بیا بازی کنیم. بیا از همه چیز دل بکنیم. دستتو ببر پشت سرت
بیا بازی کنیم. بیا از همه چیز دل بکنیم. دستتو ببر پشت سرت. سنگ کاغذ قیچی... به من چه که در چشمان درشتش اون همه ستاره چشمک می زند. من چه کار به دلتنگی دیوار دارم برای قاب برده شده از این خانه. من چه کار به زر ورق شکلات افتاده از دست او در بی تفاوتی به حرف هایم دارم؟ بگو سنگ کاغذ قیچی. اصلا به ما ربطی ندارد کار سنگ چیست. می خواهد سر بشکند یا دل، می تواند. شاید هم بخواهد آرام زیر مسیر گذر آب چشمه دراز بکشد و شنای نور خورشید را تماشا کند. به کاغذ هم کاری ندارم. نه دیگر نامه ای می آید و نه دیگر کسی آن نامه های فرستاده را می خواند و جواب می خواهد. قیچی... قیچی اما شاید هم خوب باشد. درست است. بروم قیچی را از لای آلبوم عکس بیاورم و به جای اینکه خودم را، او و تو را در این آلبوم کهنه از هم جدا کنم، قیچی را بگیرم و این رشته ی ناپیدای خار دار را ببرم. بیا بازی را تموم کن...
۲.۳k
۳۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.