****فصل 39****
****فصل 39****
دو روز قبل از عقد جمعه بود و خانوادگی به یک جای خوش آب و هوا رفتیم ... خیلی زود بساط جوجه کباب رو مهیا کردیم و بعد از ناهار پدرم گفت که مراقب وسایل می مونه و از نیما خواست که همراه من و مادر و مهران گشتی در اطراف بزنیم ...
من و نیما جلوتر از مامان و مهران حرکت می کردیم ...
نیما اروم بهم گفت :
آبشار من دلم واسه دستات تنگ شده میخوام دستتو بگیرم اجازه هست ؟؟؟
- وای نه نیما جلو مهران این کارو نکنی اون خیلی تعصبیه و ما هنوز عقد نکردیم ..
- اصلا برام مهم نیست الان خودم از مامان اجازه می گیرم و بعد برگشت و رفت کنار مامان و بعد از چند لحظه دوباره بهم نزدیک شد و دستمو گرفت ...
وای که چقدر خجالت زده شدم ..
صدای جر و بحث مهران با مادرم رو شنیدم... در اخر مامان این طوری جوابش رو داد:
این دوتا نامزد هستن و دو روز دیگه عقدشونه خودم به نیما اجازه دادم ... تو کاری به این کارا نداشته باش بعدا خودتم می بینیم...
به آبشار قشنگی رسیدیم ... نیما گوشی شو از جیبش دراورد و گفت خانوم من تو که عاشق آبشار بودی حالا کنارش بایست می خوام یه عکس خوشگل ازت بگیرم و بعد چندتا عکس گرفت ...
چقدر خوب بود که نیما قابل اعتماد بود .. دوباره خاطرات تلخ محمد به ذهنم هجوم اورد .. اما سعی کردم بهش فکر نکنم ... مامان اومد و دو تا عکس دو نفره از من و نیما گرفت در حالیکه دست هم رو گرفتیم و پشت به آبشار نشسته بودیم ..
بعد هم مهران با اخم یه عکس سه نفره از من و مامان و نیما گرفت ...
اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود ..
روز بعد خانواده نیما هم اومدن و همگی داشتیم برای جشن عقد فردا اماده می شدیم...
برای اخرین بار با مادر و نیما و منیژه به بازار رفتم ... و چادر زیبایی از جنس حریر و به رنگ سفید با گل های صورتی مخمل خریدم ...
هوا تاریک شده بود که آژانس گرفتیم .. با سفارش قبلی نیما خواهرش منیژه جلو نشست و مامان که متوجه شیطنت نیما شده بود با خنده گفت : می دونم همه این کارا رو می کنی که کنار ابشار بنشینی ... اشکالی نداره بیا بنشین..
و خودش رو کنار کشید تا نیما قبل از اون سوار بشه ...
توی راه مامانم به نیما که وسط ما نشسته بود گفت که من چقدر خواستگار و همینطور دشمن دارم و با بغض ازش خواست که من رو خوشبخت کنه...
نیما که از لحظه اول دست من رو توی دست گرفته بود دستمو بالا اورد و جلوی مادرم بوسید و گفت :
مامان جون من نوکرشم .. خیالتون راحت...
مامان که از دیدن این صحنه خجالت کشید روشو برگردوند و خودش رو به تماشای مناظر اطراف سرگرم کرد ..
من ولی تو دلم غوغایی بود و از طرفی مست عشق نیما و از طرف دیگه می ترسیدم فردا محمد کاری کنه که لبهای گرم نیما رو از دست بدم ....
وقتی به خونه رسیدیم با فامیل پدری تماس گرفتیم و خبر جشن عقد فردا عصر رو دادیم .. همه اعتراض داشتن که چرا زودتر نگفتیم تا اماده باشن .... ما مجبور شدیم به همه دروغ بگیم که برنامه جشن نداشتیم و همه چی یکباره جور شده ...
اون شب ما تا دیر وقت خونه رو تزیین کردیم و بعد خوابیدیم...
فردای اون روز نیما من رو به ارایشگاه رسوند و بعد خودش به همراه مهران رفت تا به سر و صورتش صفایی بده ...
زیر دست ارایشگر نشسته بودم .. وجودم پر از استرس بود .. اونقدر دستام می لرزید که تمرکز ارایشگر رو بهم زدم و بلاخره ازم پرسید : چی شده خانوم؟؟؟ مگه امروز عقدت نیست چرا همش داری می لرزی ؟؟ نکنه به زور شوهرت دادن؟؟؟
با لبخندی مصنوعی گفتم نه خانوم از شدت عشق و علاقه ست می ترسم قبل از عقد بمیرم ...
- وا خدا نکنه این چه حرفیه .. استرس نداشته باش .. بذار من کارمو انجام بدم وگرنه دیر اماده میشی ..
با ذکر گفتن خودم رو کمی اروم کردم و سعی کردم تمرکز ارایشگر رو بهم نزنم ... بلاخره وقتش شد ... لباسم دکلته بود از جنس حریر که صورتی خوش رنگ بود .. روی سینه ش گل های سفید با سنگ و نگین کار شده بود ... و از زیر سینه لباس گشاد میشد و دامنش ساده بود ... لباس رو پوشیدم و به خودم نگاه کردم .. زیاد از کار ارایشگر راضی نبودم چون ارایش چشمم شلوغ بود با این که قبلا بهش تذکر داده بودم ... به خودم گفتم بی خیال خدا کنه فقط به خیر بگذره بعدا برای عروسی به یه ارایشگاه معروف میرم.. ناگهان یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش من رو به حد مرگ ترسوند ... دوباره نفس هام به شماره افتاد .. به سختی نزدیک آب سرد کن رفتم و یه لیوان اب خوردم .. یکی از خانوم ها اسممو صدا زد و گفت که داماد پشت در منتظرته ... اروم و بی رمق به سمت در رفتم
چقدر دوست داشتم با نیما فرار کنم و برم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ..با خودم عهد بستم که حتی اگر شده به قیمت از دست دادن جونم نگذارم که کسی بلایی سر نیما بیاره ..
دو روز قبل از عقد جمعه بود و خانوادگی به یک جای خوش آب و هوا رفتیم ... خیلی زود بساط جوجه کباب رو مهیا کردیم و بعد از ناهار پدرم گفت که مراقب وسایل می مونه و از نیما خواست که همراه من و مادر و مهران گشتی در اطراف بزنیم ...
من و نیما جلوتر از مامان و مهران حرکت می کردیم ...
نیما اروم بهم گفت :
آبشار من دلم واسه دستات تنگ شده میخوام دستتو بگیرم اجازه هست ؟؟؟
- وای نه نیما جلو مهران این کارو نکنی اون خیلی تعصبیه و ما هنوز عقد نکردیم ..
- اصلا برام مهم نیست الان خودم از مامان اجازه می گیرم و بعد برگشت و رفت کنار مامان و بعد از چند لحظه دوباره بهم نزدیک شد و دستمو گرفت ...
وای که چقدر خجالت زده شدم ..
صدای جر و بحث مهران با مادرم رو شنیدم... در اخر مامان این طوری جوابش رو داد:
این دوتا نامزد هستن و دو روز دیگه عقدشونه خودم به نیما اجازه دادم ... تو کاری به این کارا نداشته باش بعدا خودتم می بینیم...
به آبشار قشنگی رسیدیم ... نیما گوشی شو از جیبش دراورد و گفت خانوم من تو که عاشق آبشار بودی حالا کنارش بایست می خوام یه عکس خوشگل ازت بگیرم و بعد چندتا عکس گرفت ...
چقدر خوب بود که نیما قابل اعتماد بود .. دوباره خاطرات تلخ محمد به ذهنم هجوم اورد .. اما سعی کردم بهش فکر نکنم ... مامان اومد و دو تا عکس دو نفره از من و نیما گرفت در حالیکه دست هم رو گرفتیم و پشت به آبشار نشسته بودیم ..
بعد هم مهران با اخم یه عکس سه نفره از من و مامان و نیما گرفت ...
اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود ..
روز بعد خانواده نیما هم اومدن و همگی داشتیم برای جشن عقد فردا اماده می شدیم...
برای اخرین بار با مادر و نیما و منیژه به بازار رفتم ... و چادر زیبایی از جنس حریر و به رنگ سفید با گل های صورتی مخمل خریدم ...
هوا تاریک شده بود که آژانس گرفتیم .. با سفارش قبلی نیما خواهرش منیژه جلو نشست و مامان که متوجه شیطنت نیما شده بود با خنده گفت : می دونم همه این کارا رو می کنی که کنار ابشار بنشینی ... اشکالی نداره بیا بنشین..
و خودش رو کنار کشید تا نیما قبل از اون سوار بشه ...
توی راه مامانم به نیما که وسط ما نشسته بود گفت که من چقدر خواستگار و همینطور دشمن دارم و با بغض ازش خواست که من رو خوشبخت کنه...
نیما که از لحظه اول دست من رو توی دست گرفته بود دستمو بالا اورد و جلوی مادرم بوسید و گفت :
مامان جون من نوکرشم .. خیالتون راحت...
مامان که از دیدن این صحنه خجالت کشید روشو برگردوند و خودش رو به تماشای مناظر اطراف سرگرم کرد ..
من ولی تو دلم غوغایی بود و از طرفی مست عشق نیما و از طرف دیگه می ترسیدم فردا محمد کاری کنه که لبهای گرم نیما رو از دست بدم ....
وقتی به خونه رسیدیم با فامیل پدری تماس گرفتیم و خبر جشن عقد فردا عصر رو دادیم .. همه اعتراض داشتن که چرا زودتر نگفتیم تا اماده باشن .... ما مجبور شدیم به همه دروغ بگیم که برنامه جشن نداشتیم و همه چی یکباره جور شده ...
اون شب ما تا دیر وقت خونه رو تزیین کردیم و بعد خوابیدیم...
فردای اون روز نیما من رو به ارایشگاه رسوند و بعد خودش به همراه مهران رفت تا به سر و صورتش صفایی بده ...
زیر دست ارایشگر نشسته بودم .. وجودم پر از استرس بود .. اونقدر دستام می لرزید که تمرکز ارایشگر رو بهم زدم و بلاخره ازم پرسید : چی شده خانوم؟؟؟ مگه امروز عقدت نیست چرا همش داری می لرزی ؟؟ نکنه به زور شوهرت دادن؟؟؟
با لبخندی مصنوعی گفتم نه خانوم از شدت عشق و علاقه ست می ترسم قبل از عقد بمیرم ...
- وا خدا نکنه این چه حرفیه .. استرس نداشته باش .. بذار من کارمو انجام بدم وگرنه دیر اماده میشی ..
با ذکر گفتن خودم رو کمی اروم کردم و سعی کردم تمرکز ارایشگر رو بهم نزنم ... بلاخره وقتش شد ... لباسم دکلته بود از جنس حریر که صورتی خوش رنگ بود .. روی سینه ش گل های سفید با سنگ و نگین کار شده بود ... و از زیر سینه لباس گشاد میشد و دامنش ساده بود ... لباس رو پوشیدم و به خودم نگاه کردم .. زیاد از کار ارایشگر راضی نبودم چون ارایش چشمم شلوغ بود با این که قبلا بهش تذکر داده بودم ... به خودم گفتم بی خیال خدا کنه فقط به خیر بگذره بعدا برای عروسی به یه ارایشگاه معروف میرم.. ناگهان یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش من رو به حد مرگ ترسوند ... دوباره نفس هام به شماره افتاد .. به سختی نزدیک آب سرد کن رفتم و یه لیوان اب خوردم .. یکی از خانوم ها اسممو صدا زد و گفت که داماد پشت در منتظرته ... اروم و بی رمق به سمت در رفتم
چقدر دوست داشتم با نیما فرار کنم و برم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ..با خودم عهد بستم که حتی اگر شده به قیمت از دست دادن جونم نگذارم که کسی بلایی سر نیما بیاره ..
۱۱.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.