***قسمت 40 واخرین قسمت***
***قسمت 40 واخرین قسمت***
چادرم رو روی سر انداختم و در رو باز کردم ...
مهران دوربین به دست به استقبالم اومد و گفت .. به به اینم ابشار خانوم تو لباس عقد..
از زیر چادر نازکم با استرس به اطراف نگاهی کردم .. هیچ کس توی خیابون نبود خیالم راحت شد ...
چشمم به نیما افتاد که با مدل موی فشن حسابی جنت المن شده بود و با یه حلقه گل مریم به سمتم اومد ...
اول چادرمو بالا زد و پیشانی منو بوسید بعد هم حلقه گل رو دور دستم پیچید ...
چرا هیچ لذتی از اون بوسه نبردم ؟؟
شاید به خاطر ترس زیادی بود که در اون لحظات وجودم رو گرفته بود ...
سوار ماشین شدیم و به سمت آتلیه رفتیم ... بعد از گرفتن چند قطعه عکس و انتخاب یکی از اونها برای چاپ روی شاسی به سمت محضر حرکت کردیم ..
حالا من در اوج هیجان و اضطراب بودم .. نیما برام ناهار اورده بود ولی هرکاری کرد لب به غذا نزدم و گفتم تا عقد نکنیم چیزی از گلوم پایین نمیره ...
بلاخره به محضر رسیدیم .. انتظار داشتیم همه منتظر ما باشن ولی هیچکس اونجا نبود ...
از ترس این که چه اتفاقی افتاده روی اولین صندلی نشستم .. مهران با پدرم تماس گرفت و پدر گفته بود توی ترافیک موندن و تا چند لحظه دیگه میرسن..
دفتردار از من و نیما خواست تا وقتی بقیه برسن امضاهای اولیه رو ثبت کنیم ... وقتی با دست لرزان اخرین امضا رو زیر دفتر زدم صدای هلهله و شادی دخترهای فامیل اومد و چند دقیقه بعد همه مهمان ها به طبقه بالا و اتاق عقد اومدن ...
اصلا توی حال خودم نبودم ... همش منتظر بودم محمد از در وارد بشه و مراسم رو بهم بزنه ...
خواندن خطبه عقد شروع شد ..
دوباره چادرم رو روی صورتم کشیدم تا کسی اشک هامو نبینه ..
قران توی دستم به وضوح می لرزید ...
اصلا نمی فهمیدم چی می خونم و چه دعایی دارم ..
دلم می خواست همون بار اول بله رو بگم اما از واکنش پدرم می ترسیدم ...
همه خاطرات توی ذهنم رژه می رفتن ...
از روزهای خوش اشنایی با نیما تا شب های تلخ جدایی و باج دادن به محمد ...
نه الان وقتش نبود ..
افکارمو پس زدم و برای بار اخر به خدا التماس کردم اون روز به خیر بگذره ....
صدای روحانی منو به خودم اورد ..
عروس خانوم وکیلم ؟؟؟؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم ...
- با توکل به خدا و با اجازه پدر و مادرم ... بله ...
صدای هلهله و دست و سوت مهمان ها بلند شد ...
حالا نوبت نیما بود ... خطبه رو خوندن و او هم با صدای بلند در جواب عاقد گفت : باعث افتخاره بله ...
صدای جیغ و دست دخترای فامیل بلند شد و بعد هم پچ پچ درباره این که نیما چقدر آقاست و خدا شانس بده !!!
من توی دلم می خندیدم چون اونا نمی دونستن که خودم این جمله رو یاد نیما دادم..
اخه اکثر مردها به گفتن بله خشک و خالی اکتفا می کنن ولی من از نیما خواستم که یه جمله به یاد موندنی بگه...
نیما چادرم رو بالا زد و دوباره پیشانی منو بوسید این بار چشامو بستم و از بوسه ش غرق در لذت شدم ..
دیگه هیچی برام مهم نبود ...
بعد از این که حلقه ها رو دست هم کردیم و با مهمان ها عکس گرفتیم به سمت خونه رفتیم ...
توی کوچه وقتی پیاده شدیم هر لحظه منتظر بودم یکی به نیما حمله کنه ...
مثل بادیگاردها به جای این که کنار داماد قدم بزنم جلوتر از اون راه میرفتم و با گرفتن دستش اون رو دنبال خودم می کشیدم...
اون شب با همه ترس ها و استرس ها گذشت و من و نیما بلاخره مال هم شدیم ...
*************
بُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمان
می تراود قطره قطره مستی از آغوشمان
آن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم
کر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمان
چون دومارِ - پیچ خورده زیر باران - خفته ایم
آبشار گیسوانت ، ریخته بر دوشمان
تا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتاب
جامه ای از جنس عُریانی شده تن پوشمان
پادشاهِ "بابِل " و " عیلامِ " تن های همیم
عشق و لذّت ، میوه هایِ باغ هایِ شوش مان
در شبِ وصلِ "عطش آقا " و " بانویِ نیاز "
آفتاب و ماه می آیند دوشا دوشمان
تا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویم
بی خیالی ، پنبه را کرده فرو در گوشمان....
*************
توی جشن عقد ما خیلی ها گریه کردن .. پدر و مادرم و مادر احسان که براش خیلی سخت بود من رو کنار فرد دیگری ببینه و نگران این بود وقتی احسان برگرده چطور باید این خبر رو بهش بده .. همه از این که من بین این همه خواستگار با یک غریبه که هیچ مال و منالی نداره ازدواج کردم شگفت زده بودن ...
اما جمله ای که من و نیما اون شب خیلی شنیدیم این بود که همه میگفتن : **خیلی بهم میایید**
توی فامیل ما همه سبزه یا سفید با چشم و ابروی مشکی بودن و حالا قیافه نیما حسابی خاص بود و بیشتر دخترهای فامیل اعتقاد داشتن که نیما واقعا خوش چهره ست و من خ
چادرم رو روی سر انداختم و در رو باز کردم ...
مهران دوربین به دست به استقبالم اومد و گفت .. به به اینم ابشار خانوم تو لباس عقد..
از زیر چادر نازکم با استرس به اطراف نگاهی کردم .. هیچ کس توی خیابون نبود خیالم راحت شد ...
چشمم به نیما افتاد که با مدل موی فشن حسابی جنت المن شده بود و با یه حلقه گل مریم به سمتم اومد ...
اول چادرمو بالا زد و پیشانی منو بوسید بعد هم حلقه گل رو دور دستم پیچید ...
چرا هیچ لذتی از اون بوسه نبردم ؟؟
شاید به خاطر ترس زیادی بود که در اون لحظات وجودم رو گرفته بود ...
سوار ماشین شدیم و به سمت آتلیه رفتیم ... بعد از گرفتن چند قطعه عکس و انتخاب یکی از اونها برای چاپ روی شاسی به سمت محضر حرکت کردیم ..
حالا من در اوج هیجان و اضطراب بودم .. نیما برام ناهار اورده بود ولی هرکاری کرد لب به غذا نزدم و گفتم تا عقد نکنیم چیزی از گلوم پایین نمیره ...
بلاخره به محضر رسیدیم .. انتظار داشتیم همه منتظر ما باشن ولی هیچکس اونجا نبود ...
از ترس این که چه اتفاقی افتاده روی اولین صندلی نشستم .. مهران با پدرم تماس گرفت و پدر گفته بود توی ترافیک موندن و تا چند لحظه دیگه میرسن..
دفتردار از من و نیما خواست تا وقتی بقیه برسن امضاهای اولیه رو ثبت کنیم ... وقتی با دست لرزان اخرین امضا رو زیر دفتر زدم صدای هلهله و شادی دخترهای فامیل اومد و چند دقیقه بعد همه مهمان ها به طبقه بالا و اتاق عقد اومدن ...
اصلا توی حال خودم نبودم ... همش منتظر بودم محمد از در وارد بشه و مراسم رو بهم بزنه ...
خواندن خطبه عقد شروع شد ..
دوباره چادرم رو روی صورتم کشیدم تا کسی اشک هامو نبینه ..
قران توی دستم به وضوح می لرزید ...
اصلا نمی فهمیدم چی می خونم و چه دعایی دارم ..
دلم می خواست همون بار اول بله رو بگم اما از واکنش پدرم می ترسیدم ...
همه خاطرات توی ذهنم رژه می رفتن ...
از روزهای خوش اشنایی با نیما تا شب های تلخ جدایی و باج دادن به محمد ...
نه الان وقتش نبود ..
افکارمو پس زدم و برای بار اخر به خدا التماس کردم اون روز به خیر بگذره ....
صدای روحانی منو به خودم اورد ..
عروس خانوم وکیلم ؟؟؟؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم ...
- با توکل به خدا و با اجازه پدر و مادرم ... بله ...
صدای هلهله و دست و سوت مهمان ها بلند شد ...
حالا نوبت نیما بود ... خطبه رو خوندن و او هم با صدای بلند در جواب عاقد گفت : باعث افتخاره بله ...
صدای جیغ و دست دخترای فامیل بلند شد و بعد هم پچ پچ درباره این که نیما چقدر آقاست و خدا شانس بده !!!
من توی دلم می خندیدم چون اونا نمی دونستن که خودم این جمله رو یاد نیما دادم..
اخه اکثر مردها به گفتن بله خشک و خالی اکتفا می کنن ولی من از نیما خواستم که یه جمله به یاد موندنی بگه...
نیما چادرم رو بالا زد و دوباره پیشانی منو بوسید این بار چشامو بستم و از بوسه ش غرق در لذت شدم ..
دیگه هیچی برام مهم نبود ...
بعد از این که حلقه ها رو دست هم کردیم و با مهمان ها عکس گرفتیم به سمت خونه رفتیم ...
توی کوچه وقتی پیاده شدیم هر لحظه منتظر بودم یکی به نیما حمله کنه ...
مثل بادیگاردها به جای این که کنار داماد قدم بزنم جلوتر از اون راه میرفتم و با گرفتن دستش اون رو دنبال خودم می کشیدم...
اون شب با همه ترس ها و استرس ها گذشت و من و نیما بلاخره مال هم شدیم ...
*************
بُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمان
می تراود قطره قطره مستی از آغوشمان
آن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم
کر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمان
چون دومارِ - پیچ خورده زیر باران - خفته ایم
آبشار گیسوانت ، ریخته بر دوشمان
تا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتاب
جامه ای از جنس عُریانی شده تن پوشمان
پادشاهِ "بابِل " و " عیلامِ " تن های همیم
عشق و لذّت ، میوه هایِ باغ هایِ شوش مان
در شبِ وصلِ "عطش آقا " و " بانویِ نیاز "
آفتاب و ماه می آیند دوشا دوشمان
تا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویم
بی خیالی ، پنبه را کرده فرو در گوشمان....
*************
توی جشن عقد ما خیلی ها گریه کردن .. پدر و مادرم و مادر احسان که براش خیلی سخت بود من رو کنار فرد دیگری ببینه و نگران این بود وقتی احسان برگرده چطور باید این خبر رو بهش بده .. همه از این که من بین این همه خواستگار با یک غریبه که هیچ مال و منالی نداره ازدواج کردم شگفت زده بودن ...
اما جمله ای که من و نیما اون شب خیلی شنیدیم این بود که همه میگفتن : **خیلی بهم میایید**
توی فامیل ما همه سبزه یا سفید با چشم و ابروی مشکی بودن و حالا قیافه نیما حسابی خاص بود و بیشتر دخترهای فامیل اعتقاد داشتن که نیما واقعا خوش چهره ست و من خ
۳۱.۰k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.