×قسمت بیست و پنجم ×پارت چهار
×قسمت بیست و پنجم ×پارتچهار
(پی نوشت:دوستای گلم سلام..همنجور که میبینیدتصویر رمان عوض شده و افرادی که توی تصویر دیده میشنهردو مدل هستن...البته چونشبیه سامان و ویدا نبودن یکم..مجبور شدم بعضی چیزاشونو فتوشاپ کنم...امیدوارمخوشتون بیاد عزیزانم...منتظر نظراتتون هستم)
مونیکا باجیغ گفت_کجای من ایراد داره؟!تو کوری که فقط عیبای بقیرو میبینی
امیر_بیا ...هنوز هیچ کار نکرده بدبخت شدم...بابا نقطه چین خوردم اصن..من جلوتر میرم بچه ها
بعدم با ترس ازمون دور شد..کیه که از غرغرای مونیکا نترسه!؟
مونیکاهم گفت:وایسا بینم ترسوخان..من که هنوز در مورد حرفات قانع نشدم...صب کن اومدم
بعدم دنبالش دوید.امیر از اون جلو خیلی با مزه دستاشو اورد بالا و بلند گفت:خدایا خودت مواظبم باش...
کلی خندیدم...ولی سامان فقط یه لبخند کوچولو زد...
یه سرفه الکی کردم که توجهش بهم جلب شه...یه نیم نگاهی بهم کرد وخندش جمع شد...بعدم کولشو جابه جا کرد و تند از من دور شد...دنبالش دویدم و صداش کردم...بهم توجه نکرد
_مگه با تو نیسم سامان؟!چته؟!
ایستاد..با کلافگی برگشت و طرفمو گفت:ویدا فکر میکنی باید چیزیم باشه؟!
دیگه ندوییدم...سره جام وایسادم و نفس نفس زدم...تقریبا چندمتر فاصله داشتیم..گفتم:پ ن پ فکر میکنم اسمتو بردم تو گینس ثبت کردن ولی جناب از اینکه الف اسمش کج شده دلخوره
_ویدا به جون خودم که واسه هیشکی مهم نیساصلا اعصاب تو و مسخره بازیاتو ندارما
ینی چی؟!حوصلمو نداره؟؟اخه چرا؟!بغض کردم
_حوصلمو نداری باشه..قبول..ولی غلط میکنی میگی واسه هیشکی مهم نیسی..
بعدماز یه طرف دیگه سرمو انداختم پایینو و از کوه بالا رفتم...داشتم میترکیدم...اشکام مجال نمیداد و همینجوری پشت سرههم میریخت...بهش نگاه نکردم ...گفت:هه..نکنه میگی واسه تو مهمم..
_اره مهمی..خیلی مهمی
_ویدا از این بازیای چرت و مسخره خوشم نمیاد...توروخدا تمومش کن
_اخه سامان مگه چیکار کردم که باهام اینجوری میکنی...مگه چه بدی در حقت کردم..توکه میدونی از بی محلی متنفرم...چرا اذیتم میکنی
بغضم شکست..گریم گرفته بود...بازم خودمو کنترل میکردم...فک نکنم سامان اشکامو ببینه...ولی از صدای لرزونم معلوم بود یه چیزیم هست..
دستشو کلافه کشید توموهاش و گفت:خب..خب توام که میدونی از اینکه یکی یه مسئله بزرگو مسخره کنه و باهاش شوخی کنه بدممیاد...چرا الکی گفتی عاشق شدی؟!
_خب گفتم که گفتم...عاشق شده باشم...باید خوشحال باشی...مگه چیه که منی که مثه ابجیتم خوشبخت بشم
_هه..باشه ..اشتباه تو همینجاست اصن...
بعدمرفت..من که میدونسم دوسمداره و دوسش دارم...ول کاش میگفت..تا مطمئنمیشدم...دنبالشدویدم و صداش کردم...که یهو پام به یه تیکه سنگ گیر کرد و افتادم و باز سردرد و خون دماغ و سر گیجه و گنگی صدا و تصویر.....حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزیم هست
........................................................................
چشمامو که باز کردمسامان و مونیکا و امیر بالا سرمبودن...خواستم از جام بلند شم که هرسه تاشون صداشون دراومد...پس از کمی تامل دریافتم به درون صندلی عقب ماشین سامانخوابیدم...روی گونم یکم میسوخت...دست کشیدم..یکم زخم شده بود...گفتم:چیزیم نیست به خدا بزارید بلندشم
مونی_چیزیت نیست که دوساعته خوابیدی...خون دماغتم که خدا بده برکت بند نمیاد اصلا
سامان شرمنده سرشو انداخت پایین و از ماشین دور شد
مونیکا با اشاره گفت این چشه؟!توجهی نکردم..نگرانش بودم..نکنه خودشو مقصر بدونه..
_بچه ها ببخشید تورخدا روزتونو خراب کردم..نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته
امیر_حالا روزه ما که گند شد با معذرت خواهی شما هم که خوب نمیشه..بی زحمت واسه تقدیر وتشکر یه چیزی بده بریزیم تپ این شیکم
مونیکا با تشر گفت:امیــــر
_چیه خب...گشنمه...الان این گفت ببخشید دل من حالیش میشه؟!
بعد به شیکمش اشاره کرد و اونو مخاطب حرفاش قرار داد و گفت:شیکمی عمو قربونت بره ویدا جان معذرت خواهی کرد سیر شدی؟!میخوای بگم یه تشکر دیگه بغلش بزاره به عنوان دسر؟!
مونیکا_امیر به مولا خیلی چرتی
_نه دیگه...اینو گفتی اثر منفی گذاشت شیکمم باز گشنش شد..
تز حرفای امیر خندم گرفته بود...داشتن با مونیکا باهم بحث میکردن که من برگشتم و از شیشه عقب به سامان نگاه کردم...داشت با کفشاش سنگارو شوت میکرد...طبق معمول دستاشمتو جیبش بود...چقد خسته به نظر میاد...مثه من...ا وقتی هی هی از حال میرم و اینجوری میشه خستگیم دوبرابر شده...بیشتر از قبل نیاز به خواب دارم..اصلا جون تو تنم نیست...زود زود خسته میشم...پوووف...بعد اینکه جمع کردیم برگشتیم خونه توی راه همرو همبرگر گرد مهمون کردم..سامان که یکمشوبیشتر نخورد..منم اشتهام کور شده بود..ولی به جاش امیر همرو خورد...پست و مقام من نصیب ایشونشده تازگیا...تصمیم گرفته بودم دیگه سامانو در این مورد اذیت ن
(پی نوشت:دوستای گلم سلام..همنجور که میبینیدتصویر رمان عوض شده و افرادی که توی تصویر دیده میشنهردو مدل هستن...البته چونشبیه سامان و ویدا نبودن یکم..مجبور شدم بعضی چیزاشونو فتوشاپ کنم...امیدوارمخوشتون بیاد عزیزانم...منتظر نظراتتون هستم)
مونیکا باجیغ گفت_کجای من ایراد داره؟!تو کوری که فقط عیبای بقیرو میبینی
امیر_بیا ...هنوز هیچ کار نکرده بدبخت شدم...بابا نقطه چین خوردم اصن..من جلوتر میرم بچه ها
بعدم با ترس ازمون دور شد..کیه که از غرغرای مونیکا نترسه!؟
مونیکاهم گفت:وایسا بینم ترسوخان..من که هنوز در مورد حرفات قانع نشدم...صب کن اومدم
بعدم دنبالش دوید.امیر از اون جلو خیلی با مزه دستاشو اورد بالا و بلند گفت:خدایا خودت مواظبم باش...
کلی خندیدم...ولی سامان فقط یه لبخند کوچولو زد...
یه سرفه الکی کردم که توجهش بهم جلب شه...یه نیم نگاهی بهم کرد وخندش جمع شد...بعدم کولشو جابه جا کرد و تند از من دور شد...دنبالش دویدم و صداش کردم...بهم توجه نکرد
_مگه با تو نیسم سامان؟!چته؟!
ایستاد..با کلافگی برگشت و طرفمو گفت:ویدا فکر میکنی باید چیزیم باشه؟!
دیگه ندوییدم...سره جام وایسادم و نفس نفس زدم...تقریبا چندمتر فاصله داشتیم..گفتم:پ ن پ فکر میکنم اسمتو بردم تو گینس ثبت کردن ولی جناب از اینکه الف اسمش کج شده دلخوره
_ویدا به جون خودم که واسه هیشکی مهم نیساصلا اعصاب تو و مسخره بازیاتو ندارما
ینی چی؟!حوصلمو نداره؟؟اخه چرا؟!بغض کردم
_حوصلمو نداری باشه..قبول..ولی غلط میکنی میگی واسه هیشکی مهم نیسی..
بعدماز یه طرف دیگه سرمو انداختم پایینو و از کوه بالا رفتم...داشتم میترکیدم...اشکام مجال نمیداد و همینجوری پشت سرههم میریخت...بهش نگاه نکردم ...گفت:هه..نکنه میگی واسه تو مهمم..
_اره مهمی..خیلی مهمی
_ویدا از این بازیای چرت و مسخره خوشم نمیاد...توروخدا تمومش کن
_اخه سامان مگه چیکار کردم که باهام اینجوری میکنی...مگه چه بدی در حقت کردم..توکه میدونی از بی محلی متنفرم...چرا اذیتم میکنی
بغضم شکست..گریم گرفته بود...بازم خودمو کنترل میکردم...فک نکنم سامان اشکامو ببینه...ولی از صدای لرزونم معلوم بود یه چیزیم هست..
دستشو کلافه کشید توموهاش و گفت:خب..خب توام که میدونی از اینکه یکی یه مسئله بزرگو مسخره کنه و باهاش شوخی کنه بدممیاد...چرا الکی گفتی عاشق شدی؟!
_خب گفتم که گفتم...عاشق شده باشم...باید خوشحال باشی...مگه چیه که منی که مثه ابجیتم خوشبخت بشم
_هه..باشه ..اشتباه تو همینجاست اصن...
بعدمرفت..من که میدونسم دوسمداره و دوسش دارم...ول کاش میگفت..تا مطمئنمیشدم...دنبالشدویدم و صداش کردم...که یهو پام به یه تیکه سنگ گیر کرد و افتادم و باز سردرد و خون دماغ و سر گیجه و گنگی صدا و تصویر.....حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزیم هست
........................................................................
چشمامو که باز کردمسامان و مونیکا و امیر بالا سرمبودن...خواستم از جام بلند شم که هرسه تاشون صداشون دراومد...پس از کمی تامل دریافتم به درون صندلی عقب ماشین سامانخوابیدم...روی گونم یکم میسوخت...دست کشیدم..یکم زخم شده بود...گفتم:چیزیم نیست به خدا بزارید بلندشم
مونی_چیزیت نیست که دوساعته خوابیدی...خون دماغتم که خدا بده برکت بند نمیاد اصلا
سامان شرمنده سرشو انداخت پایین و از ماشین دور شد
مونیکا با اشاره گفت این چشه؟!توجهی نکردم..نگرانش بودم..نکنه خودشو مقصر بدونه..
_بچه ها ببخشید تورخدا روزتونو خراب کردم..نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته
امیر_حالا روزه ما که گند شد با معذرت خواهی شما هم که خوب نمیشه..بی زحمت واسه تقدیر وتشکر یه چیزی بده بریزیم تپ این شیکم
مونیکا با تشر گفت:امیــــر
_چیه خب...گشنمه...الان این گفت ببخشید دل من حالیش میشه؟!
بعد به شیکمش اشاره کرد و اونو مخاطب حرفاش قرار داد و گفت:شیکمی عمو قربونت بره ویدا جان معذرت خواهی کرد سیر شدی؟!میخوای بگم یه تشکر دیگه بغلش بزاره به عنوان دسر؟!
مونیکا_امیر به مولا خیلی چرتی
_نه دیگه...اینو گفتی اثر منفی گذاشت شیکمم باز گشنش شد..
تز حرفای امیر خندم گرفته بود...داشتن با مونیکا باهم بحث میکردن که من برگشتم و از شیشه عقب به سامان نگاه کردم...داشت با کفشاش سنگارو شوت میکرد...طبق معمول دستاشمتو جیبش بود...چقد خسته به نظر میاد...مثه من...ا وقتی هی هی از حال میرم و اینجوری میشه خستگیم دوبرابر شده...بیشتر از قبل نیاز به خواب دارم..اصلا جون تو تنم نیست...زود زود خسته میشم...پوووف...بعد اینکه جمع کردیم برگشتیم خونه توی راه همرو همبرگر گرد مهمون کردم..سامان که یکمشوبیشتر نخورد..منم اشتهام کور شده بود..ولی به جاش امیر همرو خورد...پست و مقام من نصیب ایشونشده تازگیا...تصمیم گرفته بودم دیگه سامانو در این مورد اذیت ن
۱۶.۱k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.