در لحظات آخر عمـر شـریف حضـرت زهـرا علیها السلام
در لحظات آخر عمـر شـریف حضـرت زهـرا علیها السلام
امـام علـی علیه السلام او را صـدا می زد امـا پاسـخی
نمی شنید: «یَـا فَـاطِمَـةُ کَلِّمِـینِـی فَـأَنـَا ابْـنُ عَمِّـکَ
عَلِیُّ بْنُ أَبـِی طَالِب؛ ای فاطـمه، با من سخن بگو!
من پسر عمـوی تو علـی بـن ابـی طالـب هستم».
فاطمه چشمان خود را باز کرد آنگاه هردو گریستند.
بحارالانوار ج43، ص178
جان علی! جانم فدایت کَلِّمینِی
کُشتی مرا با گریه هایت کَلِّمینِی
حرفی بزن، آهی بکش، بیچاره ام کرد
این اشک های بی صدایت کَلِّمینِی
بسته ست جان من به پلک نیمه جانت
می میرد آخر مرتضایت کَلِّمینِی
از غصه هایت با علی هم درد دل کن
ای در صبوری بی نهایت کَلِّمینِی
روضه بخوان امشب بخوان از داغ محسن
با من بگو از آن حکایت کَلِّمینِی
از ماجرای کوچه که چیزی نگفتی
تا دق نکرده مجتبایت کَلِّمینِی
پلکی بزن تا قلبهامان جان بگیرد
جان شهید کربلایت کَلِّمینِی
ه
امـام علـی علیه السلام او را صـدا می زد امـا پاسـخی
نمی شنید: «یَـا فَـاطِمَـةُ کَلِّمِـینِـی فَـأَنـَا ابْـنُ عَمِّـکَ
عَلِیُّ بْنُ أَبـِی طَالِب؛ ای فاطـمه، با من سخن بگو!
من پسر عمـوی تو علـی بـن ابـی طالـب هستم».
فاطمه چشمان خود را باز کرد آنگاه هردو گریستند.
بحارالانوار ج43، ص178
جان علی! جانم فدایت کَلِّمینِی
کُشتی مرا با گریه هایت کَلِّمینِی
حرفی بزن، آهی بکش، بیچاره ام کرد
این اشک های بی صدایت کَلِّمینِی
بسته ست جان من به پلک نیمه جانت
می میرد آخر مرتضایت کَلِّمینِی
از غصه هایت با علی هم درد دل کن
ای در صبوری بی نهایت کَلِّمینِی
روضه بخوان امشب بخوان از داغ محسن
با من بگو از آن حکایت کَلِّمینِی
از ماجرای کوچه که چیزی نگفتی
تا دق نکرده مجتبایت کَلِّمینِی
پلکی بزن تا قلبهامان جان بگیرد
جان شهید کربلایت کَلِّمینِی
ه
۱.۴k
۰۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.