شهید گمنام
شهید گمنام
خورشید دوکوهه
راوی:دوستان شهید
تمام بدنش آثار شکنجه بود.اثاری بود به جا مانده از زندانهای ساواک.
سال۵۸و از روز اول درگیری های کردستان به مریوان آمد.فرماندهی سپاه انجا را به عهده گرفت.
فرماندهی سخت کوش ،دقیق،شجاع،و پر تلاش بود.با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محکم ایجاد نمود.
دی ماه سال۶۰به جنوب امد.
تیپ محمد رسول الله را در دوکوهه پایه گذاری کرد .حماسه افرینی نیروهای حاج احمد مثال زدنی بود.
در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس کاری کرد که کارشناسان جنگی دنیا را به تعجب واداشت.
خرمشهر که به یک دژ نظامی نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود آزاد شد.
نیروها عاشق او بودند.
همیشه می گفت:من در خط نبرد برادر بزرگتر شما هستم،در پشت جبهه برادر کوچکتر شما!لذا کارهای مقرر را بین بچه ها تقسیم کردع بود.
یک روز در هفته کار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود.از شستن ظرفها تا نظافت دستشویی ها و....
بچه بسیجی تازه به جبهه امده بود.
اسلحه را اشتباه به دست گرفته بود.
حاج احمد که در حال عبور از کنار او بود گفت:فرمانده تو کیه؟!
چرا به تو یاد نداده چطور اسلحه دست بگیری؟
آن جوان هم که حاجی رو نمیشناخت گفت:تو چیکار به فرمانده من داری!اصلا فرمانده من حاج احمد متوسلیانه.
اگر اینجا بود حال تو رو می گرفت که بی خود حرف نزنی!
حاج احمد معذرت خواهی کرد و رفت.
دو روز بعد تو مراسم صبحگاه دوکوهه اعلام شد که فرماندهی لشکر حاج احمد متوسلیان صحبت خواهند کرد.
نوجوان بسیجی سرک می کشید تا فرمانده لشگر را برای اولین بار ببیند.
یکدفعه چشمانش از تعجب گرد شد.بعد با خودش گفت:وای! من با کی اینطور صحبت کردم.نکنه بعدا بخواد من رو تنبیه کنه؟!
اما حاجی اهل این حرفها نبود.همیشه می گفت:تو آموزش و نظم نیرو سخت بگیریم تا توی عملیات نتیجه بهتری بگیریم.
دوران اوج ترورهای منافقین بود.هر روز خبر از شهادت عده ای از مردم مظلوم در شهرها به گوش می رسید.در تهران با حاج احمد به ستاد منطقه ۱۰سپاه رفتیم.
قرار شد از آنجا با یک خودرو غنیمتی عراقی به یکی از مقرهای سپاه برویم.
شیشه های اتومبیل خرد شده بود.
حرکت با آن هیچ اعتباری نداشت.
به حاجی گفتم :این ماشین امنیت ندارد.
ممکن است در سر یک چهار راه یا در طی مسیر منافقین نارنجکی داخل آن بیاندازند.
حاج احمد لبخندی زد و گفت:قبل از انقلاب ساواک نتوانست با ما کاری کند.با یاری خدا در مریوان ضد انقلاب نتوانست ما را شکست دهد.بعثی ها نتوانستند حریف ما شوند.
مطمعن باش منافقین هم نتوانند کاری از پیش ببرند.
اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیفتد در جبهه نبرد با اسراعیل خواهد بود.
این حرف حاج احمد زمانی بود که هنوز خبری از اعزام قوای ایرانی به سوریه و لبنان نبود.
حاج احمد اسطوره دوران دفاع مقدس ما و از زبده ترین فرماندهان نظامی بود.سال۶۱به سوریه و لبنان رفت.
یوسف سپاه اسلام سالهاست که در سرزمین کنعان مانده .
به امید روزی که از او خبری بیاید..
شهدا شرمنده ایم
خورشید دوکوهه
راوی:دوستان شهید
تمام بدنش آثار شکنجه بود.اثاری بود به جا مانده از زندانهای ساواک.
سال۵۸و از روز اول درگیری های کردستان به مریوان آمد.فرماندهی سپاه انجا را به عهده گرفت.
فرماندهی سخت کوش ،دقیق،شجاع،و پر تلاش بود.با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محکم ایجاد نمود.
دی ماه سال۶۰به جنوب امد.
تیپ محمد رسول الله را در دوکوهه پایه گذاری کرد .حماسه افرینی نیروهای حاج احمد مثال زدنی بود.
در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس کاری کرد که کارشناسان جنگی دنیا را به تعجب واداشت.
خرمشهر که به یک دژ نظامی نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود آزاد شد.
نیروها عاشق او بودند.
همیشه می گفت:من در خط نبرد برادر بزرگتر شما هستم،در پشت جبهه برادر کوچکتر شما!لذا کارهای مقرر را بین بچه ها تقسیم کردع بود.
یک روز در هفته کار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود.از شستن ظرفها تا نظافت دستشویی ها و....
بچه بسیجی تازه به جبهه امده بود.
اسلحه را اشتباه به دست گرفته بود.
حاج احمد که در حال عبور از کنار او بود گفت:فرمانده تو کیه؟!
چرا به تو یاد نداده چطور اسلحه دست بگیری؟
آن جوان هم که حاجی رو نمیشناخت گفت:تو چیکار به فرمانده من داری!اصلا فرمانده من حاج احمد متوسلیانه.
اگر اینجا بود حال تو رو می گرفت که بی خود حرف نزنی!
حاج احمد معذرت خواهی کرد و رفت.
دو روز بعد تو مراسم صبحگاه دوکوهه اعلام شد که فرماندهی لشکر حاج احمد متوسلیان صحبت خواهند کرد.
نوجوان بسیجی سرک می کشید تا فرمانده لشگر را برای اولین بار ببیند.
یکدفعه چشمانش از تعجب گرد شد.بعد با خودش گفت:وای! من با کی اینطور صحبت کردم.نکنه بعدا بخواد من رو تنبیه کنه؟!
اما حاجی اهل این حرفها نبود.همیشه می گفت:تو آموزش و نظم نیرو سخت بگیریم تا توی عملیات نتیجه بهتری بگیریم.
دوران اوج ترورهای منافقین بود.هر روز خبر از شهادت عده ای از مردم مظلوم در شهرها به گوش می رسید.در تهران با حاج احمد به ستاد منطقه ۱۰سپاه رفتیم.
قرار شد از آنجا با یک خودرو غنیمتی عراقی به یکی از مقرهای سپاه برویم.
شیشه های اتومبیل خرد شده بود.
حرکت با آن هیچ اعتباری نداشت.
به حاجی گفتم :این ماشین امنیت ندارد.
ممکن است در سر یک چهار راه یا در طی مسیر منافقین نارنجکی داخل آن بیاندازند.
حاج احمد لبخندی زد و گفت:قبل از انقلاب ساواک نتوانست با ما کاری کند.با یاری خدا در مریوان ضد انقلاب نتوانست ما را شکست دهد.بعثی ها نتوانستند حریف ما شوند.
مطمعن باش منافقین هم نتوانند کاری از پیش ببرند.
اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیفتد در جبهه نبرد با اسراعیل خواهد بود.
این حرف حاج احمد زمانی بود که هنوز خبری از اعزام قوای ایرانی به سوریه و لبنان نبود.
حاج احمد اسطوره دوران دفاع مقدس ما و از زبده ترین فرماندهان نظامی بود.سال۶۱به سوریه و لبنان رفت.
یوسف سپاه اسلام سالهاست که در سرزمین کنعان مانده .
به امید روزی که از او خبری بیاید..
شهدا شرمنده ایم
۴.۷k
۲۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.