دفترچه تلفن رو انداختم کنار و تصمیم گرفتم یه شماره شانسی
دفترچه تلفن رو انداختم کنار و تصمیم گرفتم یه شماره شانسی بگیرم!
بعد از چند بار بوق خوردن صدای دختر جوونی رو پای تلفن شنیدم،از لرزش صداش فهمیدم زیاد اهل صحبت کردن با غریبه ها نیست.
گفتم،من یه نویسنده ام و شماره شما رو شانسی گرفتم،نمی خوام مزاحمتون شم فقط می خوام ایده یه داستان رو باهاتون در میون بذارم.
خندید و گفت،فکر نکنم فرد مناسبی واسه این کار باشم.چون از داستان نویسی چیزی سر در نمیارم.
گفتم اتفاقا فرد مناسبی هستی،چون در غیر اینصورت حتما تا الان قطع می کردی،حالا می خوای داستان من رو بشنوی؟
لحظه ای سکوت کرد و گفت،بله!
گفتم،یه وکیل باهوش با یه دختر بالرین زیبا ازدواج می کنه،دختره از اون مو بلوندهای خنده رو بود که قد متوسطی داشت،اون ها زندگی خوبی با هم داشتن،آقای وکیل رو پرونده ها کار می کرد،خانم بالرین می رقصید،آقای وکیل تو پرونده پیروز می شد،خانم بالرین می رقصید،آقای وکیل تو پرونده شکست می خورد،خانم بالرین می رقصید.
بعد از چند ماه وکیل حس می کنه دیگه اون دختر رو دوست نداره و به دخترهای باهوش و قد بلند و مو مشکی بیشتر علاقه منده،آقای وکیل نسبت به همسرش بی تفاوت میشه و خانم بالرین هنوز می رقصیده!
تا اینکه یه روز آقای وکیل یه خانم دکتر داروساز رو می بینه،از اون باهوش ها،قد بلند و مو مشکی،اون بدجور خاطرخواه خانم دکتر میشه،خانم دکتر تو داروخونه مسئول دادن 'متادون'به معتادها بوده،'متادون'یه ماده مخدره کنترل شدست که به معتادها میدن تا مجبور نشن جنازشون رو تو خیابون ها جمع کنن.
آقای وکیل هم واسه اینکه به دکتر نزدیک بشه،خودش رو معتاد می کنه تا هر روز بره پیشش و متادون بگیره.
از قضا خانم دکتر هم به وکیل علاقه مند میشه و واسه اینکه اون رو هر روز ببینه بهش بیشتر متادون میده.
خانم بالرین که هنوز می رقصیده متوجه داستان میشه و از آقای وکیل طلاق میگیره،آقای وکیل هم مجبور میشه نصف ثروتش رو به اون بده،مسئولین داروخونه هم متوجه میشه که خانم دکتر بیش از انداره متادون به بیمار داده و پروانه پزشکی اون رو باطل می کنن.
آقای وکیل و خانم دکتر ازدواج می کنن،اما اون ها بعد از مدتی میفهمن که به درد هم نمی خورن و از هم جدا میشن و دچار افسردگی شدید میشن،اما اون ور خانم بالرین هنوز می خندیده و می رقصیده.
حالا از این داستان میشه سه تا نتیجه گیری کرد،اول اینکه،کسی که تمام شرایط مورد علاقه ات رو داره،الزاما همسر خوبی نیست.
دوم اینکه،کسی که حاضره واست همه کار بکنه،الزاما تا همیشه اونجور نمی مونه.
و سوم اینکه کسی که بی تفاوت میگذره می تونه یه برنده واقعی باشه!
می تونستم صدای نفس های اون دختر رو از پشت تلفن بشنوم،سکوت کرده بود،حدس زدم که می خواد تلفن رو قطع کنه
اما با صدای آروم و دلنشین گفت:من نمی خوام بشینم و ببینم کی واسه به دست آوردنم تلاش می کنه و البته این یه رسمه یا طبیعت دخترهاست که وقتی از کسی خوششون میاد باید منتظر بمونن تا اون طرف پا پیش بذاره،انتظار کشیدن ترسناک ترین قسمت دوست داشتن واسه یه دختره،ترس از اینکه نیاد یا اینکه خیلی دیر بیاد، اما من فکر می کنم اگه یه روز به پسری علاقه مند بشم،خودم واسه به دست آوردنش تلاش می کنم،چرا؟جواب خیلی ساده هست،چون من اون رو دوست دارم و می خوام با کسی باشم که دوسش داشته باشم،دوست داشته شدن به تنهایی واسه من کافی نیست!
صحبت هاش من رو مشتاق کرد،گوشی را با اون یکی دستم گرفتم و گفتم:و این یعنی نقض نتیجه گیری دوم،اما دوست داشته شدن به تنهایی خیلی ها رو وادار می کنه با کسی یه رابطه رو شروع کنن
گفت:من نمی خوام هیچ نتیجه ای بگیرم،اما خیلی از دخترها هیچ وقت تصور نکردن خودشون کسی که می خوان رو بدست بیارن،از این گذشته دوست داشتن قاعده خاصی نداره،یه روز به خودت میای و می بینی به کسی علاقه مند شدی که هیچ یک از اون ایده آل هایی که تو ذهنت داشتی رو نداره اما حس می کنی نمی تونی بدون اون زندگی کنی،منظورم اینه که میشه با کسی زندگی خوبی را داشت،در حالیکه الزاما شرایط مورد علاقه ات رو نداره!
گفتم: تو از اون دسته از آدم هایی هستی که نمی خوای کسی بهت نزدیک شه،می خوای خودت اول نزدیک شی،از این بگذریم،توی داستانی که واست گفتم اون بالرینی که همیشه می رقصید رو که یادت هست،نظرت چیه کسی که بی تفاوت می گذره می تونه یه برنده واقعی باشه؟
گفت:گوش کن،می تونستم الان به جای این حرف ها واست ویالن سل بزنم،بی تفاوت به هرچیزی که گفتی،اما این بی تفاوتی فقط باعث دور شدن آدم ها از هم میشه،درسته تفاهم نداشتن اوضاع رو سخت می کنه،اما بی تفاوت بودن به اون عدم تفاهم اوضاع رو وخیم می کنه!
گفتم:حس می کنم باید یه داستان دیگه واست تعریف کنم،یه داستان که اول شخص نقل می کنه،فکر کنم خیلی باحال باشه
گفت:البته،اما این رو هم بگم،وقتی که زمان از دست رفته و قابل بازگشت نیست،بی
بعد از چند بار بوق خوردن صدای دختر جوونی رو پای تلفن شنیدم،از لرزش صداش فهمیدم زیاد اهل صحبت کردن با غریبه ها نیست.
گفتم،من یه نویسنده ام و شماره شما رو شانسی گرفتم،نمی خوام مزاحمتون شم فقط می خوام ایده یه داستان رو باهاتون در میون بذارم.
خندید و گفت،فکر نکنم فرد مناسبی واسه این کار باشم.چون از داستان نویسی چیزی سر در نمیارم.
گفتم اتفاقا فرد مناسبی هستی،چون در غیر اینصورت حتما تا الان قطع می کردی،حالا می خوای داستان من رو بشنوی؟
لحظه ای سکوت کرد و گفت،بله!
گفتم،یه وکیل باهوش با یه دختر بالرین زیبا ازدواج می کنه،دختره از اون مو بلوندهای خنده رو بود که قد متوسطی داشت،اون ها زندگی خوبی با هم داشتن،آقای وکیل رو پرونده ها کار می کرد،خانم بالرین می رقصید،آقای وکیل تو پرونده پیروز می شد،خانم بالرین می رقصید،آقای وکیل تو پرونده شکست می خورد،خانم بالرین می رقصید.
بعد از چند ماه وکیل حس می کنه دیگه اون دختر رو دوست نداره و به دخترهای باهوش و قد بلند و مو مشکی بیشتر علاقه منده،آقای وکیل نسبت به همسرش بی تفاوت میشه و خانم بالرین هنوز می رقصیده!
تا اینکه یه روز آقای وکیل یه خانم دکتر داروساز رو می بینه،از اون باهوش ها،قد بلند و مو مشکی،اون بدجور خاطرخواه خانم دکتر میشه،خانم دکتر تو داروخونه مسئول دادن 'متادون'به معتادها بوده،'متادون'یه ماده مخدره کنترل شدست که به معتادها میدن تا مجبور نشن جنازشون رو تو خیابون ها جمع کنن.
آقای وکیل هم واسه اینکه به دکتر نزدیک بشه،خودش رو معتاد می کنه تا هر روز بره پیشش و متادون بگیره.
از قضا خانم دکتر هم به وکیل علاقه مند میشه و واسه اینکه اون رو هر روز ببینه بهش بیشتر متادون میده.
خانم بالرین که هنوز می رقصیده متوجه داستان میشه و از آقای وکیل طلاق میگیره،آقای وکیل هم مجبور میشه نصف ثروتش رو به اون بده،مسئولین داروخونه هم متوجه میشه که خانم دکتر بیش از انداره متادون به بیمار داده و پروانه پزشکی اون رو باطل می کنن.
آقای وکیل و خانم دکتر ازدواج می کنن،اما اون ها بعد از مدتی میفهمن که به درد هم نمی خورن و از هم جدا میشن و دچار افسردگی شدید میشن،اما اون ور خانم بالرین هنوز می خندیده و می رقصیده.
حالا از این داستان میشه سه تا نتیجه گیری کرد،اول اینکه،کسی که تمام شرایط مورد علاقه ات رو داره،الزاما همسر خوبی نیست.
دوم اینکه،کسی که حاضره واست همه کار بکنه،الزاما تا همیشه اونجور نمی مونه.
و سوم اینکه کسی که بی تفاوت میگذره می تونه یه برنده واقعی باشه!
می تونستم صدای نفس های اون دختر رو از پشت تلفن بشنوم،سکوت کرده بود،حدس زدم که می خواد تلفن رو قطع کنه
اما با صدای آروم و دلنشین گفت:من نمی خوام بشینم و ببینم کی واسه به دست آوردنم تلاش می کنه و البته این یه رسمه یا طبیعت دخترهاست که وقتی از کسی خوششون میاد باید منتظر بمونن تا اون طرف پا پیش بذاره،انتظار کشیدن ترسناک ترین قسمت دوست داشتن واسه یه دختره،ترس از اینکه نیاد یا اینکه خیلی دیر بیاد، اما من فکر می کنم اگه یه روز به پسری علاقه مند بشم،خودم واسه به دست آوردنش تلاش می کنم،چرا؟جواب خیلی ساده هست،چون من اون رو دوست دارم و می خوام با کسی باشم که دوسش داشته باشم،دوست داشته شدن به تنهایی واسه من کافی نیست!
صحبت هاش من رو مشتاق کرد،گوشی را با اون یکی دستم گرفتم و گفتم:و این یعنی نقض نتیجه گیری دوم،اما دوست داشته شدن به تنهایی خیلی ها رو وادار می کنه با کسی یه رابطه رو شروع کنن
گفت:من نمی خوام هیچ نتیجه ای بگیرم،اما خیلی از دخترها هیچ وقت تصور نکردن خودشون کسی که می خوان رو بدست بیارن،از این گذشته دوست داشتن قاعده خاصی نداره،یه روز به خودت میای و می بینی به کسی علاقه مند شدی که هیچ یک از اون ایده آل هایی که تو ذهنت داشتی رو نداره اما حس می کنی نمی تونی بدون اون زندگی کنی،منظورم اینه که میشه با کسی زندگی خوبی را داشت،در حالیکه الزاما شرایط مورد علاقه ات رو نداره!
گفتم: تو از اون دسته از آدم هایی هستی که نمی خوای کسی بهت نزدیک شه،می خوای خودت اول نزدیک شی،از این بگذریم،توی داستانی که واست گفتم اون بالرینی که همیشه می رقصید رو که یادت هست،نظرت چیه کسی که بی تفاوت می گذره می تونه یه برنده واقعی باشه؟
گفت:گوش کن،می تونستم الان به جای این حرف ها واست ویالن سل بزنم،بی تفاوت به هرچیزی که گفتی،اما این بی تفاوتی فقط باعث دور شدن آدم ها از هم میشه،درسته تفاهم نداشتن اوضاع رو سخت می کنه،اما بی تفاوت بودن به اون عدم تفاهم اوضاع رو وخیم می کنه!
گفتم:حس می کنم باید یه داستان دیگه واست تعریف کنم،یه داستان که اول شخص نقل می کنه،فکر کنم خیلی باحال باشه
گفت:البته،اما این رو هم بگم،وقتی که زمان از دست رفته و قابل بازگشت نیست،بی
۲۹.۹k
۱۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.