رمان قرار نبود قسمت5
رمان قرار نبود قسمت5
- نمی ذاری برم بابا؟
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:- کجا؟- کانادا ...فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:- چرا یه راه داره ...- چه راهی؟!- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:- این آخرین راهه؟- آخرین و تنها ترین راه ...از جا بلند شدم و گفتم:- باشه بابا ... بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...- شبرتتو بخور یه ذره جون بگیری ...شربتو یه نفس سر کشیدم و لیوانشو دادم دست عزیز. دوباره راه اتاقم رو در پیش گرفتم. فکری تو ذهنم بود که باید حسابی روش کار می کردم....بالاخره پنج شنبه رسید. برعکس پنج شنبه های دیگه حسابی استرس داشتم بیشتر از همیشه به خودم رسیدم ولی باز هم آرایش نکردم ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم می زدن و می خندیدن ولی من انگار توی این دنیا نبودم فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:- چته؟! تو فکری؟!- هیچی ... چیزی نیست ...- تو گفتی منم باوز کردم .. عین این اصیل زاده های انگلیسی شدی! کلاس می ذاری؟!- بخواب مینیم بابا! کلاسم کجا بود .. تو فکرم .- تو فکر شووور؟- نمی دونم ... شاید ...- کسیو پیدا کردی؟- نمی دونم ... شاید ...- کاسکو .... - طوطی عمه اته !- خب هی حرفتو تکرار می کنی عین طوطی ...- چی بگم بهت؟شبنم وارد بحث شد و گفت:- از دو هفته پیش که با هم حرف زدیم تا الان رنگ و روت که حسابی پریده تر شده دل و دماغ درست و حسابیم که نداری. اون هفته هم که نیومدی پاتوق این هفته هم که اومدی عین برج زهرمار شدی. به ما بگو چته شاید بتونیم کمکت کنیم ...بنفشه گفت:- تازه یادم رفته بود بگم اون هفته که نیومدی تا رفتیم توی رستوران گربه های چشم رنگی یهو برگشتن طرفمون و پچ پچشون رفت بالا ... بعد نمی دونم چی بهم گفتن که آقا آرتان برای اولین بار افتخار دادن سرشونو آوردن بالا و یه نگاه مرحمت فرمودن سمت ما ... ولی باور کن همچین اخمی به ما و به دوستاش کرد که هم ما و هم دوستاش شاشیدیم تو خودمون ...- بی تربیت!- قربون تو برم من با تربیت!ماشین را پارک کردم و گفتم:- بریزین پایین کار داریم ...- بله دیگه چه کاری واجب تر از شیکم!شبنم جیغ بنفش کشید:- وای بنفشه این فراریه دوباره اینجاست!- اون هفته هم بود ...- عجیب دوست دارم بدونم مال کیه ...- شرط می بندم مال صاحب رستورانه ...دستشونو کشیدم و گفتم:- اینقدر حرف نزنین بیاین بریم ...همه با هم وارد شدیم و اول از همه نگاهم به سمت میز گربه های چشم رنگی کشیده شد. هر چهارنفر حضور داشتن و قبل از ما حاضریشان را زده بودن. بی توجه به آنها نشستم سر میز و مشغول باد زدن خودم شدم. بنفشه گفت:- گرمته؟ هوا که دیگه گرم نیست! من سردمم هست ...بنفشه چه خبر داشت از درون سوزان من! از کجا می دونست دوستش چه مسئولیت سنگینی روی دوشش داره سنگینی می کنه؟ دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد. آرتان هم یک لحظه سرش را بالا گرفت. چشمان خمار عسلی رنگش در میان صورت گرد و برنزه اش می درخشید. بنفشه کنار گوشم نالید:- به خدا حالا قلبم وایمیسه! چرا این بشر اینقدر خوش تیپ و نازه؟شبنم گفت:- ازش پیداست مث سگ می مونه ...بنفشه گفت:- منم که سگ پسند!الان وقتش بود. از جا بلند شدم و گفتم:- یه لحظه با اجازه ...شبنم از نگاه من که صاف به آرتان دوخته شده بود ترسید و گفت:- می خوای چی کار کنی؟!با خنده گفتم:- می خوام ازش خواستگاری کنم! به هم میایم نه؟ صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:- ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ...بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت:- بفرمایید خواهش می کنم ...
- نمی ذاری برم بابا؟
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:- کجا؟- کانادا ...فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:- چرا یه راه داره ...- چه راهی؟!- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:- این آخرین راهه؟- آخرین و تنها ترین راه ...از جا بلند شدم و گفتم:- باشه بابا ... بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...- شبرتتو بخور یه ذره جون بگیری ...شربتو یه نفس سر کشیدم و لیوانشو دادم دست عزیز. دوباره راه اتاقم رو در پیش گرفتم. فکری تو ذهنم بود که باید حسابی روش کار می کردم....بالاخره پنج شنبه رسید. برعکس پنج شنبه های دیگه حسابی استرس داشتم بیشتر از همیشه به خودم رسیدم ولی باز هم آرایش نکردم ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم می زدن و می خندیدن ولی من انگار توی این دنیا نبودم فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:- چته؟! تو فکری؟!- هیچی ... چیزی نیست ...- تو گفتی منم باوز کردم .. عین این اصیل زاده های انگلیسی شدی! کلاس می ذاری؟!- بخواب مینیم بابا! کلاسم کجا بود .. تو فکرم .- تو فکر شووور؟- نمی دونم ... شاید ...- کسیو پیدا کردی؟- نمی دونم ... شاید ...- کاسکو .... - طوطی عمه اته !- خب هی حرفتو تکرار می کنی عین طوطی ...- چی بگم بهت؟شبنم وارد بحث شد و گفت:- از دو هفته پیش که با هم حرف زدیم تا الان رنگ و روت که حسابی پریده تر شده دل و دماغ درست و حسابیم که نداری. اون هفته هم که نیومدی پاتوق این هفته هم که اومدی عین برج زهرمار شدی. به ما بگو چته شاید بتونیم کمکت کنیم ...بنفشه گفت:- تازه یادم رفته بود بگم اون هفته که نیومدی تا رفتیم توی رستوران گربه های چشم رنگی یهو برگشتن طرفمون و پچ پچشون رفت بالا ... بعد نمی دونم چی بهم گفتن که آقا آرتان برای اولین بار افتخار دادن سرشونو آوردن بالا و یه نگاه مرحمت فرمودن سمت ما ... ولی باور کن همچین اخمی به ما و به دوستاش کرد که هم ما و هم دوستاش شاشیدیم تو خودمون ...- بی تربیت!- قربون تو برم من با تربیت!ماشین را پارک کردم و گفتم:- بریزین پایین کار داریم ...- بله دیگه چه کاری واجب تر از شیکم!شبنم جیغ بنفش کشید:- وای بنفشه این فراریه دوباره اینجاست!- اون هفته هم بود ...- عجیب دوست دارم بدونم مال کیه ...- شرط می بندم مال صاحب رستورانه ...دستشونو کشیدم و گفتم:- اینقدر حرف نزنین بیاین بریم ...همه با هم وارد شدیم و اول از همه نگاهم به سمت میز گربه های چشم رنگی کشیده شد. هر چهارنفر حضور داشتن و قبل از ما حاضریشان را زده بودن. بی توجه به آنها نشستم سر میز و مشغول باد زدن خودم شدم. بنفشه گفت:- گرمته؟ هوا که دیگه گرم نیست! من سردمم هست ...بنفشه چه خبر داشت از درون سوزان من! از کجا می دونست دوستش چه مسئولیت سنگینی روی دوشش داره سنگینی می کنه؟ دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد. آرتان هم یک لحظه سرش را بالا گرفت. چشمان خمار عسلی رنگش در میان صورت گرد و برنزه اش می درخشید. بنفشه کنار گوشم نالید:- به خدا حالا قلبم وایمیسه! چرا این بشر اینقدر خوش تیپ و نازه؟شبنم گفت:- ازش پیداست مث سگ می مونه ...بنفشه گفت:- منم که سگ پسند!الان وقتش بود. از جا بلند شدم و گفتم:- یه لحظه با اجازه ...شبنم از نگاه من که صاف به آرتان دوخته شده بود ترسید و گفت:- می خوای چی کار کنی؟!با خنده گفتم:- می خوام ازش خواستگاری کنم! به هم میایم نه؟ صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:- ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ...بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت:- بفرمایید خواهش می کنم ...
۱۶۰.۶k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.