رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهاردهم
*از همراهی شما سپاسگذارم
لباسای بیرونمو پوشیدمو رفتم جلوی آینه و چادرمو سرم کردم یه نفس عمیق کشیدم مامان داشت نگام میکرد به قیافه ام یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم برگشتم سمت مامان رفتم کنارش نشستم صورتشو بوسیدمو دستشو گرفتم تو دستام ناراحت بود نگاش یه غم تازه داشت اینکه میگم یه غم تازه برا اینکه مامان همیشه تو نگاهش غم بودو میدونستم از چیه اما اینو نمی دونستم به روش لبخند زدم گفتم:
مامانی قربونت برم چی شده چرا ناراحتی بهم نگاه کرد نفس عمیق کشیدو گفت:
هیچی تمنا جان کجا میری مادر
بهش نگاه کردم نکنه مامان فهمیده بود کجا می خوام برم نکنه حرفای دیشبم با احمد رو شنیده بود
نگامو ازش گرفتمو گفتم:
خوب...خوب میرم دنبال کار دیگه قربونت برم
بهم دوباره نگاه کرد نفس عمیقی کشیدو دستمو محکم فشرد با بغض گفت:
دخترم من بهت ایمان دارم ولی تمنا بیرون این خونه پره گرگه تو لباس میش مامان جان نکنه گرفتار این آدما بشی... من و پدرت هردو شرمنده روی گل توایم تمنا
یه کاری نکنی من بیشتر از این شرمندهات بشم
قلبم گرفت از حرفای مامان با اینکه بهش حق میدادم ولی...به روش لبخند زدمو
تو چشاش نگاه کردم گفتم:
مامانی به تمنا ایمان داری؟؟؟ پس به تمنا اعتماد کن مامان تمنای تو هیچوقت پاشو کج نمیزاره
هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد همونم برام کافی بود با نگاهش بهم گفت که بهم ایمان داره لبخندم پرنگ تر شدو گفتم:
غم از نگاهش پرید خم شدو گونه امو بوسید و دستم رو فشردو گفت:
برو در امان خدا دخترم. سری تکون دادم و گفتم:
خداحافظ مامان مراقب خودت باش منم زود برمیگردم داروهاتم یادت نره از در اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم نمیدونم چرا ته دلم یه جوری بود یه جور بد یه دلشوره عجیب انگار از اعتمادی که به مامان دادم خودم بهش ایمان نداشتم ولی چرا من بد نبودم پامم تا حالا کج نذاشته بودم...زیر لب گفتم: مامانی سعی می کنم دختر خوبی برات باشم همون تمنا باقی بمونم
خدایاحداقل کمکم کن پیش مامان روسفید باشم
یه آه کشیدمو نگامو از آسمون گرفتم رفتم سمت خونهی ارسلان خان تو راه انقدر استرس و اضطراب داشتم که نگو نپرس... بالاخره رسیدم پشت در ایستادم چندتا نفس عمیق کشیدم تا از استرسم کم بشه به اینورو اونور نگاه کردم کوچه مثل اوندفعه خلوت بود یه لحظه از کارم پشیمون شدم چرا اومدم اینجا ای کاش با احمد میومدم
حداقل بهتر از هیچی بود ولی خوب دیگه تا اینجا که اومدم با خودم گفتم تمنا قوی باش نترس... سرمو تکون دادمو دستم رو بردم سمت در همونطور که اونروز احمد دررو رمزی به صدا در آورد منم همین کارو کردم
بعد از چند دقیقه در باز شدو همون مرده که هیکلش خیلی بزرگ بود و ترسناک اومد درو باز کردبا دیدن من اخمی کرد و با صدای خشنی گفت: تو اینجا چیکار میکنی. بهش نگاه کردم و آب دهنمو از ترس قورت دادم و گفتم:
با...با ارسلان خان کار دارم
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهاردهم
*از همراهی شما سپاسگذارم
لباسای بیرونمو پوشیدمو رفتم جلوی آینه و چادرمو سرم کردم یه نفس عمیق کشیدم مامان داشت نگام میکرد به قیافه ام یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم برگشتم سمت مامان رفتم کنارش نشستم صورتشو بوسیدمو دستشو گرفتم تو دستام ناراحت بود نگاش یه غم تازه داشت اینکه میگم یه غم تازه برا اینکه مامان همیشه تو نگاهش غم بودو میدونستم از چیه اما اینو نمی دونستم به روش لبخند زدم گفتم:
مامانی قربونت برم چی شده چرا ناراحتی بهم نگاه کرد نفس عمیق کشیدو گفت:
هیچی تمنا جان کجا میری مادر
بهش نگاه کردم نکنه مامان فهمیده بود کجا می خوام برم نکنه حرفای دیشبم با احمد رو شنیده بود
نگامو ازش گرفتمو گفتم:
خوب...خوب میرم دنبال کار دیگه قربونت برم
بهم دوباره نگاه کرد نفس عمیقی کشیدو دستمو محکم فشرد با بغض گفت:
دخترم من بهت ایمان دارم ولی تمنا بیرون این خونه پره گرگه تو لباس میش مامان جان نکنه گرفتار این آدما بشی... من و پدرت هردو شرمنده روی گل توایم تمنا
یه کاری نکنی من بیشتر از این شرمندهات بشم
قلبم گرفت از حرفای مامان با اینکه بهش حق میدادم ولی...به روش لبخند زدمو
تو چشاش نگاه کردم گفتم:
مامانی به تمنا ایمان داری؟؟؟ پس به تمنا اعتماد کن مامان تمنای تو هیچوقت پاشو کج نمیزاره
هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد همونم برام کافی بود با نگاهش بهم گفت که بهم ایمان داره لبخندم پرنگ تر شدو گفتم:
غم از نگاهش پرید خم شدو گونه امو بوسید و دستم رو فشردو گفت:
برو در امان خدا دخترم. سری تکون دادم و گفتم:
خداحافظ مامان مراقب خودت باش منم زود برمیگردم داروهاتم یادت نره از در اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم نمیدونم چرا ته دلم یه جوری بود یه جور بد یه دلشوره عجیب انگار از اعتمادی که به مامان دادم خودم بهش ایمان نداشتم ولی چرا من بد نبودم پامم تا حالا کج نذاشته بودم...زیر لب گفتم: مامانی سعی می کنم دختر خوبی برات باشم همون تمنا باقی بمونم
خدایاحداقل کمکم کن پیش مامان روسفید باشم
یه آه کشیدمو نگامو از آسمون گرفتم رفتم سمت خونهی ارسلان خان تو راه انقدر استرس و اضطراب داشتم که نگو نپرس... بالاخره رسیدم پشت در ایستادم چندتا نفس عمیق کشیدم تا از استرسم کم بشه به اینورو اونور نگاه کردم کوچه مثل اوندفعه خلوت بود یه لحظه از کارم پشیمون شدم چرا اومدم اینجا ای کاش با احمد میومدم
حداقل بهتر از هیچی بود ولی خوب دیگه تا اینجا که اومدم با خودم گفتم تمنا قوی باش نترس... سرمو تکون دادمو دستم رو بردم سمت در همونطور که اونروز احمد دررو رمزی به صدا در آورد منم همین کارو کردم
بعد از چند دقیقه در باز شدو همون مرده که هیکلش خیلی بزرگ بود و ترسناک اومد درو باز کردبا دیدن من اخمی کرد و با صدای خشنی گفت: تو اینجا چیکار میکنی. بهش نگاه کردم و آب دهنمو از ترس قورت دادم و گفتم:
با...با ارسلان خان کار دارم
۹.۶k
۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.