آدم های زیادی را دیده ام که عاشقند اما خوشبخت، نه!
آدم های زیادی را دیده ام که عاشقند اما خوشبخت، نه!
آدمهایی که جانشان را می دهند برای یار و کم پیش می آید یار ببیند این دل دل زدن را...
می دانی؟
نمی دانم چه رازی ست که ادمها دست میذارند روی متفاوت ترین ها، خلافه جهت ترین ها، دور ترین ها!
همیشه عاشق همان کسی می شوند که عاشقشان نیست!
می دانی جان دل، گاهی فکر می کنم مشکل از آدم های اولیه وانتخابات اشتباهشان بود...
مثلن اگر پدرِبزرگ من عاشق یک خانم آلاگارسون اروپایی میشد، شاید من حالا عاشق تو نبودم!
شاید اگر پدر بزرگ از خانه و کاشانه اش کوچ نمی کرد برای دختر شهری واعیان نشینی که دلش را برده بود، حالا من این رسم مسخره را به ارث نبرده بودم که آواره ات شوم!
خوب می دانم که تفاوت هاست که زیبا می کند یک رابطه را، اما جانِ من، پس تکلیف مشترک پسندهایمان چیست؟
این که من عاشق برفم و تو باران، زیباست اما کاش عاشق هردویشان بودیم تا تو باران را تنهایی قدم نزنی و من دانه های برف را از پشت شیشه ی بخار گرفته لمس نکنم!
کاش گاهی به یادم شعری می خواندی، ترانه ای می شنیدی و با فکر من به خواب می رفتی،
کاش من لباسم را به انتخاب تو می پوشیدم و رنگ و لعاب موهایم با دخالت نظر تو بود...
جان دلم، من این تفاوت هایی که دورمان می کند از هم را، نمی خواهم!
من شبیه ترین شباهت هارا می خواهم،
می خواهم نصف شب از خواب بپرم و با چشمانی که هنوز می سوزد از بی خوابی های اخیر، کورمال کورمال دنبال گوشی ام بگردم و همان لحظه پیامت برسد که نوشته ای دلت تنگ است و من آی ذوق کنم ای در دلم قند آب شود از این همه راهی که دلهامان را به هم بسته و در جوابت بگویم " جانا خبر از احوال ما داری؟!"
جان دل، دلم می گیرد که هر نیمه شب خیالم به سویت پر می کشد، تو خوابی و صبحایی که می خوانی عمق دل تنگی ام را جوابت یک " من هم" عاری از احساس است!
حواست نیست جان دل، حواست به دل گرفتنهای من نیست!
حواست نیست که ادمها می توانند عاشق باشند اما خوشبخت نه...
بهداد...
آدمهایی که جانشان را می دهند برای یار و کم پیش می آید یار ببیند این دل دل زدن را...
می دانی؟
نمی دانم چه رازی ست که ادمها دست میذارند روی متفاوت ترین ها، خلافه جهت ترین ها، دور ترین ها!
همیشه عاشق همان کسی می شوند که عاشقشان نیست!
می دانی جان دل، گاهی فکر می کنم مشکل از آدم های اولیه وانتخابات اشتباهشان بود...
مثلن اگر پدرِبزرگ من عاشق یک خانم آلاگارسون اروپایی میشد، شاید من حالا عاشق تو نبودم!
شاید اگر پدر بزرگ از خانه و کاشانه اش کوچ نمی کرد برای دختر شهری واعیان نشینی که دلش را برده بود، حالا من این رسم مسخره را به ارث نبرده بودم که آواره ات شوم!
خوب می دانم که تفاوت هاست که زیبا می کند یک رابطه را، اما جانِ من، پس تکلیف مشترک پسندهایمان چیست؟
این که من عاشق برفم و تو باران، زیباست اما کاش عاشق هردویشان بودیم تا تو باران را تنهایی قدم نزنی و من دانه های برف را از پشت شیشه ی بخار گرفته لمس نکنم!
کاش گاهی به یادم شعری می خواندی، ترانه ای می شنیدی و با فکر من به خواب می رفتی،
کاش من لباسم را به انتخاب تو می پوشیدم و رنگ و لعاب موهایم با دخالت نظر تو بود...
جان دلم، من این تفاوت هایی که دورمان می کند از هم را، نمی خواهم!
من شبیه ترین شباهت هارا می خواهم،
می خواهم نصف شب از خواب بپرم و با چشمانی که هنوز می سوزد از بی خوابی های اخیر، کورمال کورمال دنبال گوشی ام بگردم و همان لحظه پیامت برسد که نوشته ای دلت تنگ است و من آی ذوق کنم ای در دلم قند آب شود از این همه راهی که دلهامان را به هم بسته و در جوابت بگویم " جانا خبر از احوال ما داری؟!"
جان دل، دلم می گیرد که هر نیمه شب خیالم به سویت پر می کشد، تو خوابی و صبحایی که می خوانی عمق دل تنگی ام را جوابت یک " من هم" عاری از احساس است!
حواست نیست جان دل، حواست به دل گرفتنهای من نیست!
حواست نیست که ادمها می توانند عاشق باشند اما خوشبخت نه...
بهداد...
۸.۷k
۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.