رمان قرار نبود قسمت17
رمان قرار نبود قسمت17
نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...
می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:
- موی فر بهت خیلی می یاد ...
بازم چیزی نگفتم بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم ... دوباره داشت منو دیوونه می کرد. گفت:
- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت ...
سرمو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. ریشش تا توی گردنش در اومده بود ولی زبریشو هم دوست داشتم. بالاخره منو از خودش جدا کرد. پیشینیمو با مهر بوسید و گفت:
- خوشحالم که پیشمی ...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خندید:
- زبونتو موش خورده؟
زبونمو در آوردم. دوباره تبدیل شدم به همون ترسای شیطون. گفتم:
- نخیر ... دارمش سه متره ...
شالمو کشید روی سرم و گفت:
- خدا به داد من برسه ...
خندیدم. دستمو گرفت و گفت:
- نمی خوای چیزی بگی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده بود ...
گله ای که من باید می کردمو اون کرد.
- برای همین برگشتی خونه ...
- با بابا چی کار می کردم؟ منتظر بودم تو بیای دنبالم ... فکر می کردم دوره هم خونه بودنمون دیگه تموم شده ...
- تا اونجایی که من می دونم قرارمون یه سال بود ... الان که تازه شش ماه شده.
یعنی شش ماه دیگه باید جدا می شدیم؟! نه خدا! یک ماهش منو داغون کرد ... چه جوری می تونم دوریشو برای همیشه تحمل کنم؟ به روی خودم نیاوردم ولی و گفتم:
- چرا نیومدی دنبالم؟ بابام حق داشت ... باید از دلش در می آوردی ...
- فکر می کنی نیومدم؟!
- یه بار ...
- یه بار اومدم خونه ... بقیه اشو رفتم شرکت بابات ...
نتونستم جلوی حیرتمو بگیرم و گفتم:
- راست می گی؟!
دماغمو فشار داد و گفت:
- برای دوباره به دست آوردن هم خونه ام چند بار هم رفتم ...
- پس با این حساب بابا دیگه راضی نمی شه ... اگه یم خواست بشه تا حالا شده بود
ماشینو راه انداخت و گفت:
- راضی شد ...
- چی؟!
- بابات حرفی نداشت منتظر بود خودت بخوای برگردی ...
فقط نگاش کردم. ای بابای ... چی بهش می گفتم! اینهمه وقت منو عذاب داد به خاطر اینکه منتظر بودم خودم ازش بخوام؟! کاش خواسته بودم ... کاش ... ولی دیگه مهم نبود. مهم الان بود که پیش آرتان بودم. دیگه حرفی نزدم. آرتان هم چیزی نگفت. ساعت تازه هشت بود ... دوست داشتم تا صبح با آرتان توی خیابونا بچرخم. آرتان شیشه رو کشید پایین نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه گفتی بوی چی می یاد؟!
بو کردم. چیزی حس نکردم. شونه بالا انداختم. با مزه چپ چپ نگام کرد و گفت:
- اصولا خانوما همیشه با این حرفا شوهراشون رو گول می زنن ... حالا من باید اینکارو بکنم؟
با خنگی نگاش کردم. از نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
- بوی عید می یاد ...
راست می گفت ... هجدهم اسفند بود و بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی شبو ... بساط ماهی فروشی هم همه جا بر پا بود. سری تکون دادم و گفتم:
- آره واقعا !
حالا نوبت من بود که نفس عمیق بکشم. دستمو گرفت و گفت:
- خب؟!
نگاش کردم. خندید و گفت:
- خیلی خنگی ترسا ... بوی عد که بیاد دنبالش چی می یاد؟
- عید ...
- خب ...
- ا آرتان!
دستمو فشار داد و گفت:
- موافقی بریم لباس بخریم؟!
لبخندی گشاد صورتمو روشن کرد. اولین باری بود که بهم پیشنهاد می داد با هم بریم خرید. بعد از خرید عروسیمون دیگه با هم خرید نرفته بودیم. سرمو تکون دادم و با شادی گفتم:
- آخ جون!
با خنده گفت:
- وروجک شیطون ...
و سرعتشو بیشتر کرد ... داشتم به این فکر می کردم که خرید کردنم با آرتان شیرینه!
جلوی یک فروشگاه بزرگ ایستاد و من با هیجان پریدم بیرون. آرتان هم با خنده درهای ماشینو قفل کرد و اومد کنارم. نگاهی به مغازه ها کرد و گفت:- خب ... از چی باید شرو
نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...
می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:
- موی فر بهت خیلی می یاد ...
بازم چیزی نگفتم بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم ... دوباره داشت منو دیوونه می کرد. گفت:
- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت ...
سرمو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. ریشش تا توی گردنش در اومده بود ولی زبریشو هم دوست داشتم. بالاخره منو از خودش جدا کرد. پیشینیمو با مهر بوسید و گفت:
- خوشحالم که پیشمی ...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خندید:
- زبونتو موش خورده؟
زبونمو در آوردم. دوباره تبدیل شدم به همون ترسای شیطون. گفتم:
- نخیر ... دارمش سه متره ...
شالمو کشید روی سرم و گفت:
- خدا به داد من برسه ...
خندیدم. دستمو گرفت و گفت:
- نمی خوای چیزی بگی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده بود ...
گله ای که من باید می کردمو اون کرد.
- برای همین برگشتی خونه ...
- با بابا چی کار می کردم؟ منتظر بودم تو بیای دنبالم ... فکر می کردم دوره هم خونه بودنمون دیگه تموم شده ...
- تا اونجایی که من می دونم قرارمون یه سال بود ... الان که تازه شش ماه شده.
یعنی شش ماه دیگه باید جدا می شدیم؟! نه خدا! یک ماهش منو داغون کرد ... چه جوری می تونم دوریشو برای همیشه تحمل کنم؟ به روی خودم نیاوردم ولی و گفتم:
- چرا نیومدی دنبالم؟ بابام حق داشت ... باید از دلش در می آوردی ...
- فکر می کنی نیومدم؟!
- یه بار ...
- یه بار اومدم خونه ... بقیه اشو رفتم شرکت بابات ...
نتونستم جلوی حیرتمو بگیرم و گفتم:
- راست می گی؟!
دماغمو فشار داد و گفت:
- برای دوباره به دست آوردن هم خونه ام چند بار هم رفتم ...
- پس با این حساب بابا دیگه راضی نمی شه ... اگه یم خواست بشه تا حالا شده بود
ماشینو راه انداخت و گفت:
- راضی شد ...
- چی؟!
- بابات حرفی نداشت منتظر بود خودت بخوای برگردی ...
فقط نگاش کردم. ای بابای ... چی بهش می گفتم! اینهمه وقت منو عذاب داد به خاطر اینکه منتظر بودم خودم ازش بخوام؟! کاش خواسته بودم ... کاش ... ولی دیگه مهم نبود. مهم الان بود که پیش آرتان بودم. دیگه حرفی نزدم. آرتان هم چیزی نگفت. ساعت تازه هشت بود ... دوست داشتم تا صبح با آرتان توی خیابونا بچرخم. آرتان شیشه رو کشید پایین نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه گفتی بوی چی می یاد؟!
بو کردم. چیزی حس نکردم. شونه بالا انداختم. با مزه چپ چپ نگام کرد و گفت:
- اصولا خانوما همیشه با این حرفا شوهراشون رو گول می زنن ... حالا من باید اینکارو بکنم؟
با خنگی نگاش کردم. از نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
- بوی عید می یاد ...
راست می گفت ... هجدهم اسفند بود و بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی شبو ... بساط ماهی فروشی هم همه جا بر پا بود. سری تکون دادم و گفتم:
- آره واقعا !
حالا نوبت من بود که نفس عمیق بکشم. دستمو گرفت و گفت:
- خب؟!
نگاش کردم. خندید و گفت:
- خیلی خنگی ترسا ... بوی عد که بیاد دنبالش چی می یاد؟
- عید ...
- خب ...
- ا آرتان!
دستمو فشار داد و گفت:
- موافقی بریم لباس بخریم؟!
لبخندی گشاد صورتمو روشن کرد. اولین باری بود که بهم پیشنهاد می داد با هم بریم خرید. بعد از خرید عروسیمون دیگه با هم خرید نرفته بودیم. سرمو تکون دادم و با شادی گفتم:
- آخ جون!
با خنده گفت:
- وروجک شیطون ...
و سرعتشو بیشتر کرد ... داشتم به این فکر می کردم که خرید کردنم با آرتان شیرینه!
جلوی یک فروشگاه بزرگ ایستاد و من با هیجان پریدم بیرون. آرتان هم با خنده درهای ماشینو قفل کرد و اومد کنارم. نگاهی به مغازه ها کرد و گفت:- خب ... از چی باید شرو
۹۷.۸k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.