رمان قرار نبود قسمت3
رمان قرار نبود قسمت3
بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ...- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.بابا سرشو زیر انداخت و گفت:- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.- مانی خودش همه چیو می دونه.- در هر صورت ...- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.خندید و گفت:- این حرفت منطقیه به نظر خودت؟از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.بابا که عصبی شده بود گفت:- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!از جا برخاستم و با خشم گفتم:- لعنتی!خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:- ترسا بدو شام ...اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت:- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...دست از خوردن کشیدم و گفتم:- اونجا برای چی؟- یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن. - خونواده مانی هم هستن؟- نمی دونم شاید ... برای چی؟- همین جوری ...دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد. جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم.به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با
بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ...- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.بابا سرشو زیر انداخت و گفت:- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.- مانی خودش همه چیو می دونه.- در هر صورت ...- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.خندید و گفت:- این حرفت منطقیه به نظر خودت؟از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.بابا که عصبی شده بود گفت:- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!از جا برخاستم و با خشم گفتم:- لعنتی!خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:- ترسا بدو شام ...اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت:- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...دست از خوردن کشیدم و گفتم:- اونجا برای چی؟- یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن. - خونواده مانی هم هستن؟- نمی دونم شاید ... برای چی؟- همین جوری ...دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد. جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم.به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با
۹۰.۴k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.