قمت چهارم-ترانه عشق
قمت چهارم-ترانه عشق
کم کم دیگه داشت از دست کارای شهریار دیوونه میشدم . یه روز خوب بود و یه
روز بد حتی وقتی بهش اسمس میدادم یا زنگ میزدم بیحال بود. یه بارم گفت ترانه
بذار به حال خودم باشم سراغمو نگیر . منم دیگه سراغشو نگرفتم سعی میکردم
حواسمو به چیزای دیگه پرت کنم به شهریار فکر نکنم . با شیرین که حرف
میزدم میگفت :
ش (شیرین ) : دیدی گفتم نرو سمت شهریار بس که خری هرچی
بهت میگم گوش نمیدی
ت : میگی چیکار کنم حالا
ش : هیچی خودتو تابلو کردی اومدی به من میگی چیکار کنم
ت : فکر نمیکردم اینطوری فکر کنه
ش : همینه دیگه به یکی که زیاد رو بدی سوارت میشه
< راست میگفت . یادتونه گفتم نباید اون باشه رو می نوشتم ؟ بچه ها من
این داستانو بیشتر بخاطر تمام اون دخترایی نبش قبر کردم که میدونم مثل
خودم احساساتی رفتار میکنن و میدونم سن 18-19 اوج کری خوندن و من
همه چیو میدونم و من سر نمیخورم و این حرفاست . ارزش خودتونو برای
بهترین آدم عالمم بود پایین نیارید میخواد بمونه میخواد بره >
بگذریم ....
حدودا بیست روزی میشد که باهاش حرف نزدم هرجا میدیدمش راهمو کج میکردم
. ساعتامم جوری تنظیم میکردم که نبینمش . دیگه داشتم عادت میکردم که یه روز
بهم اسمس داد :
شهریار : سلام چطوری قهری با ما ؟ چرا پیدات نیست ؟
ترانه : نه فقط دوست ندارم به چشم یه موجود اضافه ببیننم همون بهتر که
حرف نزنیم
ش : یعنی چی این حرفا ؟ کی همچین چیزی بهت گفته ؟
ت : خودت . گفتی سراغتو نگیرم منم نگرفتم
ش : خب الان میگم بگیر
ت : مگه به گفتن توئه که هی بگی برو بیا نمیخوای نخواه
ش : ترانه جان من اونروز اعصابم خورد بود اینو گفتم تو هم زودی رفتی
ت :باید چیکار میکردم
ش : میپرسیدی چته
ت : خب الان میپرسم چت بود
ش : بیخیال
ت : اونموقعم همینو میگفتی
ش : نه آخه نمیخوام ناراحت باشی
ت : باشه هرموقع به حرف اومدی من هستم
اون شب به حرف اومد :
ش : بیداری ترانه ؟
ت : آره
ش : میخوای بدونی ؟
ت :آره
ش :من از همه دخترا بدم میومده وهنوزم نسبت بهشون همین حسو دارم
ت : چرا؟
ش : به خودت نگیر تو و مائد فرق دارین
ت : چه فرقی ماهم دختریم
ش : بیخیال . من یه زمانی عاشق بود ازون دوآتیشه هاش ازون کله شقا . واسه
همه چی برنامه ریخته بودم .چند سال میشد همه چیم روی اون دختر برنامه ریزی
شده بود ولی اون میدونی توی وضعیتی که من خط به خط آیندمو باهاش نوشته
بودم ولم کرد و رفت . دیگه نتونستم به هیچکی اطمینان کنم . همه دخترا رو مث
هم میدیدم دنبال این بودم که واسه خوشگذرونی باهاشون باشم و ... ( میتونید
تصور کنید من اون موقع چه حالی داشتم؟ )
وقتی بهش فکر میکنم اعصابم بیشتر خورد میشه ترانه . من نمیتونم
با هیچ کس دیگه ای باشم . اون خوردم کرد .
ت : ( نمیدونستم چی بگم ) خوب این خیلی بده ولی تو زیادی بدبینی
ش : نه ترانه تو نمیدونی نمیتونی تصورشو کنی بیخیال گفتم که فقط بدونی
اونشب خیلی حرف زدیم و بعدم رفت بخوابه من اما گیجتر ازهمیشه بیدار بودم ....
******
از فردای اونشب شهریارو یه جور دیگه ای میدیدم نمیدونم دلم میسوخت ازش
خوشم میومد بدم میومد ؟ اصلا نمیفهمیدم چشه . ازینکه نمیتونست محبت منو
بفهمه از دستش عصبانی بودم. ترجیح دادم به پروژم فکر کنم . تقریبا یکماهی
میشد که سر کارای شهریار تق و لق شده بود . بهش گفتم فقط واسه همون
کمک میخوایم ازتون همین . اونم قبول کرد . دیگه رسما میخواستم ولش محلش
نمیذاشتم. میخواست باشه میخواست نباشه . نه اینکه ناراحت نبودما ولی باید
تموم میشد . یه روز وقتی دور هم جمع شده بودیم که کارای پروژه منو انجام
بدیم روبروی شهریار نشسته بودم که یهو دیدم شهریار سرشو از کارم گرفت و
پشت سرم نگاه کرد. به نگاهش چرخیدم . یه دختر ازین 70 قلم آرایشا پشت سرم
داشت براش دست تکون میداد . ( من اینجا قصد توهین به هیچکس رو ندارما اگر
نوشتم 70 قلم نه 7 قلم فقط واسه این بود که بتونین تصورش کنید ) هاج و واج
مونده بودم به دختره برگشتم به سمت شهریار که دیدم داره یه لبخند گند بهش
تحویل میده . ( دلم آتیش گرفت . با خودم در حالی که به چهره شهریار نگاه
میکردم خیره شدم و توی دلم گفتم شهریار ! تو که میدونی من تورو دوست دارم.
مجبوری اونطوری نگاش کنی ؟ )
همینکه نگاه شهریار بهم افتاد خودمو جمو جور کردم و بهش لبخند زدم گفتم :
ت (ترانه ) : این کیه
ش (شهریار ) : دوستمه
ت : اوووو چه دوستای متنوعی داری
ش : آره دیگه ما اینیم
ت : خوبه ( دختره رسید پشت سرم )
د (دختره ) :سلام شهریار چطوری چیکار میکنی
ش : هیچی دارن ازم بیگاری میکشن
کم کم دیگه داشت از دست کارای شهریار دیوونه میشدم . یه روز خوب بود و یه
روز بد حتی وقتی بهش اسمس میدادم یا زنگ میزدم بیحال بود. یه بارم گفت ترانه
بذار به حال خودم باشم سراغمو نگیر . منم دیگه سراغشو نگرفتم سعی میکردم
حواسمو به چیزای دیگه پرت کنم به شهریار فکر نکنم . با شیرین که حرف
میزدم میگفت :
ش (شیرین ) : دیدی گفتم نرو سمت شهریار بس که خری هرچی
بهت میگم گوش نمیدی
ت : میگی چیکار کنم حالا
ش : هیچی خودتو تابلو کردی اومدی به من میگی چیکار کنم
ت : فکر نمیکردم اینطوری فکر کنه
ش : همینه دیگه به یکی که زیاد رو بدی سوارت میشه
< راست میگفت . یادتونه گفتم نباید اون باشه رو می نوشتم ؟ بچه ها من
این داستانو بیشتر بخاطر تمام اون دخترایی نبش قبر کردم که میدونم مثل
خودم احساساتی رفتار میکنن و میدونم سن 18-19 اوج کری خوندن و من
همه چیو میدونم و من سر نمیخورم و این حرفاست . ارزش خودتونو برای
بهترین آدم عالمم بود پایین نیارید میخواد بمونه میخواد بره >
بگذریم ....
حدودا بیست روزی میشد که باهاش حرف نزدم هرجا میدیدمش راهمو کج میکردم
. ساعتامم جوری تنظیم میکردم که نبینمش . دیگه داشتم عادت میکردم که یه روز
بهم اسمس داد :
شهریار : سلام چطوری قهری با ما ؟ چرا پیدات نیست ؟
ترانه : نه فقط دوست ندارم به چشم یه موجود اضافه ببیننم همون بهتر که
حرف نزنیم
ش : یعنی چی این حرفا ؟ کی همچین چیزی بهت گفته ؟
ت : خودت . گفتی سراغتو نگیرم منم نگرفتم
ش : خب الان میگم بگیر
ت : مگه به گفتن توئه که هی بگی برو بیا نمیخوای نخواه
ش : ترانه جان من اونروز اعصابم خورد بود اینو گفتم تو هم زودی رفتی
ت :باید چیکار میکردم
ش : میپرسیدی چته
ت : خب الان میپرسم چت بود
ش : بیخیال
ت : اونموقعم همینو میگفتی
ش : نه آخه نمیخوام ناراحت باشی
ت : باشه هرموقع به حرف اومدی من هستم
اون شب به حرف اومد :
ش : بیداری ترانه ؟
ت : آره
ش : میخوای بدونی ؟
ت :آره
ش :من از همه دخترا بدم میومده وهنوزم نسبت بهشون همین حسو دارم
ت : چرا؟
ش : به خودت نگیر تو و مائد فرق دارین
ت : چه فرقی ماهم دختریم
ش : بیخیال . من یه زمانی عاشق بود ازون دوآتیشه هاش ازون کله شقا . واسه
همه چی برنامه ریخته بودم .چند سال میشد همه چیم روی اون دختر برنامه ریزی
شده بود ولی اون میدونی توی وضعیتی که من خط به خط آیندمو باهاش نوشته
بودم ولم کرد و رفت . دیگه نتونستم به هیچکی اطمینان کنم . همه دخترا رو مث
هم میدیدم دنبال این بودم که واسه خوشگذرونی باهاشون باشم و ... ( میتونید
تصور کنید من اون موقع چه حالی داشتم؟ )
وقتی بهش فکر میکنم اعصابم بیشتر خورد میشه ترانه . من نمیتونم
با هیچ کس دیگه ای باشم . اون خوردم کرد .
ت : ( نمیدونستم چی بگم ) خوب این خیلی بده ولی تو زیادی بدبینی
ش : نه ترانه تو نمیدونی نمیتونی تصورشو کنی بیخیال گفتم که فقط بدونی
اونشب خیلی حرف زدیم و بعدم رفت بخوابه من اما گیجتر ازهمیشه بیدار بودم ....
******
از فردای اونشب شهریارو یه جور دیگه ای میدیدم نمیدونم دلم میسوخت ازش
خوشم میومد بدم میومد ؟ اصلا نمیفهمیدم چشه . ازینکه نمیتونست محبت منو
بفهمه از دستش عصبانی بودم. ترجیح دادم به پروژم فکر کنم . تقریبا یکماهی
میشد که سر کارای شهریار تق و لق شده بود . بهش گفتم فقط واسه همون
کمک میخوایم ازتون همین . اونم قبول کرد . دیگه رسما میخواستم ولش محلش
نمیذاشتم. میخواست باشه میخواست نباشه . نه اینکه ناراحت نبودما ولی باید
تموم میشد . یه روز وقتی دور هم جمع شده بودیم که کارای پروژه منو انجام
بدیم روبروی شهریار نشسته بودم که یهو دیدم شهریار سرشو از کارم گرفت و
پشت سرم نگاه کرد. به نگاهش چرخیدم . یه دختر ازین 70 قلم آرایشا پشت سرم
داشت براش دست تکون میداد . ( من اینجا قصد توهین به هیچکس رو ندارما اگر
نوشتم 70 قلم نه 7 قلم فقط واسه این بود که بتونین تصورش کنید ) هاج و واج
مونده بودم به دختره برگشتم به سمت شهریار که دیدم داره یه لبخند گند بهش
تحویل میده . ( دلم آتیش گرفت . با خودم در حالی که به چهره شهریار نگاه
میکردم خیره شدم و توی دلم گفتم شهریار ! تو که میدونی من تورو دوست دارم.
مجبوری اونطوری نگاش کنی ؟ )
همینکه نگاه شهریار بهم افتاد خودمو جمو جور کردم و بهش لبخند زدم گفتم :
ت (ترانه ) : این کیه
ش (شهریار ) : دوستمه
ت : اوووو چه دوستای متنوعی داری
ش : آره دیگه ما اینیم
ت : خوبه ( دختره رسید پشت سرم )
د (دختره ) :سلام شهریار چطوری چیکار میکنی
ش : هیچی دارن ازم بیگاری میکشن
۵۱.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.