ادامه داستان
ادامه داستان
قسمت هفتم:
به هق هق افتادم نگاهو لبخند ترسناکش روح از تنم جدا کرده بود صدام در نمیومد خواستم داد بزنمو کمک بخوام بلکه دوستام بیدارم شن دستشو محکمو محکم تر میکرد فشار میاورد دیگه تحمل نیاوردم از هوش رفتم..........
.....................................................
چشامو یواش یواش باز کردم من کجا بودم خبر نداشتم خونه نبود دوستام نبودن بزور بلند شدم به درخت پشت سرم تکیه کردم اشک تو چشام حلقه زده بود یعنی دوستام کجا بودن......نکنه......نه امکان نداشت ولی شایدم داشت دستمو جلو صورتم گرفتم های های گریه کردم تنها بودم تنها....
کوله پشتیمم کنارم بود...خدایا این از کجا اومده بود؟؟.....ولی خوب بود وسیله هام توش بود یادمه یه چاقو هم توش گذاشته بودم درش اوردم خواستم وقتی اتفاقی افتاد از خودم دفاع کنم هیچ جایه این جا برام اشنا نبود نمی دونستم چجوری دوستامو پیدا کنم سرمو انداختم پایین دوویدم شاید اخرش به یه جایی رسیدم شاید دوستامو پیدا کردم.... اسماشونو تک ب تک صدا کردم دنبال جواب بودم هیچی نمیشنیدم جزٔ برگشت صدایه خودم.........
پاهام گز گز میکرد نفس نفس میزدم دستمو رویه درخت گذاشتم کمرم خم شده بودزمزمه
کرده بودم.....
بعد از یه استراحت کوتاه دوباره به راهم ادامه دادم یه پرده از جنس گیاه بود دوباره جلوم یهو یاد اون پرده قبلی افتادم صحنه پشت پرده وحشتناک بود شاید بازم مثل همون باشه........ باید کنار میزدمش.........کنارش زدم.......همون صحنه بود....ولی....ولی....فرق داشت......هم گروهیام بودن حلق اویز شده بودن بعضیاشونم تیکه تیکه شده بودن......دهنم باز بود چشام از حدقه زده بود بیرون....پاهام دستام میلرزید....مرده بودن واقعا مرده بودن..........از پشت سر یه دست سرد اومد و رویه صورتم کشیده شد رد خونش رو صورتم موندن به سرعت چرخیدم چاقورو جلو گرفتم داوود بود ولی داوودی که من میشناختم نبود رو صورت جا خراش و خون دیده میشد چشاشو تنگ کرده بود نشش تا بناگوش باز بود به طرفم هجوم اورد نمی خواستم بهش اسیبی برسونم جاخالی دادم به طرف چپش رفتم خواستم فرار کنم یه چیزی پامو گرفت رومو برگردوندم داوود نبود غیبش زده بود یه دست از زیر زمین پامو گرفته چند تا شدن به طرف زمین کشیدنم هرکاری کردم ولم نکردنکم کم داشتم فرو میرفتم تو زمین............
ادامه دارد
#جنگل_بی_زمزمه
قسمت هفتم:
به هق هق افتادم نگاهو لبخند ترسناکش روح از تنم جدا کرده بود صدام در نمیومد خواستم داد بزنمو کمک بخوام بلکه دوستام بیدارم شن دستشو محکمو محکم تر میکرد فشار میاورد دیگه تحمل نیاوردم از هوش رفتم..........
.....................................................
چشامو یواش یواش باز کردم من کجا بودم خبر نداشتم خونه نبود دوستام نبودن بزور بلند شدم به درخت پشت سرم تکیه کردم اشک تو چشام حلقه زده بود یعنی دوستام کجا بودن......نکنه......نه امکان نداشت ولی شایدم داشت دستمو جلو صورتم گرفتم های های گریه کردم تنها بودم تنها....
کوله پشتیمم کنارم بود...خدایا این از کجا اومده بود؟؟.....ولی خوب بود وسیله هام توش بود یادمه یه چاقو هم توش گذاشته بودم درش اوردم خواستم وقتی اتفاقی افتاد از خودم دفاع کنم هیچ جایه این جا برام اشنا نبود نمی دونستم چجوری دوستامو پیدا کنم سرمو انداختم پایین دوویدم شاید اخرش به یه جایی رسیدم شاید دوستامو پیدا کردم.... اسماشونو تک ب تک صدا کردم دنبال جواب بودم هیچی نمیشنیدم جزٔ برگشت صدایه خودم.........
پاهام گز گز میکرد نفس نفس میزدم دستمو رویه درخت گذاشتم کمرم خم شده بودزمزمه
کرده بودم.....
بعد از یه استراحت کوتاه دوباره به راهم ادامه دادم یه پرده از جنس گیاه بود دوباره جلوم یهو یاد اون پرده قبلی افتادم صحنه پشت پرده وحشتناک بود شاید بازم مثل همون باشه........ باید کنار میزدمش.........کنارش زدم.......همون صحنه بود....ولی....ولی....فرق داشت......هم گروهیام بودن حلق اویز شده بودن بعضیاشونم تیکه تیکه شده بودن......دهنم باز بود چشام از حدقه زده بود بیرون....پاهام دستام میلرزید....مرده بودن واقعا مرده بودن..........از پشت سر یه دست سرد اومد و رویه صورتم کشیده شد رد خونش رو صورتم موندن به سرعت چرخیدم چاقورو جلو گرفتم داوود بود ولی داوودی که من میشناختم نبود رو صورت جا خراش و خون دیده میشد چشاشو تنگ کرده بود نشش تا بناگوش باز بود به طرفم هجوم اورد نمی خواستم بهش اسیبی برسونم جاخالی دادم به طرف چپش رفتم خواستم فرار کنم یه چیزی پامو گرفت رومو برگردوندم داوود نبود غیبش زده بود یه دست از زیر زمین پامو گرفته چند تا شدن به طرف زمین کشیدنم هرکاری کردم ولم نکردنکم کم داشتم فرو میرفتم تو زمین............
ادامه دارد
#جنگل_بی_زمزمه
۳.۳k
۰۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.