×قسمت بیست و نهم×پارت دو
×قسمت بیست و نهم×پارت دو
من دیگه من نبودم...من دیگه ویدای نبودم که سامان عاشقش بود..که مونیکا دیوونش بود..که خودم میشناختم..من اون نبودم...خدایا چرا اینجوری شد اخه؟!من دارم دنیامو تیره میبینم..حتی هیچ امیدی به اینده ندارم..مخم خالی از فکره..در حالی که باید یه دنیا خیال ت سرم باشه..نمیدونم به چی فکر کنم...به اینکه سامان با این قضیه چجوری کنار میاد؟..که من میمونم یا میرم..هه ...سامانم دیشب الکی دلش شور نمیزد..میدونست ویداش داره میره...وای خدا..از همه اینا که بگزرم..مامانم..من حاضرم بمیرم..ولی حاضر نیستم اشک چشم مامانمو ببینم..لرزیدن شونه بابامنو میکشه..تا همین الانشم خیلی عذاب کشیدم..بعد اون روز نحس و نفرین شده که برگشتم خونه..بابا داشت از مامان دستور پخت ماکرانی میگرفت..مامانم واسش غر میزد..اون موقع دلم واسه این لحظه ها تنگ شد...اگه یه روز نباشم..دیگه کی ترشیایه مامانو بخوره؟کی شلوار بابارو بسوزونه..همین فکرا اون لحظه منو از پا در اورد..برخورد من با عسلی کنار مبل صدای ترسناکی ساخت...مامان با نگرانی اومد سمتم و بابا برگه ازمایشی که تو دستام مچاله شده بود و کنارم افتاده بود رو برداشت..مامان پیشونیمو بوسید و بدنمو به خودش تکیه داد...کمر بابا خم شد..دستشو به دیوار عصا کرد..قلب من ایستاد..دیوونه شدم..مامان رنگش پرید..بابا چشماشو بست و خودشو از روی دیوار سر داد...مامان هنوز هیچ خبری نداشت...ولی وقتی فهمید..منم فهمیدم که دارم کمکم میمیرم...یه مرگ تدریجی..
یه هفته بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم..نه حوصله ناله های مامانو داشتم..نه حوصله ی اینکه تا جلو چشم بابا افتابی میشدم بغض میکرد و ازم دور میشد..نه از سامان خبری داشتم نه از هیچکی...دنیام سیاه شده بود..فقط یه جمله داشت توی سرم تمام مدت رژه میرفت..نبود من و نبود سامان بدونه من.
از مامان خواسته بودم کسیو از این اتفاق خبردار نکنه..چندباری خاله اینا خواستن بیان اینجا..ولی با التماس از مامان خواسته بودم نزاره بیان تو...اونم با هزار جور بهونه دست به سرشون کرده بود..تا اینکه یه روز این راز بالاخره فاش شد..مونیکا از صبحش با تماس به گوشی من و بابا و مامان کلافم کرده بود..تهشم وقتی گوشه تختم کنار پنجره خودمو قلمبه کرده بودم با خشونت محکم درو باز کرد..سرمو برگردوندم و به صورت عصبانیش خیره شدم..هیچ احساسی تو صورتم نداشتم..مامان سراسیمه اومد بالا..نفس نفس زنون گفت:مونیکا جان..خاله مگه نگفتم حالش خوب نیست نیا بالا؟!بیا بریم بیا خاله
-تا کی میخواد حالش بد باشه؟ویدا من میشناسمت..نصف عمرمو باهات بدونم..میدونم یه چیزیت هست..تا کی میخوای واسم دروغ سره هم کنی..
مامان هق هق میکرد و دستشو گذاشته بود جلو دهنش..نتونست فضارو تحمل کنه و از اتاقم خارج شد
مونیکا نگرن شده بود ..اومد سمتم..کنار تختم نشست و با خشم گفت:ا توام ویدا..چی شده؟! بگو..یالا دیگه...د بگو لامصب
کلافم کرد...نا خواسته برگشتم سمتش و گفتم:میخوای بدونی چمه؟؟..ویداتون مردنیه...سرطان داره...میفهمی؟! سرطان...سرطان خون..میفهمی مونیکا؟..حالا دست از سرم بردار...بزار خودم بمیرم..بزار تو بدبختیام هلاک شم
رنگش پریده بود..دستش جلو دهنش گرفته بود و با بهت بهم خیره شده بود..حلقه اشک تو چشماش جمع شد..دلم گرفت...گریم گرفت..بعد اون روز هنوز گریه نکرده بودم..بابا میگفت گریه کنم خالی میشم...بغض کرده بودم..ولی اشک به چشمم نمیومد...نمیتونستم گریه کنم..طلسمش هنوز شکسته نشده بود..مونیکا به هق هق افتاد:چی داری میگی دیوونه؟! باور نمیکنم..باور نمیکنم ویدا...نمیتونم باور کنم
جوابشو ندادم و باز به حیاط خیره شدم..بلند شد و خواست از اتاق خارج شه...اروم گفتم:مونیکا
برنگشت...فقط ایستاد
ادامه دادم:کسی چیزی نفهمه ..مخصوصا...سامان...
بعدم در بسته شد...صدای گریه های مامان و مونیکا باهم مخلوط شده بود...از این بدتر نمیشد...
...........................................................................................................
امروز مامان وقتی واسم ناهار اورد..که حتی یه قاشقم از غذاهایی که برام میاورد نمیخوردم..گفت:ویدا...بابات یه بیمارستان خوب واست تو شمال تهران سراغ گرفته...قراره کارای بستری کردنتو بکنه و کم کم بری واسه شیمی درمانی
اونموقع هم حتی بغضم نگرفت..چشمام خیس نشد..فقط ترسیدم..از اینکه قراره چی به سرم بیاد
من دیگه من نبودم...من دیگه ویدای نبودم که سامان عاشقش بود..که مونیکا دیوونش بود..که خودم میشناختم..من اون نبودم...خدایا چرا اینجوری شد اخه؟!من دارم دنیامو تیره میبینم..حتی هیچ امیدی به اینده ندارم..مخم خالی از فکره..در حالی که باید یه دنیا خیال ت سرم باشه..نمیدونم به چی فکر کنم...به اینکه سامان با این قضیه چجوری کنار میاد؟..که من میمونم یا میرم..هه ...سامانم دیشب الکی دلش شور نمیزد..میدونست ویداش داره میره...وای خدا..از همه اینا که بگزرم..مامانم..من حاضرم بمیرم..ولی حاضر نیستم اشک چشم مامانمو ببینم..لرزیدن شونه بابامنو میکشه..تا همین الانشم خیلی عذاب کشیدم..بعد اون روز نحس و نفرین شده که برگشتم خونه..بابا داشت از مامان دستور پخت ماکرانی میگرفت..مامانم واسش غر میزد..اون موقع دلم واسه این لحظه ها تنگ شد...اگه یه روز نباشم..دیگه کی ترشیایه مامانو بخوره؟کی شلوار بابارو بسوزونه..همین فکرا اون لحظه منو از پا در اورد..برخورد من با عسلی کنار مبل صدای ترسناکی ساخت...مامان با نگرانی اومد سمتم و بابا برگه ازمایشی که تو دستام مچاله شده بود و کنارم افتاده بود رو برداشت..مامان پیشونیمو بوسید و بدنمو به خودش تکیه داد...کمر بابا خم شد..دستشو به دیوار عصا کرد..قلب من ایستاد..دیوونه شدم..مامان رنگش پرید..بابا چشماشو بست و خودشو از روی دیوار سر داد...مامان هنوز هیچ خبری نداشت...ولی وقتی فهمید..منم فهمیدم که دارم کمکم میمیرم...یه مرگ تدریجی..
یه هفته بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم..نه حوصله ناله های مامانو داشتم..نه حوصله ی اینکه تا جلو چشم بابا افتابی میشدم بغض میکرد و ازم دور میشد..نه از سامان خبری داشتم نه از هیچکی...دنیام سیاه شده بود..فقط یه جمله داشت توی سرم تمام مدت رژه میرفت..نبود من و نبود سامان بدونه من.
از مامان خواسته بودم کسیو از این اتفاق خبردار نکنه..چندباری خاله اینا خواستن بیان اینجا..ولی با التماس از مامان خواسته بودم نزاره بیان تو...اونم با هزار جور بهونه دست به سرشون کرده بود..تا اینکه یه روز این راز بالاخره فاش شد..مونیکا از صبحش با تماس به گوشی من و بابا و مامان کلافم کرده بود..تهشم وقتی گوشه تختم کنار پنجره خودمو قلمبه کرده بودم با خشونت محکم درو باز کرد..سرمو برگردوندم و به صورت عصبانیش خیره شدم..هیچ احساسی تو صورتم نداشتم..مامان سراسیمه اومد بالا..نفس نفس زنون گفت:مونیکا جان..خاله مگه نگفتم حالش خوب نیست نیا بالا؟!بیا بریم بیا خاله
-تا کی میخواد حالش بد باشه؟ویدا من میشناسمت..نصف عمرمو باهات بدونم..میدونم یه چیزیت هست..تا کی میخوای واسم دروغ سره هم کنی..
مامان هق هق میکرد و دستشو گذاشته بود جلو دهنش..نتونست فضارو تحمل کنه و از اتاقم خارج شد
مونیکا نگرن شده بود ..اومد سمتم..کنار تختم نشست و با خشم گفت:ا توام ویدا..چی شده؟! بگو..یالا دیگه...د بگو لامصب
کلافم کرد...نا خواسته برگشتم سمتش و گفتم:میخوای بدونی چمه؟؟..ویداتون مردنیه...سرطان داره...میفهمی؟! سرطان...سرطان خون..میفهمی مونیکا؟..حالا دست از سرم بردار...بزار خودم بمیرم..بزار تو بدبختیام هلاک شم
رنگش پریده بود..دستش جلو دهنش گرفته بود و با بهت بهم خیره شده بود..حلقه اشک تو چشماش جمع شد..دلم گرفت...گریم گرفت..بعد اون روز هنوز گریه نکرده بودم..بابا میگفت گریه کنم خالی میشم...بغض کرده بودم..ولی اشک به چشمم نمیومد...نمیتونستم گریه کنم..طلسمش هنوز شکسته نشده بود..مونیکا به هق هق افتاد:چی داری میگی دیوونه؟! باور نمیکنم..باور نمیکنم ویدا...نمیتونم باور کنم
جوابشو ندادم و باز به حیاط خیره شدم..بلند شد و خواست از اتاق خارج شه...اروم گفتم:مونیکا
برنگشت...فقط ایستاد
ادامه دادم:کسی چیزی نفهمه ..مخصوصا...سامان...
بعدم در بسته شد...صدای گریه های مامان و مونیکا باهم مخلوط شده بود...از این بدتر نمیشد...
...........................................................................................................
امروز مامان وقتی واسم ناهار اورد..که حتی یه قاشقم از غذاهایی که برام میاورد نمیخوردم..گفت:ویدا...بابات یه بیمارستان خوب واست تو شمال تهران سراغ گرفته...قراره کارای بستری کردنتو بکنه و کم کم بری واسه شیمی درمانی
اونموقع هم حتی بغضم نگرفت..چشمام خیس نشد..فقط ترسیدم..از اینکه قراره چی به سرم بیاد
۱۲.۸k
۲۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.