گمان می کنم هر آدمی باید پشت پنجره ی اتاقش، یک گلدان گل ش
گمان می کنم هر آدمی باید پشت پنجره ی اتاقش، یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد، شمعدانی های سرخ و صورتی که هربار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد، یادش بیفتد که روزهای درد هم به پایان می رسند!
هر آدمی باید برای خودش یک حیوان خانگی کوچک داشته باشد، تا گاه گاهی بنشیند و زل بزند به غذا خوردنش، تا یادش نرود، زندگی، خارج از جهان خاکستری آدمهای این روزها هم، جریان دارد، کمی آرام تر، بی دغدغه تر و صمیمی تر!
.
باید شب ها از روی تختش بتواند ماه را ببیند، بتواند ستاره ها را بشمارد، تا وقتی سپیده دمید، نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد، پلک هایش را باز کند و یادش بیاید چراغ جهان بخاطر او روشن شده است!
.
باید بعد از ظهر ها، بنشیند کنار مادرش، در فنجان هایی با گلهای سرخ چای بنوشند، مادر حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و آدم فقط به دستهایش نگاه کند، به دستهایی که آرام آرام مچاله می شوند، به چشم هایش، به چروک هایی که به زیبایی چین های پیراهن گلدارش است، به موهایش که یکی در میان روز و شبند!
.
باید جمعه ها صبح بنشیند کنار پدرش، صورت ته ریش داری که هنوز فرصت نکرده فکری برایش بکند را، ببوسد، دست های خسته اش را، لب هایش را، طرز ادا کردن واژه هایش را نگاه کند، و صدای خنده هایش را بردارد بگذارد توی صندوق، برای روز مبادا، برای روزهایی که زندگی پا روی خرخره ی آدم می گذارد!
.
باید یک عروسک داشته باشد، فرقی نمی کند چندساله است، همه ی آدم ها خسته و بی حوصله می شوند، و نیازمند آغوشی آرام و امن، باید یک عروسک داشته باشد برای شب هایی که تنهایی در گوشه های اتاقش می نشیند و تکان نمی خورد!
.
باید یک فنجان کوچک داشته باشد با یک طرح اختصاصی که انگشت هایش دور آن بپیچد و عصرهای خسته اش را با قدری قهوه بگذراند!
.
باید یک موسیقی مخصوص داشته باشد، یک نوای اسرار آمیز که از هرجای جهان بیاید، دلش را بلرزاند، که زمزمه ی هرروزه اش باشد!
.
باید یک شعر داشته باشد که تمام روزها به آواز بخواندش، یک شعر شیرین، برای روزهای کلافگی اش…
هر آدمی باید برای خودش یک حیوان خانگی کوچک داشته باشد، تا گاه گاهی بنشیند و زل بزند به غذا خوردنش، تا یادش نرود، زندگی، خارج از جهان خاکستری آدمهای این روزها هم، جریان دارد، کمی آرام تر، بی دغدغه تر و صمیمی تر!
.
باید شب ها از روی تختش بتواند ماه را ببیند، بتواند ستاره ها را بشمارد، تا وقتی سپیده دمید، نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد، پلک هایش را باز کند و یادش بیاید چراغ جهان بخاطر او روشن شده است!
.
باید بعد از ظهر ها، بنشیند کنار مادرش، در فنجان هایی با گلهای سرخ چای بنوشند، مادر حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و آدم فقط به دستهایش نگاه کند، به دستهایی که آرام آرام مچاله می شوند، به چشم هایش، به چروک هایی که به زیبایی چین های پیراهن گلدارش است، به موهایش که یکی در میان روز و شبند!
.
باید جمعه ها صبح بنشیند کنار پدرش، صورت ته ریش داری که هنوز فرصت نکرده فکری برایش بکند را، ببوسد، دست های خسته اش را، لب هایش را، طرز ادا کردن واژه هایش را نگاه کند، و صدای خنده هایش را بردارد بگذارد توی صندوق، برای روز مبادا، برای روزهایی که زندگی پا روی خرخره ی آدم می گذارد!
.
باید یک عروسک داشته باشد، فرقی نمی کند چندساله است، همه ی آدم ها خسته و بی حوصله می شوند، و نیازمند آغوشی آرام و امن، باید یک عروسک داشته باشد برای شب هایی که تنهایی در گوشه های اتاقش می نشیند و تکان نمی خورد!
.
باید یک فنجان کوچک داشته باشد با یک طرح اختصاصی که انگشت هایش دور آن بپیچد و عصرهای خسته اش را با قدری قهوه بگذراند!
.
باید یک موسیقی مخصوص داشته باشد، یک نوای اسرار آمیز که از هرجای جهان بیاید، دلش را بلرزاند، که زمزمه ی هرروزه اش باشد!
.
باید یک شعر داشته باشد که تمام روزها به آواز بخواندش، یک شعر شیرین، برای روزهای کلافگی اش…
۱۰.۵k
۱۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.