کار گردان سلمان و حسین قجه ای که فرمانده اش بود در عملیات
کار گردان سلمان و حسین قجه ای که فرمانده اش بود در عملیات بیت المقدس این بود: پیشروی در امتداد جاده اهواز ـ خرمشهر و استقرار در آنجا. عملیات که شروع شد کار بخوبی پیش رفت و گردان در همان مسیر مستقر شدند. اما در ادامه دشمن شروع می کند به زدن پاتک های شدید. منطقه دست به دست می شود. سرانجام گردان در غرب جاده آسفالت پدافند می کند. بچه ها در محاصره عراقی ها قرار می گیرند اما عقب نشینی نمی کنند. کافی بود حسین عقب نشینی می کرد آنگاه کل عملیات شکست می خورد محاصره بسیار سختی بود. روبرو تانک بود و خاکریزی که بچه ها به آن چسبیده بودند. باران خمپاره ها هم لحظه ای قطع نمی شد. حسین هر روز می رفت عقب و تعدادی نیرو با خودش می آورد. اما بر آمار شهدا هر لحظه افزوده می شد. از بالای خاکریز که نگاه می کردیم فقط تانک بود و تانک. کار به جایی کشید که حسین خودش آرپی جی به دست گرفت و تانک ها را شکار می کرد. من گلوله گذاری می کردم او شلیک. دشمن تانک های تی-۷۲ را هم وارد میدان نبرد کرد. این تانک ها گلوله آرپی جی به سختی در آنها اثر می کرد و ما من هم
می دانستیم چطور باید با آنها مقابله کنیم. هرچه شلیک می کردیم کمانه می کرد. آنها هم با خیال راحت آمده بودند روی خاکریز و شلیک می کردند. هر جنبنده ای که تکان می خورد قسمتش گلوله تانک بود. حسین همه اینها را می دانست اما هیچ وقت چمپاتمه نزد. بلند شد. آرپی جی اش را گلوله گذاری کرد و رفت بالای خاکریز. اول دیدی زد. تانک را دید. آرام ضامن آن را کشید و بعد شلیک. تانک به آتش کشیده شد. همه خوشحال بودند. حسین سریع خزید. آمد پشت خاکریز. همزمان با او تانکی دیگر شلیک کرد. خاکریز از زمین کنده شد و موج انفجار حسین را به گوشه ای پرتاب کرد. گوش هایش سنگین شده بود اما از پا نایستاده باز هم بلند شد. به اصغر گفت: یک گلوله دیگر بده! دوباره راه افتاد. دوباره او بود و نبرد با تانک ها! این بار تانک های تی-۷۲! باز هم نشانه روی و شلیک! اما گلوله کمانه کرد. حسین سریع پائین آمد. جایش را عوض کرد. این بار گلوله تانک به او نرسید. قبضه را که گلوله گذاری کرد بی سیم به صدا درآمد. حاج احمد بود. به او اصرار می کرد که برگردد اما حسین نمی پذیرفت. حاج احمد با عصبانیت و غیظ دستور داد. اما حسین گفت: حاجی! من یا با همه نیروهایم می آیم یا هیچ! حاج احمد التماس کرد اما جواب حسین باز هم نه بود. آخر سر گفت: حاجی حلالمان کن، دیدار به قیامت! ساعتی بعد حاج همت در روز روشن از حلقه محاصره عراقی ها گذشت و خود را به ما رساند تا شاید حسین را راضی به بازگشت کند. اما اصرار او هم سودی نداشت. حاج همت تنها بازگشت. محاصره تنگ تر شده بود. اما بچه ها مقاومت می کردند. نیروهای کمکی هنوز نرسیده بودند. حسین ۳ روزی می شد که نخوابیده بود. یک بار دیگر به اصغر گفت: آرپی جی را مسلح کند. اصغر هم اطاعت می کند. آرپی جی به دست از خاکریز بالا می رود و آماده شلیک می شود. اما این بار تانک پیش دستی می کند و گلوله اش درست سینه خاکریز زیر پای حسین را می شکافد. حسین از بالای خاکریز به پائین می افتد. اصغر سریع می آید بالای سرش. قبضه هنوز در دستش است. آن را رها نمی کند. اما این بار حسین دیگر بلند نمی شود. فرشته ها رسیده اند. او باید برود. سرخ و خونین بال.
هیات عشاق العباس(ع)
https://telegram.me/oshagholaabas
می دانستیم چطور باید با آنها مقابله کنیم. هرچه شلیک می کردیم کمانه می کرد. آنها هم با خیال راحت آمده بودند روی خاکریز و شلیک می کردند. هر جنبنده ای که تکان می خورد قسمتش گلوله تانک بود. حسین همه اینها را می دانست اما هیچ وقت چمپاتمه نزد. بلند شد. آرپی جی اش را گلوله گذاری کرد و رفت بالای خاکریز. اول دیدی زد. تانک را دید. آرام ضامن آن را کشید و بعد شلیک. تانک به آتش کشیده شد. همه خوشحال بودند. حسین سریع خزید. آمد پشت خاکریز. همزمان با او تانکی دیگر شلیک کرد. خاکریز از زمین کنده شد و موج انفجار حسین را به گوشه ای پرتاب کرد. گوش هایش سنگین شده بود اما از پا نایستاده باز هم بلند شد. به اصغر گفت: یک گلوله دیگر بده! دوباره راه افتاد. دوباره او بود و نبرد با تانک ها! این بار تانک های تی-۷۲! باز هم نشانه روی و شلیک! اما گلوله کمانه کرد. حسین سریع پائین آمد. جایش را عوض کرد. این بار گلوله تانک به او نرسید. قبضه را که گلوله گذاری کرد بی سیم به صدا درآمد. حاج احمد بود. به او اصرار می کرد که برگردد اما حسین نمی پذیرفت. حاج احمد با عصبانیت و غیظ دستور داد. اما حسین گفت: حاجی! من یا با همه نیروهایم می آیم یا هیچ! حاج احمد التماس کرد اما جواب حسین باز هم نه بود. آخر سر گفت: حاجی حلالمان کن، دیدار به قیامت! ساعتی بعد حاج همت در روز روشن از حلقه محاصره عراقی ها گذشت و خود را به ما رساند تا شاید حسین را راضی به بازگشت کند. اما اصرار او هم سودی نداشت. حاج همت تنها بازگشت. محاصره تنگ تر شده بود. اما بچه ها مقاومت می کردند. نیروهای کمکی هنوز نرسیده بودند. حسین ۳ روزی می شد که نخوابیده بود. یک بار دیگر به اصغر گفت: آرپی جی را مسلح کند. اصغر هم اطاعت می کند. آرپی جی به دست از خاکریز بالا می رود و آماده شلیک می شود. اما این بار تانک پیش دستی می کند و گلوله اش درست سینه خاکریز زیر پای حسین را می شکافد. حسین از بالای خاکریز به پائین می افتد. اصغر سریع می آید بالای سرش. قبضه هنوز در دستش است. آن را رها نمی کند. اما این بار حسین دیگر بلند نمی شود. فرشته ها رسیده اند. او باید برود. سرخ و خونین بال.
هیات عشاق العباس(ع)
https://telegram.me/oshagholaabas
۷.۳k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.