تو که هستی که دلم دربدر کوی تو شد
تو که هستی که دلم دربدر کوی تو شد
روی زیبای تو نادیده به هر سوی تو شد
شده ای بیخبر از حال پریشان دلم
روی بنما که دلم در خم ابروی تو شد
همه شب دست من و دامن تو ای مه من
همچو خورشید شبی قصه جادوی تو شد
یک شبی پرده گشا از رخ همچون مه خود
تا ببینی که دلم ناوک آ ن روی تو شد
دوش تا وقت سحر با تو شدم همدم دل
چشم دل بسته به آ ن طره گیسوی تو شد
حالیا می ، خورم از دوری تو ای صنما
شهد اینجام شرابم لب کندوی تو شد
کام دل سخت به جان آ مده از دوری تو
زانکه بی تاب تر از سلسله موی تو شد
روی زیبای تو نادیده به هر سوی تو شد
شده ای بیخبر از حال پریشان دلم
روی بنما که دلم در خم ابروی تو شد
همه شب دست من و دامن تو ای مه من
همچو خورشید شبی قصه جادوی تو شد
یک شبی پرده گشا از رخ همچون مه خود
تا ببینی که دلم ناوک آ ن روی تو شد
دوش تا وقت سحر با تو شدم همدم دل
چشم دل بسته به آ ن طره گیسوی تو شد
حالیا می ، خورم از دوری تو ای صنما
شهد اینجام شرابم لب کندوی تو شد
کام دل سخت به جان آ مده از دوری تو
زانکه بی تاب تر از سلسله موی تو شد
۲.۵k
۱۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.