خودت می دانی من دیوانه هستم ، بعضی شب ها وقتی توی تخت فکر
خودت می دانی من دیوانه هستم ، بعضی شب ها وقتی توی تخت فکر ورق می زنم ، یکهو می روم توی وهم و خیال ، مثلا برای خودم فکر می کنم گیتارم که کنار اتاق خاک می خورد را بردارم ، کلاس گیتار بروم ، آهنگ هایی که دوست داری را یاد بگیرم انقدر خوب که روز جشن فارغ التحصیلی ات بعد از شروع برنامه چراغ ها خاموش شود ، آهنگ اجرا شود و من از در انتهای سالن شروع به خواندن کنم ، تاریک باشد و تو من را نبینی ، بعد یک جای آهنگ که اوج می گیرد مثل خواننده ها توی پله ها بدوم بالا و نور بندازند توی صورتم ، صدای همه بلند شود و من میان جمعیت تو را جست و جو کنم ، بعد وسط های اهنگ گیتارم را بردارم بندازم روی دوشم و برایت ملودی بزنم آخر کار هم که آهنگ تمام شد وقتی مجری می خواهد با من حرف بزند من گریه ام بگیرد جا بگذارم بروم پشت صحنه و مجری از احساساتی شدن من بگوید
یا مثلا من با دوستانم توی یک رستوران نشسته ام که پیانو هم دارد ، بعد تو هم می آیی با دوست هایت یا مثلا با خانواده ات ، بعد دوست های من اصرار می کنند که من برایشان پیانو بزنم ، بعد داستان تکرار شود ، برایت پیانو بزنم ، بخوانم و گریه کنم و تو زیر چشمی من را نگاه کنی ، یک جوری ارضا می شوم از اینکه تو بدانی مخاطب من تویی و تو دست از پا کوتاه تر فقط پوست لبت را بکنی
همان شب های اولی که رفته بودی خب خیلی غصه دار بودم ، داغ دار بودم ، به خودم می گفتم مثل اینها که توی فیلم ها نشان می دهد خیلی عاشق و وفادار هستند حالا که تو رفته ای هیچ وقت ریش هایم را نتراشم ، موهایم را بلند کنم ، ژولی پولی و غذا کم بخورم ، سیگار بکشم ، با کسی حرف نزنم ، از این عینک های گرد بزنم و بتهوون گوش کنم ، اما .... نشد
آخر الان یکی هست که خیلی دوستم دارد خیلی خیلی و فکر نمی کنم مثل تو رفتنی باشد ، ریش دوست ندارد ، همیشه می خواهد پشت گردنم را خط بندازم ، از بوی سیگار متنفر است و دوست دارد توی خلوت برایم آهنگ شیش و هشت بگذارد ، کنترل تلویزیون را بردارد بگیرد جلوی دهنش و برایم آواز بخواند همراه آهنگ
خب این بیچاره که گناهی نکرده من را دوست دارد ، من هم انکار نمی کنم که دوستش دارم ، محبت دوست داشتن می آفریند و او رب النوع محبت است ، کم کم باید بشینم نمایشنامه توهماتم را عوض کنم ، او نقش تو را بازی کند و من عاشق او باشم ، خودت که رفته ای ، بیا توهماتت را هم بدهم با خودت ببر ...
؞ مسعود ممیزالاشجار؞
یا مثلا من با دوستانم توی یک رستوران نشسته ام که پیانو هم دارد ، بعد تو هم می آیی با دوست هایت یا مثلا با خانواده ات ، بعد دوست های من اصرار می کنند که من برایشان پیانو بزنم ، بعد داستان تکرار شود ، برایت پیانو بزنم ، بخوانم و گریه کنم و تو زیر چشمی من را نگاه کنی ، یک جوری ارضا می شوم از اینکه تو بدانی مخاطب من تویی و تو دست از پا کوتاه تر فقط پوست لبت را بکنی
همان شب های اولی که رفته بودی خب خیلی غصه دار بودم ، داغ دار بودم ، به خودم می گفتم مثل اینها که توی فیلم ها نشان می دهد خیلی عاشق و وفادار هستند حالا که تو رفته ای هیچ وقت ریش هایم را نتراشم ، موهایم را بلند کنم ، ژولی پولی و غذا کم بخورم ، سیگار بکشم ، با کسی حرف نزنم ، از این عینک های گرد بزنم و بتهوون گوش کنم ، اما .... نشد
آخر الان یکی هست که خیلی دوستم دارد خیلی خیلی و فکر نمی کنم مثل تو رفتنی باشد ، ریش دوست ندارد ، همیشه می خواهد پشت گردنم را خط بندازم ، از بوی سیگار متنفر است و دوست دارد توی خلوت برایم آهنگ شیش و هشت بگذارد ، کنترل تلویزیون را بردارد بگیرد جلوی دهنش و برایم آواز بخواند همراه آهنگ
خب این بیچاره که گناهی نکرده من را دوست دارد ، من هم انکار نمی کنم که دوستش دارم ، محبت دوست داشتن می آفریند و او رب النوع محبت است ، کم کم باید بشینم نمایشنامه توهماتم را عوض کنم ، او نقش تو را بازی کند و من عاشق او باشم ، خودت که رفته ای ، بیا توهماتت را هم بدهم با خودت ببر ...
؞ مسعود ممیزالاشجار؞
۸.۹k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.