×قسمت یک×پارت سه
×قسمت یک×پارت سه
-د ن د عزیز دردونتوننه تنها شبا کار و کاسبی مارو به هم زده بلکه هروقت من کنار مامانشم ایشون وسطمونه...یه بغل نمیتونیم بکنیم همو..موقع ماچ و بوسه که میشه جای لپ خانوممون لپ ایشونو بوس میکنیم...حال و روز واسمون نزاشته...
خندم گرفت ...بیچاره سامان...چه بلایی سرش اورده بودم بدبختو...گفتم:سامان شما فقط لپ بوس مسکنین؟!نچ نچ ...بابا یکم به روز باشید ..لپ قدیمی شده دیگه
ویدا از خجالت سرشو انداخت پایین و همون جوری سر به زیر گفتم:هرکدومتون حرف دیگه ای در این مورد بزنه با قاشق داغ پشت دستشو میسوزونم
سامان اب دهنشو قورت داد و ساکت شد..خندیدم و گفتم:سامان زن ذلیل یکم شجاع باش
سامان گفت:پس بگو سونیا زن ذلیلو از کی یاد گرفته
همون موقع بود که سونیا با یه کاغذ دوید سمت من...دستامو واسش باز کردم و پرید تو بغلم...یه بوس محکم روی پیشونیش گذاشتم و گفتم:به دایی انرژی بده
اونم یه بوسه محکم روی گونم کاشت و مشغول حرف زدن شد...وروجک انقد تو مسائل خاک برسری کنجکاوه که به ادم مهلت نمیده و همون لحظه بارش سوالاش شروع میشه
-وااااااای دایی..نمیدونی که چقد واست خبر دارم..اولش اینکه روش برو وسطشون جواب نداد...سامان باز کاره خودشو میکنه...منو شوت میکنه بیرون...بعدشم ..دایی سامان گفته اگه یه بار دیگه بهش بگم اقای فرهمند با میخ به دیوار اویزونم میکنه
سامان پرید وسط حرفشو گفت:ایمان تو بهش یاد داده بودی به من بگه اقای فرهمند؟
سکوت کردم و ریزریزکی خندیدم...من بلای اسمونی ام واسه این خانواده...سونیا به حرف زدنش ادامه داد و سامان غرغر کرد..
ینی میشه منم یه روزی به اندازه این سه نفر خوشبخت باشم؟حاضرم یه دختر کوچولو داشته باشم از سونیا شیطون تر...که حتی اسم منو صدا هم نکنه...ولی خوشبخت باشم...انقدر که سختیا سطح زندگیمو پوشونده حتی به کوچکترین خوشبختی راضی ام..
ویدا واسه ناهار لازانیا پخته بود..دلم پر کشیده بود واسه غذاهای خونگی مامان..ولی از بس دیر میرم خونه غذایی نیست که از دستپخت مامان جونم بخورم...طبق معمول نمک غذا زیاد نبود..نمکی که سامان خریده بود زیادی شور بود..با هزار جور فلاکت لازانیای تند ویدارو خوردم...سونیا اروم در گوشم گفت:دایی میشه نخورم؟!
-نه دایی جون...نخوری که مامان میخوردت
-خب شوره
ویدا بهمون مشکوک شد...با غضب نگاهمون کرد و گفت:هرکی نخوره...تکرار میکنم ..هرکی نخوره تا دوازده روز باید کف اشپزخونه رو دستمال بکشه
سامان اعتراض کرد:خب خانوم ظالم...شوره..نمیشه خوردش
ویدا گفت:بشکنه این دست که نمک نداره...بشکنه...
سونیا خیلی بامزه گفت:مامان اگه دستت نمک نداشت که غذا انقد شور نمیشد
-تو دیگه حرف نزن یکی و نصفی
با خنده گفتم:یکی و نصفی دیگه چه صیغه ایه؟
ویدا یه قاشق از غذارو خورد...قیافش مچاله شد ..ولی تسلیم نشد و گفت:من که بچه بودم همه میگفتن دو متر زبون دارم...الانم همه میگن این بچه نسبت به سنش یکی و نصفی زبون داره
- چه با مسما
بعد از غذا و خدافظی با بهترینام رفتم سمت خونه...حتی وقتی انتظار بد وبیراه های ناصرو داشتم بازم دیدن مامانم بهم شوق رفتن میداد
.................................................
از صبح دارم به مامان تو اشپزی کمک میکنم...اخه امروز ناصر تا بعد از ظهر نمیاد...شاید بشه من و مامانم خودمون دوتایی طعم خوشبختیو حس کنیم...همون اول که داشتم هویجارو خورد میکردیم انگشت اشارم برید.مامان کلی واسم غر زد که یکمم مراقب خودم نیستم..وولی همینم شیرین بود واسم..همین که فکر میکردم ادم خوشبختا هم تو زندگیشون انگشت اشارشون موقع هویج خورد کردن زخم میشه بهم انرژی میداد..هه...خدایا میبینی که منو این پایین؟
بهم نگاه کن...حواستو جمعم کن...ببین چقد کمبود دارم...مواظبم باش
واسه قراره امشبهیچ استرسی نداشتم...میدونستم این گردشم مثل بقیه روزای زندگیم گنده...شایدم بدتر
یه شلوار لی ابی تیره پوشیدم...بلوز کاموایی استین داری رو هم تن کردم که یقش باز بود..نزدیک مهر بود..هواهم داشت روبه پاییزی میرفت..یه نمه سرد شده بود...موهامو طبق معمول بالایی فرم دادم و عطر مورد علاقمو روی خودم خالی کردم..ادمی نبودم که بخوام جلوی دختر جماعت تیپ بزنم...کلا این شکلی بودم..
داشتم پولامو جمع و جور میکردم تایه موتور هوندا بخرم..واقعا توی تهران نمیشه بدون وسیله نقلیه این طرف و اون طرف رفت...
با مامان خدافزی کردم و رفتم از خونه بیرون...سپهر اومده بود دنبالم..باهم رفتیم سمت همون جایی که قرار بود شب گندمو بسازم...ازش درمورد علی سوال کردم..جواب فانع کننده ای نداد...تقریبا به حدس و گمانای خودم شبیه بود...و این خوب نبود...که علی..رفیق فابم..تو مهمونیای مزخرفی که مشروب سرو میکنن پلاس باشه...
پوووف...وقتی رسیدیم اطرافمو به دقت نگاه کردم..یه فضای تاریک که چند
-د ن د عزیز دردونتوننه تنها شبا کار و کاسبی مارو به هم زده بلکه هروقت من کنار مامانشم ایشون وسطمونه...یه بغل نمیتونیم بکنیم همو..موقع ماچ و بوسه که میشه جای لپ خانوممون لپ ایشونو بوس میکنیم...حال و روز واسمون نزاشته...
خندم گرفت ...بیچاره سامان...چه بلایی سرش اورده بودم بدبختو...گفتم:سامان شما فقط لپ بوس مسکنین؟!نچ نچ ...بابا یکم به روز باشید ..لپ قدیمی شده دیگه
ویدا از خجالت سرشو انداخت پایین و همون جوری سر به زیر گفتم:هرکدومتون حرف دیگه ای در این مورد بزنه با قاشق داغ پشت دستشو میسوزونم
سامان اب دهنشو قورت داد و ساکت شد..خندیدم و گفتم:سامان زن ذلیل یکم شجاع باش
سامان گفت:پس بگو سونیا زن ذلیلو از کی یاد گرفته
همون موقع بود که سونیا با یه کاغذ دوید سمت من...دستامو واسش باز کردم و پرید تو بغلم...یه بوس محکم روی پیشونیش گذاشتم و گفتم:به دایی انرژی بده
اونم یه بوسه محکم روی گونم کاشت و مشغول حرف زدن شد...وروجک انقد تو مسائل خاک برسری کنجکاوه که به ادم مهلت نمیده و همون لحظه بارش سوالاش شروع میشه
-وااااااای دایی..نمیدونی که چقد واست خبر دارم..اولش اینکه روش برو وسطشون جواب نداد...سامان باز کاره خودشو میکنه...منو شوت میکنه بیرون...بعدشم ..دایی سامان گفته اگه یه بار دیگه بهش بگم اقای فرهمند با میخ به دیوار اویزونم میکنه
سامان پرید وسط حرفشو گفت:ایمان تو بهش یاد داده بودی به من بگه اقای فرهمند؟
سکوت کردم و ریزریزکی خندیدم...من بلای اسمونی ام واسه این خانواده...سونیا به حرف زدنش ادامه داد و سامان غرغر کرد..
ینی میشه منم یه روزی به اندازه این سه نفر خوشبخت باشم؟حاضرم یه دختر کوچولو داشته باشم از سونیا شیطون تر...که حتی اسم منو صدا هم نکنه...ولی خوشبخت باشم...انقدر که سختیا سطح زندگیمو پوشونده حتی به کوچکترین خوشبختی راضی ام..
ویدا واسه ناهار لازانیا پخته بود..دلم پر کشیده بود واسه غذاهای خونگی مامان..ولی از بس دیر میرم خونه غذایی نیست که از دستپخت مامان جونم بخورم...طبق معمول نمک غذا زیاد نبود..نمکی که سامان خریده بود زیادی شور بود..با هزار جور فلاکت لازانیای تند ویدارو خوردم...سونیا اروم در گوشم گفت:دایی میشه نخورم؟!
-نه دایی جون...نخوری که مامان میخوردت
-خب شوره
ویدا بهمون مشکوک شد...با غضب نگاهمون کرد و گفت:هرکی نخوره...تکرار میکنم ..هرکی نخوره تا دوازده روز باید کف اشپزخونه رو دستمال بکشه
سامان اعتراض کرد:خب خانوم ظالم...شوره..نمیشه خوردش
ویدا گفت:بشکنه این دست که نمک نداره...بشکنه...
سونیا خیلی بامزه گفت:مامان اگه دستت نمک نداشت که غذا انقد شور نمیشد
-تو دیگه حرف نزن یکی و نصفی
با خنده گفتم:یکی و نصفی دیگه چه صیغه ایه؟
ویدا یه قاشق از غذارو خورد...قیافش مچاله شد ..ولی تسلیم نشد و گفت:من که بچه بودم همه میگفتن دو متر زبون دارم...الانم همه میگن این بچه نسبت به سنش یکی و نصفی زبون داره
- چه با مسما
بعد از غذا و خدافظی با بهترینام رفتم سمت خونه...حتی وقتی انتظار بد وبیراه های ناصرو داشتم بازم دیدن مامانم بهم شوق رفتن میداد
.................................................
از صبح دارم به مامان تو اشپزی کمک میکنم...اخه امروز ناصر تا بعد از ظهر نمیاد...شاید بشه من و مامانم خودمون دوتایی طعم خوشبختیو حس کنیم...همون اول که داشتم هویجارو خورد میکردیم انگشت اشارم برید.مامان کلی واسم غر زد که یکمم مراقب خودم نیستم..وولی همینم شیرین بود واسم..همین که فکر میکردم ادم خوشبختا هم تو زندگیشون انگشت اشارشون موقع هویج خورد کردن زخم میشه بهم انرژی میداد..هه...خدایا میبینی که منو این پایین؟
بهم نگاه کن...حواستو جمعم کن...ببین چقد کمبود دارم...مواظبم باش
واسه قراره امشبهیچ استرسی نداشتم...میدونستم این گردشم مثل بقیه روزای زندگیم گنده...شایدم بدتر
یه شلوار لی ابی تیره پوشیدم...بلوز کاموایی استین داری رو هم تن کردم که یقش باز بود..نزدیک مهر بود..هواهم داشت روبه پاییزی میرفت..یه نمه سرد شده بود...موهامو طبق معمول بالایی فرم دادم و عطر مورد علاقمو روی خودم خالی کردم..ادمی نبودم که بخوام جلوی دختر جماعت تیپ بزنم...کلا این شکلی بودم..
داشتم پولامو جمع و جور میکردم تایه موتور هوندا بخرم..واقعا توی تهران نمیشه بدون وسیله نقلیه این طرف و اون طرف رفت...
با مامان خدافزی کردم و رفتم از خونه بیرون...سپهر اومده بود دنبالم..باهم رفتیم سمت همون جایی که قرار بود شب گندمو بسازم...ازش درمورد علی سوال کردم..جواب فانع کننده ای نداد...تقریبا به حدس و گمانای خودم شبیه بود...و این خوب نبود...که علی..رفیق فابم..تو مهمونیای مزخرفی که مشروب سرو میکنن پلاس باشه...
پوووف...وقتی رسیدیم اطرافمو به دقت نگاه کردم..یه فضای تاریک که چند
۳۷.۳k
۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.