داستانی از شیخ کاشی و دیدن افراد به شکل برزخی ...
داستانی از شیخ کاشی و دیدن افراد به شکل برزخی ...
((جناب حاج آقای ناجی )) در اصفهان فرمودند :
یک روز صبح زود خادم آخوندبه حمام می رود و می بیند آخوند در حمام قدیم توی خزینه است ، جلو می رود و سلام می کند .
آخوند می گوید : سلام و زهر مار فلان فلان شده . کی گفته تو اینجا بیایی و شروع به ناسزا گفتن میکند .
خادم تعجب می کند و مبهوت می ماند . صبح اول صبحی ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخی کرد و ناسزا گفت .
خلاصه دل چرکین می شود ولی چیزی نمی گوید . تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان می کشید ، سر قلیان را برای مرحوم آخوند چاق می کند و میآید خدمت آخوند و می گوید : آقا چند روز پیش صبح آمدم حمام ، آخر چه قصوری از ما سرزده بود که علی الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید ؟
مرحوم آخوند می گوید : خوب شد گفتی . من می خواستم از تو معذرت خواهی کنم .
آقا چه معذرت خواهی اینهه به ما چیز بارکردی ، بعد معذرت خواهی میکنی ؟
آخوند می گوید : من صبح داشتم مدرسه می رفتم توی خیابان وکوچه یک سری حیواناتی رادیدم که درب مغازه هارابازمی کنند و بعضی حیوانات طرف من می آمدند ، از بس ترسیده بودم دویدم توی حمام که تو آمدی ، می دانستم تو آدم خوبی هستی ، گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود ، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام می خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلی ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد ، خلاصه ما را ببخش ....
منبع:کتاب داستان های مردان خدا
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
((جناب حاج آقای ناجی )) در اصفهان فرمودند :
یک روز صبح زود خادم آخوندبه حمام می رود و می بیند آخوند در حمام قدیم توی خزینه است ، جلو می رود و سلام می کند .
آخوند می گوید : سلام و زهر مار فلان فلان شده . کی گفته تو اینجا بیایی و شروع به ناسزا گفتن میکند .
خادم تعجب می کند و مبهوت می ماند . صبح اول صبحی ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخی کرد و ناسزا گفت .
خلاصه دل چرکین می شود ولی چیزی نمی گوید . تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان می کشید ، سر قلیان را برای مرحوم آخوند چاق می کند و میآید خدمت آخوند و می گوید : آقا چند روز پیش صبح آمدم حمام ، آخر چه قصوری از ما سرزده بود که علی الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید ؟
مرحوم آخوند می گوید : خوب شد گفتی . من می خواستم از تو معذرت خواهی کنم .
آقا چه معذرت خواهی اینهه به ما چیز بارکردی ، بعد معذرت خواهی میکنی ؟
آخوند می گوید : من صبح داشتم مدرسه می رفتم توی خیابان وکوچه یک سری حیواناتی رادیدم که درب مغازه هارابازمی کنند و بعضی حیوانات طرف من می آمدند ، از بس ترسیده بودم دویدم توی حمام که تو آمدی ، می دانستم تو آدم خوبی هستی ، گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود ، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام می خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلی ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد ، خلاصه ما را ببخش ....
منبع:کتاب داستان های مردان خدا
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
۳.۰k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.