رمان:در حسرت اغوش تو19
رمان:در حسرت اغوش تو19
گرمای جهش خون رو پشت گوشام احساس می کنم ... تمام وجودمو یه احساس عجیب پر کرده ... یه احساسی بین ترس ، بغض ، گریه و احساس پوچی ... دستام به سرعت یخ کردند . تصویر محو لبخند پدرم جلوی چشمام رو گرفت ... یعنی میشه کسی از پدرش متنفر بشه ؟! ........ آره شاید بشه اما من از پدرم متنفر نیستم .... پدرم بهتر از اونیه که بتونم ازش متنفر باشم .... شاید یه اشتباهاتی تو زندگیش کرده باشه اما مهم نیست .... همه ی آدما اشتباه می کنند . می خوام برم پیشش اما انگار پاهام به زمین چسبیدند .... نمی تونم حرکتشون بدم ... با نفرت بهشون نگاه کردم ...
مهران با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت :
« پانته آ ؟! »
با گیجی بهش نگاه کردم
دستشو روی شونم گذاشت و گفت :
« حالت خوبه ؟! »
چه اهمیتی داره که حال من خوب باشه یا بد !
با نگرانی گفتم :
« منو ببر پیش بابام ... خواهش میکنم ! »
مهران با ناراحتی گفت :
« می برمت پانته آ ! آروم باش ! »
صدامو بدون این که بخوام بالا بردم و گفتم :
« چطوری آروم باشم ؟.... بابام داره می میره ! »
بی بی از جا بلند شد و به سرعت به سمت اتاقش رفت ... حتما رفته آماده بشه که بریم بیمارستان !
مهران دستی به صورتم کشید و گفت :
« برو آماده شو ! »
به هر زحمتی که بود آماده شدم . می ترسم دیر شده باشه ! نمی خوام پدرمو از دست بدم ... نمی خوام دوباره احساس یتیم بودن کنم ... دیگه نمی خوام اون احساس بد رو تجربه کنم !
نفهمیدم که کی به بیمارستان رسیدیم . به سرعت از ماشین بیرون پریدم و به سمت در بیمارستان دویدم . هر لحظه احساس بدتری پیدا می کنم ... جلوی در به مرد جوونی تنه زدم ، خودمو عقب کشیدم ، معذرت خواهی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم . وارد بیمارستان شدم و به تابلوی بزرگی که کنار اطلاعات بیمارستان روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم .... آی سی یو طبقه ی سومه !
به آسانسور نگاه کردم .... پر شده بود و درش داشت بسته میشد ... به سمت پله ها دویدم ، نمی تونم برای آسانسور صبر کنم ... بالاخره رسیدم .... نفس نفس میزنم ... صدای نفسام به طرز خجالت آوری بلنده ... راهروی طولانی جلوی روم حالم رو بدتر کرد . آب دهنم رو به زور قورت دادم و به سمت پرستاری که از یکی از اتاقا بیرون اومده دویدم ... صدای پاهام باعث شد تا پرستار سرش رو بالا بگیره ...
با تعجب بهم نگاه کرد ... رو به روش وایسادم و گفتم :
« ببخشید خانم ... پدر منو آوردند به این بخش ! ... می خوام ببینمش ! »
« اسم پدرتون چیه ؟! »
« احسان آذین مهر ! »
« کی آوردنش ؟! »
« همین ... همین امروز ! »
دلهره داره خفم می کنه !
پرستار با دلسوزی نگام کرد و گفت :
« امروز فقط یه بیمار رو آوردن اینجا .... اتاق 313! منتها شما اجازه ندارید برید داخل اتاق ... فقط از پشت شیشه می تونید ببینیدش ! »
« حالش ... چطوره ؟! »
« دکتر چند دقیقه ی پیش دوباره معاینه شون کرد . یه سکته رو رد کردند .... منتها وضع عمومیشون زیاد خوب نیست ... طبق تشخیص دکتر ، ایشون باید چند روز تحت نظر باشند ... »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« یعنی حالش خیلی بده ؟! »
« نه ، .... حالشون خیلی بد نیست ...ان شاءالله بهترم میشن ! »
سری تکون دادم و پرسیدم :
« اتاق 313 کجاست ؟! »
« انتهای راهرو سمت راست ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« ممنونم ! »
صدای قدمام تو راهروی نسبتا خلوت آی سی یو میپیچه ... از پشت شیشه به مردی لاغری که روی تخت خوابیده نگاه می کنم ! بابای من ... چرا انقدر ضعیف شده ؟! پیشونیمو به شیشه چسبوندم و چشمامو بستم ! طاقت ندارم بابامو این شکلی ببینم ...
سنگینی دست کسی رو روی شونه ام احساس کردم .... به آرومی به عقب برگشتم ... مهران با نگرانی به من خیره شده بود .... همیشه نگرانمه ، لبخند بی روحی زدم و گفتم :
« مهران دیگه طاقت هیچی رو ندارم ! ... حس می کنم زیادیه وجودم .... می خوام از این جا برم ، جایی که هیچ کس راهشو بلد نباشه .... می خوام تا آخر عمرم تنها باشم ... »
مهران آروم به سرم کوبید و گفت :
« به کسایی که می خوان تو پیششون باشی فکر کردی ؟! »
آروم رو زمین نشستم و گفتم :
« من واسه همه کسل کننده ام ... همه زود ازم خسته میشن ! هیچ کس واقعا دلش نمی خواد که کنارم بمونه ! »
کنارم روی زمین نشست و گفت :
« دیوونه شدی ؟! این حرفا چیه ؟! .... »
« من گل سر سبد بابام بودم اما ازم خسته شد ... ترکم کرد ، کیارش رو از دست دادم ، عشق زندگیمو ... من هنوز بیست و پنج سالم نشده اما این همه عذاب کشیدم ... چطور انتظار داری با این همه بدبختی بتونم جور دیگه ای در مورد خودم فکر کنم ؟ »
مهران منو تو آغوش خودش کشید . سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمامو بستم . زیر گوشم گفت :
« پانته آ این مشکلات تموم میشن ... تو نباید اینجوری در مورد خودت فکر کنی ، تو به هیچ عنوان کسل کننده نیستی ..
گرمای جهش خون رو پشت گوشام احساس می کنم ... تمام وجودمو یه احساس عجیب پر کرده ... یه احساسی بین ترس ، بغض ، گریه و احساس پوچی ... دستام به سرعت یخ کردند . تصویر محو لبخند پدرم جلوی چشمام رو گرفت ... یعنی میشه کسی از پدرش متنفر بشه ؟! ........ آره شاید بشه اما من از پدرم متنفر نیستم .... پدرم بهتر از اونیه که بتونم ازش متنفر باشم .... شاید یه اشتباهاتی تو زندگیش کرده باشه اما مهم نیست .... همه ی آدما اشتباه می کنند . می خوام برم پیشش اما انگار پاهام به زمین چسبیدند .... نمی تونم حرکتشون بدم ... با نفرت بهشون نگاه کردم ...
مهران با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت :
« پانته آ ؟! »
با گیجی بهش نگاه کردم
دستشو روی شونم گذاشت و گفت :
« حالت خوبه ؟! »
چه اهمیتی داره که حال من خوب باشه یا بد !
با نگرانی گفتم :
« منو ببر پیش بابام ... خواهش میکنم ! »
مهران با ناراحتی گفت :
« می برمت پانته آ ! آروم باش ! »
صدامو بدون این که بخوام بالا بردم و گفتم :
« چطوری آروم باشم ؟.... بابام داره می میره ! »
بی بی از جا بلند شد و به سرعت به سمت اتاقش رفت ... حتما رفته آماده بشه که بریم بیمارستان !
مهران دستی به صورتم کشید و گفت :
« برو آماده شو ! »
به هر زحمتی که بود آماده شدم . می ترسم دیر شده باشه ! نمی خوام پدرمو از دست بدم ... نمی خوام دوباره احساس یتیم بودن کنم ... دیگه نمی خوام اون احساس بد رو تجربه کنم !
نفهمیدم که کی به بیمارستان رسیدیم . به سرعت از ماشین بیرون پریدم و به سمت در بیمارستان دویدم . هر لحظه احساس بدتری پیدا می کنم ... جلوی در به مرد جوونی تنه زدم ، خودمو عقب کشیدم ، معذرت خواهی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم . وارد بیمارستان شدم و به تابلوی بزرگی که کنار اطلاعات بیمارستان روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم .... آی سی یو طبقه ی سومه !
به آسانسور نگاه کردم .... پر شده بود و درش داشت بسته میشد ... به سمت پله ها دویدم ، نمی تونم برای آسانسور صبر کنم ... بالاخره رسیدم .... نفس نفس میزنم ... صدای نفسام به طرز خجالت آوری بلنده ... راهروی طولانی جلوی روم حالم رو بدتر کرد . آب دهنم رو به زور قورت دادم و به سمت پرستاری که از یکی از اتاقا بیرون اومده دویدم ... صدای پاهام باعث شد تا پرستار سرش رو بالا بگیره ...
با تعجب بهم نگاه کرد ... رو به روش وایسادم و گفتم :
« ببخشید خانم ... پدر منو آوردند به این بخش ! ... می خوام ببینمش ! »
« اسم پدرتون چیه ؟! »
« احسان آذین مهر ! »
« کی آوردنش ؟! »
« همین ... همین امروز ! »
دلهره داره خفم می کنه !
پرستار با دلسوزی نگام کرد و گفت :
« امروز فقط یه بیمار رو آوردن اینجا .... اتاق 313! منتها شما اجازه ندارید برید داخل اتاق ... فقط از پشت شیشه می تونید ببینیدش ! »
« حالش ... چطوره ؟! »
« دکتر چند دقیقه ی پیش دوباره معاینه شون کرد . یه سکته رو رد کردند .... منتها وضع عمومیشون زیاد خوب نیست ... طبق تشخیص دکتر ، ایشون باید چند روز تحت نظر باشند ... »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« یعنی حالش خیلی بده ؟! »
« نه ، .... حالشون خیلی بد نیست ...ان شاءالله بهترم میشن ! »
سری تکون دادم و پرسیدم :
« اتاق 313 کجاست ؟! »
« انتهای راهرو سمت راست ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« ممنونم ! »
صدای قدمام تو راهروی نسبتا خلوت آی سی یو میپیچه ... از پشت شیشه به مردی لاغری که روی تخت خوابیده نگاه می کنم ! بابای من ... چرا انقدر ضعیف شده ؟! پیشونیمو به شیشه چسبوندم و چشمامو بستم ! طاقت ندارم بابامو این شکلی ببینم ...
سنگینی دست کسی رو روی شونه ام احساس کردم .... به آرومی به عقب برگشتم ... مهران با نگرانی به من خیره شده بود .... همیشه نگرانمه ، لبخند بی روحی زدم و گفتم :
« مهران دیگه طاقت هیچی رو ندارم ! ... حس می کنم زیادیه وجودم .... می خوام از این جا برم ، جایی که هیچ کس راهشو بلد نباشه .... می خوام تا آخر عمرم تنها باشم ... »
مهران آروم به سرم کوبید و گفت :
« به کسایی که می خوان تو پیششون باشی فکر کردی ؟! »
آروم رو زمین نشستم و گفتم :
« من واسه همه کسل کننده ام ... همه زود ازم خسته میشن ! هیچ کس واقعا دلش نمی خواد که کنارم بمونه ! »
کنارم روی زمین نشست و گفت :
« دیوونه شدی ؟! این حرفا چیه ؟! .... »
« من گل سر سبد بابام بودم اما ازم خسته شد ... ترکم کرد ، کیارش رو از دست دادم ، عشق زندگیمو ... من هنوز بیست و پنج سالم نشده اما این همه عذاب کشیدم ... چطور انتظار داری با این همه بدبختی بتونم جور دیگه ای در مورد خودم فکر کنم ؟ »
مهران منو تو آغوش خودش کشید . سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمامو بستم . زیر گوشم گفت :
« پانته آ این مشکلات تموم میشن ... تو نباید اینجوری در مورد خودت فکر کنی ، تو به هیچ عنوان کسل کننده نیستی ..
۶۱.۵k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.