رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_پانزدهم
*قسمت شانزدم را تا چند لحظه دیگه میذارمش
یکم دیگه زل زد به صورتمو بعدم درو کامل باز کردو از جلوی در رفت کنار منم داخل شدم
راه افتاد سمت حیاطو با صدای خشن گفت: دنبالم بیا .... با ترس سرمو تکون دادم دنبالش رفتم
رفت سمت همون اتاقی که اون دفعه با احمد رفتیم اونجا...سرشو کرد داخل و گفت: ارسلان خان...این دختره که اون دفعه با احمد کاردی اومده بود اومده میگه با شما کار داره. بعداز چند ثانیه صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت: بهش بگو بیاد داخل .چشم آقا. برگشت سمت منو گفت: برو داخل. سرمو تکون دادم رفتم سمت اتاق پاهام داشت میلرزید انگار داشتم می رفتم سمت قتلگاه تو دلم خدارو صدا میزدم
امیدوار بودم عصبانی نشه از درخواستم ... رفتم داخل اتاق سرم پایین بود از استرس زیاد با انگشتای دستم بازی میکردم آروم زیر لب گفتم:
سلام.. و سرمو گرفتم بالا و به ارسلان خان نگاه کردم و چادرمو محکم گرفتم شاید اینجوری از استرسم کم میشد. نگام کردو سری تکون دادو گفت: چی شد یه هفته زودتر اومدی به احمد پیغام دادم بهت یادآوری کنه. نگفتم یه هفته زودتر بیا. نفسمو تند بیرون دادمو با صدای که سعی داشتم نلرزه گفت: راس..راستش اومدم باهاتون حرف بزنم. سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی نگاهش میکردم.
یه خودکار تو دستش بود که باهاش روی میز ضرب گرفت این عصابمو می ریخت بهم... دست از زدن خودکار به میز برداشت و با صدای خشنی گفت: منتظرم حرفتو بزن. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ارسلان خان.. من ..اومدم بگم که راستش اومدم بگم
وای خیلی سخت بود نمیدونستم با گفتن این حرف چه عواقبی در انتظارمه ... ولی بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار دیگه ...
تمام جراتمو جمع کردمو گفتم: ارسلان خان من نتونستم پولتونو جور کنم. سریع بهش نگاه کردم ببینم عکس العملش چیه فقط بهم نگاه میکرد عصبانی نبود.. ناراحت نبود نمی دونم هیچی تو نگاش نبود یهو لبخند نسشت رو لبش لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشدو بعدم تبدیل شد به خنده و هرلحظه بلندو بلند تر میشد. وای این چرا اینجوری میکنه، من بهش میگم نتونستم پولتو جور کنم اونوقت این می خنده...
خدا این دیوونه است خودمو سپردم بهت ... از جاش بلند شد اومد طرفم من نا خودآگاه یه قدم به عقب برداشتم. خودشم رسوند به منو زل زد تو چشام و با یه لبخند چندش گفت: چشمای قشنگی داری دختر... یه چرخ دورم زدو دوباره گفت: و هیکلی زیبا ...
دوباره چرخیدو اومد روبروم باز زل زد به چشام و گفت: نتونستی پولمو جور کنی؟
با ترس و لرز گفتم:
ن..نههه
اوهوووومممم
و سرشو تکون دادو دوباره بهم نگاه کردو خیلی بی خیالو خونسرد گفت:
خوب من این روزو پیش بینی میکردم میدونستم که تو 100هزار تومنم نمیتونی جور کنی چه برسه به 7میلیون!!!!
و پوزخند زد قلبم داشت میومد تو دهنم نمی دونم حال اون موقمو چجوری توصیف کنم عاجزو ناتوان.. غرورم داشت له میشد انگار که داشت نداریمو مسخره میکرد اشک تو چشام جمع شدو با ناله گفتم: ارسلان خان به خدا جورش میکنم شما فقط یه فرصت بهم بده
خواهش میکنم... بهم نگاه کردو با تحکم گفت:
ارسلان خان یه قانون داره میدونی چیه
سرمو به نشونه نه تکون دادم گفت:
اگه پولمو سر موعد دادن که هیچ و اگه نتونستن باید به اندازه پولم برام کار کنن
با تعجب گفتم:
کارررر؟؟؟
آره چیز عجیبی گفتم کار
و اما تو.. یه هفته وقت داری تا پولمو بدی یا این کارو میکنی ویا میای و برا من کار میکنی.
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_پانزدهم
*قسمت شانزدم را تا چند لحظه دیگه میذارمش
یکم دیگه زل زد به صورتمو بعدم درو کامل باز کردو از جلوی در رفت کنار منم داخل شدم
راه افتاد سمت حیاطو با صدای خشن گفت: دنبالم بیا .... با ترس سرمو تکون دادم دنبالش رفتم
رفت سمت همون اتاقی که اون دفعه با احمد رفتیم اونجا...سرشو کرد داخل و گفت: ارسلان خان...این دختره که اون دفعه با احمد کاردی اومده بود اومده میگه با شما کار داره. بعداز چند ثانیه صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت: بهش بگو بیاد داخل .چشم آقا. برگشت سمت منو گفت: برو داخل. سرمو تکون دادم رفتم سمت اتاق پاهام داشت میلرزید انگار داشتم می رفتم سمت قتلگاه تو دلم خدارو صدا میزدم
امیدوار بودم عصبانی نشه از درخواستم ... رفتم داخل اتاق سرم پایین بود از استرس زیاد با انگشتای دستم بازی میکردم آروم زیر لب گفتم:
سلام.. و سرمو گرفتم بالا و به ارسلان خان نگاه کردم و چادرمو محکم گرفتم شاید اینجوری از استرسم کم میشد. نگام کردو سری تکون دادو گفت: چی شد یه هفته زودتر اومدی به احمد پیغام دادم بهت یادآوری کنه. نگفتم یه هفته زودتر بیا. نفسمو تند بیرون دادمو با صدای که سعی داشتم نلرزه گفت: راس..راستش اومدم باهاتون حرف بزنم. سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی نگاهش میکردم.
یه خودکار تو دستش بود که باهاش روی میز ضرب گرفت این عصابمو می ریخت بهم... دست از زدن خودکار به میز برداشت و با صدای خشنی گفت: منتظرم حرفتو بزن. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ارسلان خان.. من ..اومدم بگم که راستش اومدم بگم
وای خیلی سخت بود نمیدونستم با گفتن این حرف چه عواقبی در انتظارمه ... ولی بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار دیگه ...
تمام جراتمو جمع کردمو گفتم: ارسلان خان من نتونستم پولتونو جور کنم. سریع بهش نگاه کردم ببینم عکس العملش چیه فقط بهم نگاه میکرد عصبانی نبود.. ناراحت نبود نمی دونم هیچی تو نگاش نبود یهو لبخند نسشت رو لبش لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشدو بعدم تبدیل شد به خنده و هرلحظه بلندو بلند تر میشد. وای این چرا اینجوری میکنه، من بهش میگم نتونستم پولتو جور کنم اونوقت این می خنده...
خدا این دیوونه است خودمو سپردم بهت ... از جاش بلند شد اومد طرفم من نا خودآگاه یه قدم به عقب برداشتم. خودشم رسوند به منو زل زد تو چشام و با یه لبخند چندش گفت: چشمای قشنگی داری دختر... یه چرخ دورم زدو دوباره گفت: و هیکلی زیبا ...
دوباره چرخیدو اومد روبروم باز زل زد به چشام و گفت: نتونستی پولمو جور کنی؟
با ترس و لرز گفتم:
ن..نههه
اوهوووومممم
و سرشو تکون دادو دوباره بهم نگاه کردو خیلی بی خیالو خونسرد گفت:
خوب من این روزو پیش بینی میکردم میدونستم که تو 100هزار تومنم نمیتونی جور کنی چه برسه به 7میلیون!!!!
و پوزخند زد قلبم داشت میومد تو دهنم نمی دونم حال اون موقمو چجوری توصیف کنم عاجزو ناتوان.. غرورم داشت له میشد انگار که داشت نداریمو مسخره میکرد اشک تو چشام جمع شدو با ناله گفتم: ارسلان خان به خدا جورش میکنم شما فقط یه فرصت بهم بده
خواهش میکنم... بهم نگاه کردو با تحکم گفت:
ارسلان خان یه قانون داره میدونی چیه
سرمو به نشونه نه تکون دادم گفت:
اگه پولمو سر موعد دادن که هیچ و اگه نتونستن باید به اندازه پولم برام کار کنن
با تعجب گفتم:
کارررر؟؟؟
آره چیز عجیبی گفتم کار
و اما تو.. یه هفته وقت داری تا پولمو بدی یا این کارو میکنی ویا میای و برا من کار میکنی.
۸.۱k
۲۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.