ادامه داستان
ادامه داستان
قسمت چهارم:
سامان تیکه تیکه شده بود دستش یه طرف سرش یه طرف پاش یه طرف خشکم زده بود سست شدم و افتادم بی هوا گریه میکردم دستمو جلو صورتم گرفته بود
چرا؟
این چه بلایی بود سر ما اومد؟؟
چرا از وقتی اومدیم تو این جنگل همش بدبیاری داشتیم؟؟
چرا تک تک دوستامون دارن میرن؟
ناگهان یاد حرف سامان افتادم که وقتی پیداش کردیم گفت(بقیه ولم کردنو رفتن) چشمام از حدقه زد بیرون ابتینم به اونا گفت نامرد الان ماهم مثل اونا بودیم ماهم نامرد بودیم ماهم بی معرفت بودیم احمق بودیم نگاه تمسخر امیزی به ابتین کردم اونم به من نگاه کرد نگاش غرق ترس بود ارمین با دهن باز این منظررو نگاه میکرد طاها با دیدن این صحنه حالش بد شد ارمان تو شوک بود دیگه تحمل نیاوردم بلند شدم
خودم_ب...بسه دیگه...بریم دنبال بقیه
ارمین_چ....چرا این بلا سرش اومد؟؟
ارمان_بسه ناراحت شدنو گریه کردن برش نمی گردونه
ابتین_اره من می....میرم دنبال طاها
خودم_باش
همه دور هم بودیم دنبال یه رودخانه بودیم بالاخره پیدا کردیم خسته بودیم شاید با اب زدن تو صورتمون سرحال میشدیم تو ایینه اب تصویر خودمو دیدم از شدت گریه صورتم سرخ شده بود خواستم مقداره اب بپاشم تو صورتم دستمدادم اب فرو کردم که به یه چیزی برخورد کرد کنجکاوی عمانم نداد دستمو کردم تو سعی کردم اون چیز رو بگیرم دستم به یه چیزی گیر کرد گرفتمش کشیدمش بالا......یه...یه.....یه سر بود سر یه ادم دربوداغون بود از شدت ترس جیغ کشیدم سرو به طرف درختا پرت کردم چند سانتی متر خودمو عقب کشیدم موهاش به دستم چسبیده بود چندش بود حالم بهم خورد دوستام با شوک بهم نگاه کردن معلوم بود ترسیده بودن
.........
خسته بودیم حسابی راه رفته بودیم افکارم اتفاقاتی که افتاده بود پر کرده بود
ابتین_میثم؟؟
نشنیدم
ابتین_میثم؟؟
خودم_ها....چیه؟
ابتین_تو فکری
خودم_میخواستی نباشم
ابتین_ به چی فکر میکنی؟
خودم_به اتفاق هایی که افتاده به ماشینی که از پرتگاه پرت شد به سامان به اون رود خیلی وحشت ناکه چرا این بلا ها باید سر ما بیاد
دست گرمی رو شونه هام احساس کردم ابتین بود لبخند زد
ابتین_تموم میشه تموم میشه...
سری به نشانه تایید تکان دادم ولی هنوز داشتم بهش فکر میکردم ..........
ادامه دارد
#جنگل_بی_زمزمه
قسمت چهارم:
سامان تیکه تیکه شده بود دستش یه طرف سرش یه طرف پاش یه طرف خشکم زده بود سست شدم و افتادم بی هوا گریه میکردم دستمو جلو صورتم گرفته بود
چرا؟
این چه بلایی بود سر ما اومد؟؟
چرا از وقتی اومدیم تو این جنگل همش بدبیاری داشتیم؟؟
چرا تک تک دوستامون دارن میرن؟
ناگهان یاد حرف سامان افتادم که وقتی پیداش کردیم گفت(بقیه ولم کردنو رفتن) چشمام از حدقه زد بیرون ابتینم به اونا گفت نامرد الان ماهم مثل اونا بودیم ماهم نامرد بودیم ماهم بی معرفت بودیم احمق بودیم نگاه تمسخر امیزی به ابتین کردم اونم به من نگاه کرد نگاش غرق ترس بود ارمین با دهن باز این منظررو نگاه میکرد طاها با دیدن این صحنه حالش بد شد ارمان تو شوک بود دیگه تحمل نیاوردم بلند شدم
خودم_ب...بسه دیگه...بریم دنبال بقیه
ارمین_چ....چرا این بلا سرش اومد؟؟
ارمان_بسه ناراحت شدنو گریه کردن برش نمی گردونه
ابتین_اره من می....میرم دنبال طاها
خودم_باش
همه دور هم بودیم دنبال یه رودخانه بودیم بالاخره پیدا کردیم خسته بودیم شاید با اب زدن تو صورتمون سرحال میشدیم تو ایینه اب تصویر خودمو دیدم از شدت گریه صورتم سرخ شده بود خواستم مقداره اب بپاشم تو صورتم دستمدادم اب فرو کردم که به یه چیزی برخورد کرد کنجکاوی عمانم نداد دستمو کردم تو سعی کردم اون چیز رو بگیرم دستم به یه چیزی گیر کرد گرفتمش کشیدمش بالا......یه...یه.....یه سر بود سر یه ادم دربوداغون بود از شدت ترس جیغ کشیدم سرو به طرف درختا پرت کردم چند سانتی متر خودمو عقب کشیدم موهاش به دستم چسبیده بود چندش بود حالم بهم خورد دوستام با شوک بهم نگاه کردن معلوم بود ترسیده بودن
.........
خسته بودیم حسابی راه رفته بودیم افکارم اتفاقاتی که افتاده بود پر کرده بود
ابتین_میثم؟؟
نشنیدم
ابتین_میثم؟؟
خودم_ها....چیه؟
ابتین_تو فکری
خودم_میخواستی نباشم
ابتین_ به چی فکر میکنی؟
خودم_به اتفاق هایی که افتاده به ماشینی که از پرتگاه پرت شد به سامان به اون رود خیلی وحشت ناکه چرا این بلا ها باید سر ما بیاد
دست گرمی رو شونه هام احساس کردم ابتین بود لبخند زد
ابتین_تموم میشه تموم میشه...
سری به نشانه تایید تکان دادم ولی هنوز داشتم بهش فکر میکردم ..........
ادامه دارد
#جنگل_بی_زمزمه
۷.۳k
۰۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.