قسمت اول-ترانه عشق
قسمت
اول-ترانه عشق
از دیشب همش تو این فکرم که فردا چی میشه !
یکسره این پهلو اون پهلو میشم . بهاره ( خواهرم ) هم که نشسته روی زمینو
خیره شده به من که مثل دیوونه ها به خودم می پیچم . آخه فردا نتایج کنکور میاد .
دلشوره دارما نه ازینکه قبول نشم ازینکه کی میخواد جواب مامان بابارو بده .میگیرم
میخوابم دعا میکنم صبح نشه . ***صبح زودتر از همیشه پا میشم دورو برمو نگاه
می کنم و میبینم همه خوابن به روی خودم نمیارم میگیرم بخوابم. پنج دقیقه نشده
یه دستی میاد روی شونه ام مامانه
- پاشو بسه هرچی خوابیدی دختر پاشو تا صبح خوابم نبرده بلند شو
ببینم چی شد این کنکورت.
من : یه کم دیگه بخوابم پا میشم .
اما مامان که بیخیال نمیشد می گفت باید همین الان بیای رفت کامپیوترو روشن
کرد سایت رو آورد و گفت بیا همه چی آماده است بفرمایید .
ناچاراً رفتم نشستم زدم اوه اوه دارم استرس خفه میشم خب سراسری
که نشد مونده آزاد !
شمارش معکوس قلب من 10 ... 9 ... 8 ... 7 ...
خب خداروشکر آزاد قبول شدم رشته سوم انتخابم اما من راضیم جرأت
ندارم به مامان نگاه کنم .
صداش از پشت سرم میاد حالا من به دوستام چی بگم آخه تو چرا انقدر
بازیگوشی و ....
تا یه هفته درست حسابی باهام حرف نمیزنه هربارم که تلفنی با دوستاش صحبت
میکنه به نشانه تأسف سرشم واسه من تکون میده ( دیگه خودتون میدونید چه
حس بدیه که بچه های مردم واسه پدر و مادر بشن ابر قهرمان ).
روز ثبت نام میرسه میریم دانشگاه ثبت نام مامانم هزاررو یک ایراد از دانشگاه
میگیره و همش میگه اگه رفته بودی سراسری ...اگه رفته بودی سراسری ... >.
روزای اول دانشگاه خسته کنندست صبح باید زود بیدار شم. برم توی صف وایسم
تا ماشین سوار شم و برسم دانشگاه و سر کلاسای خسته کننده استادا و برگردم
. اوایل خیلی عذاب آور بود تا اینکه کم کم گروه دوستامو دور خودم جمع کردم و
شیطونیا شروع شد . ما باید سوار وَن میشدیم و مسیری رو توی راه حومه به
تهران طی میکردیم برای همینم توی ماشین شده بود مکانی برای شوخی و خنده
و کل کل کردنای دختر پسرای دانشگاه ....
.
.
.
توی ماشین که مینشستیم همه با هم کل کل می کردن انقدر سر به سر هم میذاشتن تا بالاخره دونفر همین شکلی دقیقا دعواشون بشه .
بگذریم روزا می گذشت و ما روز به روز به شیطونیامون اضافه میشد. کم کم
احساس میکردم یه جو خاصی داره پیدا میکنه دانشگاهمون . توی صف ماشینا
انگار همه وامیستادن که به هم کلید کنن و سر به سر هم بذارن .
مهمتر از همه اینکه دیگه کل کل کردنا دختر پسری شده بود .هر چی بود از حد
ادب جلوتر نمیرفتن و این باعث میشد بیشتر خوش بگذره . جوری نبود که بگیم
دیگه سوار اون وَن نمیشم . همه چیز اخلاقی بود .***خب خب خب داریم
وارد مسیر اصلی داستان میشیم
هیچ وقت یادم نمیره اون روز پاییزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم ترانه دختری که
همیشه مثل پسرا رفتار میکرد . توی بحثای پسرونه شرکت میکرد و پسرای
دانشکده روش یه حساب دیگه میکردن انقدر زود سُر بخوره .
آره سُر خوردم .
یادمه چند وقت پیش ازون روز فیلم کلاهی برای باران رو دیدم . توی اون فیلم این
اصطلاح رو ( به معنی عاشق شدن ) شنیدم و خیلی هم خوشم اومد . توی دلم
گفتم سُر خوردن ! هِـه عمرا . من که نه .
من که نه همانا و زورآزمایی این روزگار همان .***
الان که دارم اینارو میگم دیگه نه احساسات اونموقع رو دارم نه حتی میتونم تصورش
کنم حتی نمیدونم چطور ممکنه کسی اونطوری کسی رو دوست داشته باشه
البته الان دیگه مطمئن نیستم که دوست داشتن بود .
بریـــم سر اصل مطلب :
همیشه می دیدمش توی صف توی حیاط دانشگاه توی ساختمان دانشکده . اون
یه رشته دیگه می خوند و من یه رشته دیگه . خیلی سرد بود زیادی سرد بود . برای
منی که همیشه با پسرا مثل یه پسر رفتار میکردم و نباید ارتباط گرفتنم باهاش
سخت میشد واقعا فهمیدن این آدم ساکت و مرموز که فقط گاه به گاهی به
حرفایی که بین ما و دوستاش رد وبدل میشد میخندید و گهگاهی هم تیکه های
آنچنانی مینداخت سخت بود نمیفهمیدم چی میخواد . اوموقع من یه اکیپ 7-8 نفره
ثابت دخترونه داشتم همیشه و همه جا با هم . ( شیرین که الان دوست صمیمی
منه . مائده . راضیه. مرجان . شادی و ... ) کلا زیاد بودیم
و اونا هم یه اکیپ ثابت داشتن . خیلی طول کشید تا به پسرای دانشگاه بفهمونم
که من دختری نیستم که اونا می خوان و اگه میخوان با هم خوب باشیم نباید
بیشتر از یه دوست روی من حساب کنن و همین شد که من شدم پای ثابت اکیپ
دوستای دخترو پسرم .....
خب تا اونجایی گفتم که ما و اکیپ پسرا حسابی
از دیشب همش تو این فکرم که فردا چی میشه !
یکسره این پهلو اون پهلو میشم . بهاره ( خواهرم ) هم که نشسته روی زمینو
خیره شده به من که مثل دیوونه ها به خودم می پیچم . آخه فردا نتایج کنکور میاد .
دلشوره دارما نه ازینکه قبول نشم ازینکه کی میخواد جواب مامان بابارو بده .میگیرم
میخوابم دعا میکنم صبح نشه . ***صبح زودتر از همیشه پا میشم دورو برمو نگاه
می کنم و میبینم همه خوابن به روی خودم نمیارم میگیرم بخوابم. پنج دقیقه نشده
یه دستی میاد روی شونه ام مامانه
- پاشو بسه هرچی خوابیدی دختر پاشو تا صبح خوابم نبرده بلند شو
ببینم چی شد این کنکورت.
من : یه کم دیگه بخوابم پا میشم .
اما مامان که بیخیال نمیشد می گفت باید همین الان بیای رفت کامپیوترو روشن
کرد سایت رو آورد و گفت بیا همه چی آماده است بفرمایید .
ناچاراً رفتم نشستم زدم اوه اوه دارم استرس خفه میشم خب سراسری
که نشد مونده آزاد !
شمارش معکوس قلب من 10 ... 9 ... 8 ... 7 ...
خب خداروشکر آزاد قبول شدم رشته سوم انتخابم اما من راضیم جرأت
ندارم به مامان نگاه کنم .
صداش از پشت سرم میاد حالا من به دوستام چی بگم آخه تو چرا انقدر
بازیگوشی و ....
تا یه هفته درست حسابی باهام حرف نمیزنه هربارم که تلفنی با دوستاش صحبت
میکنه به نشانه تأسف سرشم واسه من تکون میده ( دیگه خودتون میدونید چه
حس بدیه که بچه های مردم واسه پدر و مادر بشن ابر قهرمان ).
روز ثبت نام میرسه میریم دانشگاه ثبت نام مامانم هزاررو یک ایراد از دانشگاه
میگیره و همش میگه اگه رفته بودی سراسری ...اگه رفته بودی سراسری ... >.
روزای اول دانشگاه خسته کنندست صبح باید زود بیدار شم. برم توی صف وایسم
تا ماشین سوار شم و برسم دانشگاه و سر کلاسای خسته کننده استادا و برگردم
. اوایل خیلی عذاب آور بود تا اینکه کم کم گروه دوستامو دور خودم جمع کردم و
شیطونیا شروع شد . ما باید سوار وَن میشدیم و مسیری رو توی راه حومه به
تهران طی میکردیم برای همینم توی ماشین شده بود مکانی برای شوخی و خنده
و کل کل کردنای دختر پسرای دانشگاه ....
.
.
.
توی ماشین که مینشستیم همه با هم کل کل می کردن انقدر سر به سر هم میذاشتن تا بالاخره دونفر همین شکلی دقیقا دعواشون بشه .
بگذریم روزا می گذشت و ما روز به روز به شیطونیامون اضافه میشد. کم کم
احساس میکردم یه جو خاصی داره پیدا میکنه دانشگاهمون . توی صف ماشینا
انگار همه وامیستادن که به هم کلید کنن و سر به سر هم بذارن .
مهمتر از همه اینکه دیگه کل کل کردنا دختر پسری شده بود .هر چی بود از حد
ادب جلوتر نمیرفتن و این باعث میشد بیشتر خوش بگذره . جوری نبود که بگیم
دیگه سوار اون وَن نمیشم . همه چیز اخلاقی بود .***خب خب خب داریم
وارد مسیر اصلی داستان میشیم
هیچ وقت یادم نمیره اون روز پاییزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم ترانه دختری که
همیشه مثل پسرا رفتار میکرد . توی بحثای پسرونه شرکت میکرد و پسرای
دانشکده روش یه حساب دیگه میکردن انقدر زود سُر بخوره .
آره سُر خوردم .
یادمه چند وقت پیش ازون روز فیلم کلاهی برای باران رو دیدم . توی اون فیلم این
اصطلاح رو ( به معنی عاشق شدن ) شنیدم و خیلی هم خوشم اومد . توی دلم
گفتم سُر خوردن ! هِـه عمرا . من که نه .
من که نه همانا و زورآزمایی این روزگار همان .***
الان که دارم اینارو میگم دیگه نه احساسات اونموقع رو دارم نه حتی میتونم تصورش
کنم حتی نمیدونم چطور ممکنه کسی اونطوری کسی رو دوست داشته باشه
البته الان دیگه مطمئن نیستم که دوست داشتن بود .
بریـــم سر اصل مطلب :
همیشه می دیدمش توی صف توی حیاط دانشگاه توی ساختمان دانشکده . اون
یه رشته دیگه می خوند و من یه رشته دیگه . خیلی سرد بود زیادی سرد بود . برای
منی که همیشه با پسرا مثل یه پسر رفتار میکردم و نباید ارتباط گرفتنم باهاش
سخت میشد واقعا فهمیدن این آدم ساکت و مرموز که فقط گاه به گاهی به
حرفایی که بین ما و دوستاش رد وبدل میشد میخندید و گهگاهی هم تیکه های
آنچنانی مینداخت سخت بود نمیفهمیدم چی میخواد . اوموقع من یه اکیپ 7-8 نفره
ثابت دخترونه داشتم همیشه و همه جا با هم . ( شیرین که الان دوست صمیمی
منه . مائده . راضیه. مرجان . شادی و ... ) کلا زیاد بودیم
و اونا هم یه اکیپ ثابت داشتن . خیلی طول کشید تا به پسرای دانشگاه بفهمونم
که من دختری نیستم که اونا می خوان و اگه میخوان با هم خوب باشیم نباید
بیشتر از یه دوست روی من حساب کنن و همین شد که من شدم پای ثابت اکیپ
دوستای دخترو پسرم .....
خب تا اونجایی گفتم که ما و اکیپ پسرا حسابی
۸۹.۰k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.