مامان در رو باز کردیم دیدیم که اونم خیلی لاغرشده بود و مامان با شوخی گفت که ظاهرا هردوتون خیلی استرس دارید اخه این چه وضعیه ؟؟؟
نیما هم جوابی نداشت فقط خندید و وارد شد...
بعد از خوردن صبحانه به همراه مادرم به ازمایشگاه رفتیم و این بار ازمایش کامل خون و ایدز و هپاتیت و اعتیاد دادیم ..
و قرار شد دو روز بعد جواب بگیریم ..
از عصر همون روز مدام به بازار می رفتیم و خرید می کردیم ..
حلقه .. لباس.. سفارش دسته گل .. هماهنگی با محضر ...
فقط خدا می دونه در اون لحظات چطور نیمی از وجودم رو ترس و نیمه دیگر رو عشق و شادی در بر گرفته بود ...
تا گرفتن جواب ازمایش به هیچکس از خانواده پدری حرفی از ازدواج من نزدیم
تا مبادا محمد خبردار بشه و تصمیم گرفتیم خانواده پدری و همینطور خانواده احسان رو لحظه اخر خبر کنیم ...
قرار بود بعد از گرفتن جواب ازمایش خانواده نیما هم بیان و یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از عقد به خونه ما بریم و یه جشن ساده بگیریم ....
اما پدرم گفت که برای من ارزوهای زیادی داشته و تعداد زیادی مهمان دعوت کرد ... حالا بیشتر از قبل استرس داشتم اون روزا فقط یه دعا داشتم .. خدایا خواهش میکنم خودت جلوی محمد رو بگیر ...
۶.۹k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.