رمان:در حسرت اغوش تو11
رمان:در حسرت اغوش تو11
دست لرزونم رو روی دیوار گذاشتم و با تمام وجود گوش کردم .
مهران نفس عمیقی کشید و گفت :
« کی فکرشو میکرد که پریسا همچین کاری بکنه ؟! ... اون دیوونه بود ولی نه تا این حد که بخواد خودکشی کنه ! »
چی ؟؟!
یه کم طول کشید تا معنی حرف مهران رو بفهمم ، ضربان قلبم به سرعت بالا رفت ، سرم رو سریع تکون دادم .... نه ... نه .... نه ... همچین چیزی واقعیت نداره !! یه کم عقب رفتم ، دیگه نمی خواستم این دروغا رو بشنوم ! صدای بی بی پاهام رو سستم رو سست تر کرد . صداش پر از غم بود !
« اولین بار رگ دستاشو زد ... درست 6 ماه پیش بود..... هنوزم وقتی اون روز رو یادم میاد موهای تنم سیخ میشه !!! .... خدا خیلی بهمون لطف داشت که دوباره پریسا رو به ما بخشید ! ...از اون به بعد پریسا تحت نظر یه روانشناس بود .... اما حال پریسا بهتر نمیشد ، هر روز افسرده تر از روز قبل میشد ! عین یه تیکه سنگ بی روح شده بود ! شرایط خیلی سختی داشتیم . یک ماه پیش دوباره خودکشی کرد ، این دفعه قرص خورده بود ! بازم تونستیم نجاتش بدیم !!! ... روانشناسش گفت تنها راه درمان افسردگی پریسا اینه که با احساسش رو به رو بشه ! برای همین دارند میان ایران ... من بیشتر از این که نگران پریسا باشم نگران پانته آم ... از چیزی که تو نگاش می بینم اصلا خوشم نمیاد ... چشماش پر از عشقه ! همچین عشقی رو تو نگاه کیارش پیدا نکردم ، اگه کیارش بخواد با پریسا باشه پانته آ خیلی ضربه می خوره !!! نمی خوام به حال و روز پریسا بیفته ! من طاقتشو ندارم .... »
اینا چی میگند ؟! ... چرا سرم داره گیج میره ؟!!!
مهران گفت :
« .... نمی دونم چی بگم بی بی ، فکرم کار نمی کنه ! »
« برو بخواب پسرم ، نصفه شبه !!! »
« فکر نکنم خوابم ببره ! »
« اگه تو اینو میگی پس من چی باید بگم ؟! .... بلند شو برو بخواب ! »
مهران از روی مبل بلند شد و گفت :
« ... پس شب بخیر ! »
« شب بخیر پسرم ! »
به سرعت به سمت اتاق برگشتم ، نمی خواستم مهران منو تو این وضع ببینه ! تا جلوی در اتاق چند دفعه سکندری خوردم ! وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم . به در اتاق تکیه دادم ... کیارش هنوز خواب بود ! قطره اشک بزرگی روی گونه ام خط انداخت ! با بی حالی رو زمین نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم ... کاش مرده بودم و اون حرفا رو نمی شنیدم ... دلم می خواد داد بزنم و بلند گریه کنم !! کیارش غلتی زد ! با ترس بهش نگاه کردم ، نکنه بیدار شه ؟! ... خدارو شکر بیدار نشد ... نفسم رو بیرون دادم و چشمامو بستم ! یعنی پریسا واقعا خودکشی کرده ؟! هنوزم نمی تونم باور کنم که اون حرفا رو شنیدم !!! ... دارم خفه میشم ، نفسم بالا نمیاد !به یقه ی لباسم چنگ انداختم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم ! انگار یه چیز بزرگ تو گلوم گیر کرده !
با سردرگمی از رو زمین بلند شدم و اشکام رو پاک کردم . اینجا نمی تونم نفس بکشم ! سرگیجه ام هر لحظه شدید تر میشه !
تلو تلو خوران از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیاط راه افتادم . نگران این نبودم که کسی منو ببینه احتمالا الان همه خوابیده بودند . تو ایوان خونه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... اما اصلا تغییری تو حالم ایجاد نشد ! ، باد سردی موهام رو پریشون کرد . خودم رو جمع کردم و به آسمون نگاه کردم . ابرای بنفش آسمون رو پر کرده بودند و منتظر تلنگری بودند تا ببارند ! تابی که زیر یکی از درختای ته حیاط تکون می خورد توجهم رو جلب کرد .. به سمتش براه افتادم ... دستم رو روی زنجیر سرد تاب کشیدم و روش نشستم .
پریسا ... پریسا ... پریسا .... یاد نگاه عسلی شادش قلبم رو سلاخی کرد .. چه طور ممکنه که پریسا خودکشی کنه ؟! اونم دو بار !!! مگه چقدر افسرده شده ؟؟! هق هق گریه ام بلند شد !! همش تقصیر منه !! من عشقشو ازش گرفتم !
قلب آسمون از شدت رعد و برق به لرزه افتاد و چشمش گریون شد . سرم رو بلند کردم و با چشمای خیسم به آسمون نگاه کردم . رگه های نقره ای صاعقه تو پس زمینه تیره آسمون می درخشید ! آسمون با اولین قطره اشکش موهام رو نمدار کرد ... کاش میشد تو جریاان قطره های ریز و سرد و سریع بارون حل بشم !
از خودم متنفرم ، با این که الان می دونم چه کاری با خواهرم کردم اما اصلا نمی تونم عشقم رو باهاش تقسیم کنم ! اگه کیارش ترکم کنه ... اگه اینجوری بشه من می میرم ! من یه خودخواه عوضیم و اصلا از بابت این موضوع شرمنده نیستم ! .... خدایا بهت التماس می کنم عشقم رو ازم نگیر !!! هق هق گریه ام بلند تر شد . دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا صداش کم بشه ! دندونام بهم می خورد و می لرزیدم ،
« پانته آ ؟؟!! »
با بی حالی به سمت عقب برگشتم و کیارش رو دیدم که با نگرانی نگاهم میکرد .
« پانته آ دیوونه شدی ؟! زیر بارون چی کار میکنی ؟! »
زخمم دوباره سر باز کرد ... چرا عشق انقدر سخته ؟!
با غم و حسرت بهش نگاه کردم !!
رو
دست لرزونم رو روی دیوار گذاشتم و با تمام وجود گوش کردم .
مهران نفس عمیقی کشید و گفت :
« کی فکرشو میکرد که پریسا همچین کاری بکنه ؟! ... اون دیوونه بود ولی نه تا این حد که بخواد خودکشی کنه ! »
چی ؟؟!
یه کم طول کشید تا معنی حرف مهران رو بفهمم ، ضربان قلبم به سرعت بالا رفت ، سرم رو سریع تکون دادم .... نه ... نه .... نه ... همچین چیزی واقعیت نداره !! یه کم عقب رفتم ، دیگه نمی خواستم این دروغا رو بشنوم ! صدای بی بی پاهام رو سستم رو سست تر کرد . صداش پر از غم بود !
« اولین بار رگ دستاشو زد ... درست 6 ماه پیش بود..... هنوزم وقتی اون روز رو یادم میاد موهای تنم سیخ میشه !!! .... خدا خیلی بهمون لطف داشت که دوباره پریسا رو به ما بخشید ! ...از اون به بعد پریسا تحت نظر یه روانشناس بود .... اما حال پریسا بهتر نمیشد ، هر روز افسرده تر از روز قبل میشد ! عین یه تیکه سنگ بی روح شده بود ! شرایط خیلی سختی داشتیم . یک ماه پیش دوباره خودکشی کرد ، این دفعه قرص خورده بود ! بازم تونستیم نجاتش بدیم !!! ... روانشناسش گفت تنها راه درمان افسردگی پریسا اینه که با احساسش رو به رو بشه ! برای همین دارند میان ایران ... من بیشتر از این که نگران پریسا باشم نگران پانته آم ... از چیزی که تو نگاش می بینم اصلا خوشم نمیاد ... چشماش پر از عشقه ! همچین عشقی رو تو نگاه کیارش پیدا نکردم ، اگه کیارش بخواد با پریسا باشه پانته آ خیلی ضربه می خوره !!! نمی خوام به حال و روز پریسا بیفته ! من طاقتشو ندارم .... »
اینا چی میگند ؟! ... چرا سرم داره گیج میره ؟!!!
مهران گفت :
« .... نمی دونم چی بگم بی بی ، فکرم کار نمی کنه ! »
« برو بخواب پسرم ، نصفه شبه !!! »
« فکر نکنم خوابم ببره ! »
« اگه تو اینو میگی پس من چی باید بگم ؟! .... بلند شو برو بخواب ! »
مهران از روی مبل بلند شد و گفت :
« ... پس شب بخیر ! »
« شب بخیر پسرم ! »
به سرعت به سمت اتاق برگشتم ، نمی خواستم مهران منو تو این وضع ببینه ! تا جلوی در اتاق چند دفعه سکندری خوردم ! وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم . به در اتاق تکیه دادم ... کیارش هنوز خواب بود ! قطره اشک بزرگی روی گونه ام خط انداخت ! با بی حالی رو زمین نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم ... کاش مرده بودم و اون حرفا رو نمی شنیدم ... دلم می خواد داد بزنم و بلند گریه کنم !! کیارش غلتی زد ! با ترس بهش نگاه کردم ، نکنه بیدار شه ؟! ... خدارو شکر بیدار نشد ... نفسم رو بیرون دادم و چشمامو بستم ! یعنی پریسا واقعا خودکشی کرده ؟! هنوزم نمی تونم باور کنم که اون حرفا رو شنیدم !!! ... دارم خفه میشم ، نفسم بالا نمیاد !به یقه ی لباسم چنگ انداختم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم ! انگار یه چیز بزرگ تو گلوم گیر کرده !
با سردرگمی از رو زمین بلند شدم و اشکام رو پاک کردم . اینجا نمی تونم نفس بکشم ! سرگیجه ام هر لحظه شدید تر میشه !
تلو تلو خوران از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیاط راه افتادم . نگران این نبودم که کسی منو ببینه احتمالا الان همه خوابیده بودند . تو ایوان خونه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... اما اصلا تغییری تو حالم ایجاد نشد ! ، باد سردی موهام رو پریشون کرد . خودم رو جمع کردم و به آسمون نگاه کردم . ابرای بنفش آسمون رو پر کرده بودند و منتظر تلنگری بودند تا ببارند ! تابی که زیر یکی از درختای ته حیاط تکون می خورد توجهم رو جلب کرد .. به سمتش براه افتادم ... دستم رو روی زنجیر سرد تاب کشیدم و روش نشستم .
پریسا ... پریسا ... پریسا .... یاد نگاه عسلی شادش قلبم رو سلاخی کرد .. چه طور ممکنه که پریسا خودکشی کنه ؟! اونم دو بار !!! مگه چقدر افسرده شده ؟؟! هق هق گریه ام بلند شد !! همش تقصیر منه !! من عشقشو ازش گرفتم !
قلب آسمون از شدت رعد و برق به لرزه افتاد و چشمش گریون شد . سرم رو بلند کردم و با چشمای خیسم به آسمون نگاه کردم . رگه های نقره ای صاعقه تو پس زمینه تیره آسمون می درخشید ! آسمون با اولین قطره اشکش موهام رو نمدار کرد ... کاش میشد تو جریاان قطره های ریز و سرد و سریع بارون حل بشم !
از خودم متنفرم ، با این که الان می دونم چه کاری با خواهرم کردم اما اصلا نمی تونم عشقم رو باهاش تقسیم کنم ! اگه کیارش ترکم کنه ... اگه اینجوری بشه من می میرم ! من یه خودخواه عوضیم و اصلا از بابت این موضوع شرمنده نیستم ! .... خدایا بهت التماس می کنم عشقم رو ازم نگیر !!! هق هق گریه ام بلند تر شد . دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا صداش کم بشه ! دندونام بهم می خورد و می لرزیدم ،
« پانته آ ؟؟!! »
با بی حالی به سمت عقب برگشتم و کیارش رو دیدم که با نگرانی نگاهم میکرد .
« پانته آ دیوونه شدی ؟! زیر بارون چی کار میکنی ؟! »
زخمم دوباره سر باز کرد ... چرا عشق انقدر سخته ؟!
با غم و حسرت بهش نگاه کردم !!
رو
۱۴۱.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.