رمان در حسرت اغوش تو18
رمان در حسرت اغوش تو18
نگاهم به در بسته ی اتاق خیره مونده ! نمی تونم باور کنم که .... همه چیز تموم شده ! یعنی پرونده ی زندگی مشترک من و کیارش به همین سرعت بسته شد ؟! .... صدای آخرین نفس قلبم رو شنیدم و سردی مرگش رو تو قفسه ی سینه ام احساس کردم . به سختی روی تخت نشستم ، زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستامو دورشون حلقه کردم . اشک درشتی از گوشه ی چشمم روی صورتم خط انداخت ... من چی کار کردم ؟!... یعنی واقعا گذاشتم که اون بره ؟! سرم رو روی زانوهام گذاشتم ، ....... من انتخاب دیگه ای نداشتم کیارش ..... بهت التماس می کنم منو ببخش ... نمی خواستم قلبتو بشکنم ... نمی خواستم ناراحتت کنم .... نمی خواستم احساستو جریحه دار کنم ...اما چاره ی دیگه ای نداشتم باید این کارو می کردم تا تو بری ... تو باید می رفتی.... ای کاش می تونستم این حرفا رو بهش بگم ....
تقه ای به در خورد و کسی وارد اتاق شد ... نمی خوام بدونم که کی اومده تو اتاق ... واسه اشکام تماشاگر نمی خوام !
« سلام ! »
شاهین ؟! به سرعت سرمو بلند کردم ... خودشه !
لبخندی زد و نزدیک تر اومد و گفت :
« چرا این طوری نگام می کنی ؟! ... حالت بهتره ؟! »
سرمو پایین انداختم و گفتم :
« تو از کجا فهمیدی که من حالم بد شده ؟! »
شاهین رو صندلی کنار تخت ، همون جایی که کیارش چند دقیقه ی پیش نشسته بود ، نشست و گفت :
« کیارش بهم گفت ! »
با تعجب نگاش کردم و به سختی گفتم :
« .... کیارش ؟! »
زخم قلبم دوباره سر باز کرد .... این بار سوزشش خیلی بیشتر بود !
شاهین پا رو پا انداخت و گفت :
« آره ... کی دونم باورت نمیشه منم اولش باورم نمی شد .... بهم زنگ زد و گفت حالت بد شده ! ازم خواست بیام اینجا .... تا حالا کیارش رو اینجوری ندیده بودم ... خیلی شکسته بود ، دیگه از اون کیارش مغرور هیچی باقی نمونده بود ! »
چشمامو بستم و گفتم :
« بس کن ! .... »
دوست ندارم کیارش رو این جوری تصور کنم ، می خوام کیارش تو ذهنم همیشه همون مرد مغرور باقی بمونه ، غرور کیارش رو خیل ی دوست دارم.... خیلی برام قشنگه !
« ناراحتت کردم ؟! ... »
سرمو تکون دادم و گفتم :
« ... نمی خوام در مورد کیارش چیزی بشنوم ... »
وقتی اسم کیارش میاد خیلی سخته که اشکامو کنترل کنم ...
« متاسفم ... نمی خواستم ناراحتت کنم اما هنوز یه چیزیو نفهمیدم ... اگه اون فهمیده که دوست داره ... »
حرفشو قطع کردم و گفتم :
« شاهین نمی خوام در مورد اون صحبت کنم ... شاید بعدا به سوالایی که داری جواب بدم ولی الان نه ..... اصلا آمادگی صحبت کردن در مورد این موضوع رو ندارم ! »
احساس می کنم که بند بند وجودم داره از هم جدا میشه ... دلم پر از احساس دلتنگیه ! دلم برای بی بی تنگ شده !
« موبایلتو میدی ؟! »
شاهین با تعجب نگام کرد اما بدون هیچ حرفی موبایلشو بهم داد .
زیر نگاه سنگین شاهین شماره گیری کردم و منتظر موندم .
بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد .
« بله ؟! »
« سلام داداشی ! »
مکث کوتاه مهران بهم فرصت داد تا به ذهنم نظم بدم .
« سلام .... پانته آ خط جدید گرفتی ؟! »
« نه ..... مهران یه زحمتی برات دارم ، می تونی بیای دنبالم ؟! ... من بیمارستانم ! »
شاهین با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و از جا بلند شد .
صدای نگران مهران رو شنیدم :
« بیمارستان ؟! ... اتفاقی برات افتاده ؟! »
سعی کرد به قدم های سریع شاهین که اتاق رو متر می کردند توجه نکنم !
« نه ... اتفاقی برام نیفتاده ! فقط یه کم ضعف دارم ... فشارم افتاده پایین ! »
« ..... کیارش کجاست ؟! »
نمی دونم ..... شاید الان داره با تمام سرعت ازم دور میشه !
« اون اینجا نیست ! .... میای دنبالم ؟! »
« آره ... آره حتما ! فقط اسم بیمارستان رو بگو ! »
اسم بیمارستان رو گفتم و تماس رو قطع کردم . شاهین با عصبانیت بهم نزدیک شد و گفت :
« چرا به اون زنگ زدی ؟! ... خب خودم می بردمت ! »
سرم داره گیج میره !
« شاهین من می خوام برم پیش مادربزرگم .... ممنونم از این که اومدی اما بهتره که بری ! مهران داره میاد اینجا ، نمی خوام تو رو اینجا ببینه و باهات درگیر بشه .... اون اصلا از تو خوشش نمیاد ! »
شاهین با حرص دندوناشو رو هم سابید و گفت :
« پانته آ تو آخر سر منو با این کارات دیوونه می کنی ! »
روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
« شاهین برو ... بعدا با هم صحبت می کنیم ! »
سرش رو با ملایمت تکون داد و گفت :
« من اینجا می مونم تا مهران بیاد ... تو بخواب ! »
خسته تر از اونیم که بخوام مخالفت کنم ... چشمامو بستم و اجازه دادم خواب منو از این ضعف جدا کنه ! ذهنم دوباره به سمت کیارش پر کشید .... جلوشو نگرفتم ... من به خودم اجازه میدم که تو حریم ذهنم به کیارش فکر کنم .... چقدر خوبه که دیگه مجبور نیستم نقاب بی تفاوتی رو روی صورتم نگه دارم ....
با حس گرمای بوسه ای که روی پیشونیم زده شد از خواب پریدم .
نسر
نگاهم به در بسته ی اتاق خیره مونده ! نمی تونم باور کنم که .... همه چیز تموم شده ! یعنی پرونده ی زندگی مشترک من و کیارش به همین سرعت بسته شد ؟! .... صدای آخرین نفس قلبم رو شنیدم و سردی مرگش رو تو قفسه ی سینه ام احساس کردم . به سختی روی تخت نشستم ، زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستامو دورشون حلقه کردم . اشک درشتی از گوشه ی چشمم روی صورتم خط انداخت ... من چی کار کردم ؟!... یعنی واقعا گذاشتم که اون بره ؟! سرم رو روی زانوهام گذاشتم ، ....... من انتخاب دیگه ای نداشتم کیارش ..... بهت التماس می کنم منو ببخش ... نمی خواستم قلبتو بشکنم ... نمی خواستم ناراحتت کنم .... نمی خواستم احساستو جریحه دار کنم ...اما چاره ی دیگه ای نداشتم باید این کارو می کردم تا تو بری ... تو باید می رفتی.... ای کاش می تونستم این حرفا رو بهش بگم ....
تقه ای به در خورد و کسی وارد اتاق شد ... نمی خوام بدونم که کی اومده تو اتاق ... واسه اشکام تماشاگر نمی خوام !
« سلام ! »
شاهین ؟! به سرعت سرمو بلند کردم ... خودشه !
لبخندی زد و نزدیک تر اومد و گفت :
« چرا این طوری نگام می کنی ؟! ... حالت بهتره ؟! »
سرمو پایین انداختم و گفتم :
« تو از کجا فهمیدی که من حالم بد شده ؟! »
شاهین رو صندلی کنار تخت ، همون جایی که کیارش چند دقیقه ی پیش نشسته بود ، نشست و گفت :
« کیارش بهم گفت ! »
با تعجب نگاش کردم و به سختی گفتم :
« .... کیارش ؟! »
زخم قلبم دوباره سر باز کرد .... این بار سوزشش خیلی بیشتر بود !
شاهین پا رو پا انداخت و گفت :
« آره ... کی دونم باورت نمیشه منم اولش باورم نمی شد .... بهم زنگ زد و گفت حالت بد شده ! ازم خواست بیام اینجا .... تا حالا کیارش رو اینجوری ندیده بودم ... خیلی شکسته بود ، دیگه از اون کیارش مغرور هیچی باقی نمونده بود ! »
چشمامو بستم و گفتم :
« بس کن ! .... »
دوست ندارم کیارش رو این جوری تصور کنم ، می خوام کیارش تو ذهنم همیشه همون مرد مغرور باقی بمونه ، غرور کیارش رو خیل ی دوست دارم.... خیلی برام قشنگه !
« ناراحتت کردم ؟! ... »
سرمو تکون دادم و گفتم :
« ... نمی خوام در مورد کیارش چیزی بشنوم ... »
وقتی اسم کیارش میاد خیلی سخته که اشکامو کنترل کنم ...
« متاسفم ... نمی خواستم ناراحتت کنم اما هنوز یه چیزیو نفهمیدم ... اگه اون فهمیده که دوست داره ... »
حرفشو قطع کردم و گفتم :
« شاهین نمی خوام در مورد اون صحبت کنم ... شاید بعدا به سوالایی که داری جواب بدم ولی الان نه ..... اصلا آمادگی صحبت کردن در مورد این موضوع رو ندارم ! »
احساس می کنم که بند بند وجودم داره از هم جدا میشه ... دلم پر از احساس دلتنگیه ! دلم برای بی بی تنگ شده !
« موبایلتو میدی ؟! »
شاهین با تعجب نگام کرد اما بدون هیچ حرفی موبایلشو بهم داد .
زیر نگاه سنگین شاهین شماره گیری کردم و منتظر موندم .
بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد .
« بله ؟! »
« سلام داداشی ! »
مکث کوتاه مهران بهم فرصت داد تا به ذهنم نظم بدم .
« سلام .... پانته آ خط جدید گرفتی ؟! »
« نه ..... مهران یه زحمتی برات دارم ، می تونی بیای دنبالم ؟! ... من بیمارستانم ! »
شاهین با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و از جا بلند شد .
صدای نگران مهران رو شنیدم :
« بیمارستان ؟! ... اتفاقی برات افتاده ؟! »
سعی کرد به قدم های سریع شاهین که اتاق رو متر می کردند توجه نکنم !
« نه ... اتفاقی برام نیفتاده ! فقط یه کم ضعف دارم ... فشارم افتاده پایین ! »
« ..... کیارش کجاست ؟! »
نمی دونم ..... شاید الان داره با تمام سرعت ازم دور میشه !
« اون اینجا نیست ! .... میای دنبالم ؟! »
« آره ... آره حتما ! فقط اسم بیمارستان رو بگو ! »
اسم بیمارستان رو گفتم و تماس رو قطع کردم . شاهین با عصبانیت بهم نزدیک شد و گفت :
« چرا به اون زنگ زدی ؟! ... خب خودم می بردمت ! »
سرم داره گیج میره !
« شاهین من می خوام برم پیش مادربزرگم .... ممنونم از این که اومدی اما بهتره که بری ! مهران داره میاد اینجا ، نمی خوام تو رو اینجا ببینه و باهات درگیر بشه .... اون اصلا از تو خوشش نمیاد ! »
شاهین با حرص دندوناشو رو هم سابید و گفت :
« پانته آ تو آخر سر منو با این کارات دیوونه می کنی ! »
روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
« شاهین برو ... بعدا با هم صحبت می کنیم ! »
سرش رو با ملایمت تکون داد و گفت :
« من اینجا می مونم تا مهران بیاد ... تو بخواب ! »
خسته تر از اونیم که بخوام مخالفت کنم ... چشمامو بستم و اجازه دادم خواب منو از این ضعف جدا کنه ! ذهنم دوباره به سمت کیارش پر کشید .... جلوشو نگرفتم ... من به خودم اجازه میدم که تو حریم ذهنم به کیارش فکر کنم .... چقدر خوبه که دیگه مجبور نیستم نقاب بی تفاوتی رو روی صورتم نگه دارم ....
با حس گرمای بوسه ای که روی پیشونیم زده شد از خواب پریدم .
نسر
۵۰.۱k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.