آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر
آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگری نشانده بود، ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم، در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود.
پسر بچه ای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت.
گاهی هر چه فکر می کنم نمی توانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی می خواهد و بعد وقتی بزرگ می شود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرف هایش را به او بگوید.
گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشنایی ها می شود. همین علت ها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کم کم بزرگتر می شدیم و قد می کشیدیم. اما رشد او از همه بچه های مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم می خورد.
در سال دوم دبیرستان گونه هایش برآمده شد و چانه اش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجسته ای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچه های کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچه ها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه می داد.
روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت می شد. حتی چند بار با بچه ها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.
اسب اسم او بود. شاید وقتی در آینه نگاه می کرد و سر سنگین و چشمان درشت و بی حالت خود را می دید، در دل به بچه ها حق می داد و خود را سرزنش می کرد. او دیگران را مسئول نمی دانست و هر چه فکر می کرد نمی توانست دیگری را سرزنش کند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بی اندازه استخوان ها در آنها دیده نمی شد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد.
خودش می دید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیک تر می شود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچه ها ادامه داد. من گاهی که درچهره اش خیره می شدم، از دیدن نگاه شرمنده و لب های درشت و دندان های بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا می گرفت و پشتم تیر می کشید.
فکر می کردم چه خوب بود که او به راستی اسب می شد و از مدرسه از میان ما می رفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من می نشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس می کردم. به نظرم می آمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچه ها تنها خواهد ماند. وقتی بچه ها خیلی سر به سرش می گذاشتند، به من پناه می آورد. در این موقع حالتی چهره اش را می گرفت که من حس می کردم از من کمک می خواهد.
سر سنگینش را پائین می انداخت، و پلک هایش فرو می افتاد. صدای به هم خوردن دندان هایش خشم او را نشان می داد و پاهایش را که به زمین می کوفت میل او را به انتقام بازگو می کرد. بعضی وقت ها هم حالت عجیبی به او دست می داد: از من هم دور می شد؛ می رفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچه ها کز می کرد و به فکر فرو می رفت.
آیا نقشه انتقام می کشید یا اینکه دلش می خواست فرار کند و از میان بچه ها برود؟ کسی نمی دانست. من می رفتم و او را می کشیدم و می آوردم و شروع به بازی می کردیم. از بازی ها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو می افتاد، خوشحال می شد و دندان های درشتش نمایان می گردید. با مشت به سینه اش می کوفت و از پیروزی اش بر دیگران خرسند می شد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربه های پایش محکم و سریع بود. وقتی بچه ها دوره اش می کردند و سر به سرش می گذاشتند و او به خشم می آمد، با ضربه های پایش به بچه ها حمله می کرد.
پس از سه چهارسالی که از دوستیمان می گذشت، در کلاس ای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیک تر می شد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین می انداخت تا نگاه های حیرت زده دیگران را بر چهره اش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه می کرد و به ندرت در کوچه ها پیدایش می شد.
از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچه ها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه می آمد، آن هم در وقتی که کوچه ها خلوت بود و او می توانست دور از چ
پسر بچه ای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت.
گاهی هر چه فکر می کنم نمی توانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی می خواهد و بعد وقتی بزرگ می شود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرف هایش را به او بگوید.
گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشنایی ها می شود. همین علت ها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کم کم بزرگتر می شدیم و قد می کشیدیم. اما رشد او از همه بچه های مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم می خورد.
در سال دوم دبیرستان گونه هایش برآمده شد و چانه اش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجسته ای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچه های کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچه ها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه می داد.
روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت می شد. حتی چند بار با بچه ها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.
اسب اسم او بود. شاید وقتی در آینه نگاه می کرد و سر سنگین و چشمان درشت و بی حالت خود را می دید، در دل به بچه ها حق می داد و خود را سرزنش می کرد. او دیگران را مسئول نمی دانست و هر چه فکر می کرد نمی توانست دیگری را سرزنش کند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بی اندازه استخوان ها در آنها دیده نمی شد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد.
خودش می دید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیک تر می شود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچه ها ادامه داد. من گاهی که درچهره اش خیره می شدم، از دیدن نگاه شرمنده و لب های درشت و دندان های بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا می گرفت و پشتم تیر می کشید.
فکر می کردم چه خوب بود که او به راستی اسب می شد و از مدرسه از میان ما می رفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من می نشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس می کردم. به نظرم می آمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچه ها تنها خواهد ماند. وقتی بچه ها خیلی سر به سرش می گذاشتند، به من پناه می آورد. در این موقع حالتی چهره اش را می گرفت که من حس می کردم از من کمک می خواهد.
سر سنگینش را پائین می انداخت، و پلک هایش فرو می افتاد. صدای به هم خوردن دندان هایش خشم او را نشان می داد و پاهایش را که به زمین می کوفت میل او را به انتقام بازگو می کرد. بعضی وقت ها هم حالت عجیبی به او دست می داد: از من هم دور می شد؛ می رفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچه ها کز می کرد و به فکر فرو می رفت.
آیا نقشه انتقام می کشید یا اینکه دلش می خواست فرار کند و از میان بچه ها برود؟ کسی نمی دانست. من می رفتم و او را می کشیدم و می آوردم و شروع به بازی می کردیم. از بازی ها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو می افتاد، خوشحال می شد و دندان های درشتش نمایان می گردید. با مشت به سینه اش می کوفت و از پیروزی اش بر دیگران خرسند می شد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربه های پایش محکم و سریع بود. وقتی بچه ها دوره اش می کردند و سر به سرش می گذاشتند و او به خشم می آمد، با ضربه های پایش به بچه ها حمله می کرد.
پس از سه چهارسالی که از دوستیمان می گذشت، در کلاس ای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیک تر می شد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین می انداخت تا نگاه های حیرت زده دیگران را بر چهره اش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه می کرد و به ندرت در کوچه ها پیدایش می شد.
از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچه ها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه می آمد، آن هم در وقتی که کوچه ها خلوت بود و او می توانست دور از چ
۹۵.۰k
۰۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.