آخ آخ آخ... یادتون میاد بچه که بودیم، وقتی مهمون میومد خو
آخ آخ آخ... یادتون میاد بچه که بودیم، وقتی مهمون میومد خونه مون و دقیقا همون عروسکی رو می خواست که مال ما بود و داشتیم باهاش بازی می کردیم؟ یا همون تفنگ و ماشینی که ما داشتیم راهش می بردیم و کیف می کردیم؟ بعد اون بچه پرروئه شروع می کرد به ونگ زدن و گریه و زاری که چی؟ من این عروسکو می خوام... من اون ماشینو می خوام...من اون تفنگه رو می خوام... خب ما هم داشتیم با اون عروسکه یا ماشینه یا تفنگه بازی می کردیم و دلمونم نمی خواست ه اون بچه ی لوس و پررو اسباب بازی مورد علاقه مونو بدیم...خب مگه زوره؟ بعد چی میشد؟ آبجی بزرگه میومد خودشو می نداخت وسط که چی شده چی شده؟ ما هم با کمال خوشحالی می گفتیم آبجی بببین این اسباب بازی منو می خواد...من دارم بازی می کنم... نمیدم بهش... خودم لازمش دارم... بعد پیش خودمون م فکر می کردیم آخ جوووون آبجیم اومد کمکم...الان دهن اون بچه م بسته میشه، منم به بازیم ادامه میدم... اما در نهایت غافلگیری، آبجیمون اسباب بازی رو ازمون می گرفت و می داد به اون بچه ی پر روی دهن گشاد:(... خب حق نداشتیم بغض کنیم؟:(... اینم آبجیه ما داریم؟:(... به جای اینکه سر اون بچهه رو با یه اسباب بازی دیگه گرم کنه، اومده دست گذاشته رو همون اسباب بازی که ما داشتیم بازی می کردیم:(.... شمام این جور تجربه رو داشتید؟:(... میگم شما بودید به اون آبجیه چی می گفتید؟ فحشش می دادید یا ازش حمایت می کردید؟:(
۱۷.۷k
۰۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.