رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_چهارم
همین که سوار ماشین شدم
چشمم به کیف پول چرم قهوه ای سوخته ای خورد که بین دوتا صندلی
جلو بود...تو دلم گفتم:
- بهتر از این نمیشه مثل اینکه همه چی برا روز آخر خودش جور شده ..
نگاهی به اون دوتا کردم برعکس بقیه کسایی که سوار ماشینشون می شدم
نه خودشون معرفی کردن نه اسم منو پرسیدن بهتر...کیفو برمیدارم بعدم یه جایی پیاده می شم تا بیان بفهمن چی به چیه منم فرار کردم و رفتم....
به دوتاشون نگاه کردم راننده آیینه رو رو صورتم تنظیم کردو لبخند زد از لبخندش خوشم نیومد یه جوری بود چندشم شد...اون بغل دستی هم به راننده نگاه کردو لبخندی زد..
با خودم خودم واااا اینا چرا اینجورین هی لبخند میزنن....یهو دلم شور افتاد...
یه حس بدی پیدا کردم...یه لحظه از نشستن توی این ماشین پشیمون شدم...
باید سریع کیفو برمی داشتم و پیاده می شدم نگامو به کیف انداختم آب دهنمو قورت دادم....دستمو آروم بردم سمت کیف که یهو اون پسر بغل دستی...
دستشو گذاشت رو دستم ....وای حال اون لحظه ام دیدنی بود با ترس سرمو گرفتم بالا و خیره شدم تو چشاش....که با یه لحن بدی گفت:
- به به خانوم خوشگله ما که دستش کج تشریف داره..
وای باید یه جوری درستش میکردم با صدای لرزونی گفتم:
- من...من..نه خواستم بردارم بدم بهتون کیفو ...
قلبم تند تند میزد و راننده پیچید تو یه کوچه خلوت و در همون حال با داد گفت:
- غلط کردی؟
اخم کردمو گفتم:
- اصلا نگه دارین می خوام پیاده شم...نگه داشت اومدم پیاده شم
که بغل دستیش سریع پیاده شدو اومد عقب و راننده قفل مرکزی ماشین رو زد
با صدای بلند گفتم:
- بذارین پیاده شم دارین اشتباه میکنین...بذارین پیاده شم...
خواهش میکنم...
پسره کناردستم منو کشوند تو بغلش و گفت:
- خواهش میکنم خواهش نکن خانومی...
داد زدم :
- کمک ...تورو خدا یکی کمک...
که یهو یه طرف صورتم سوخت و ماشین به حرکت در اومد دوباره پسره موهامو گرفت کشید منو خوابوند رو پاهاش و به راننده گفت:
- تندتر برو...
یه نگاه ترسناک به من کردو گفت:
- صدات در بیاد همین جا کارتو می سازم
با صدای بلند تری گفت:
- شیر فهم شد...
با گریه سرمو تکون دادم...مخم هنگ کرده بود..وای یعنی چی خدا...اینا دارن منو کجا می برن....کجا می برن منو....به پسره نگاه کردم یه چاقوی کوچیک گرفته بود دستش....هراسون اینور اونورو نگاه میکرد...
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_چهارم
همین که سوار ماشین شدم
چشمم به کیف پول چرم قهوه ای سوخته ای خورد که بین دوتا صندلی
جلو بود...تو دلم گفتم:
- بهتر از این نمیشه مثل اینکه همه چی برا روز آخر خودش جور شده ..
نگاهی به اون دوتا کردم برعکس بقیه کسایی که سوار ماشینشون می شدم
نه خودشون معرفی کردن نه اسم منو پرسیدن بهتر...کیفو برمیدارم بعدم یه جایی پیاده می شم تا بیان بفهمن چی به چیه منم فرار کردم و رفتم....
به دوتاشون نگاه کردم راننده آیینه رو رو صورتم تنظیم کردو لبخند زد از لبخندش خوشم نیومد یه جوری بود چندشم شد...اون بغل دستی هم به راننده نگاه کردو لبخندی زد..
با خودم خودم واااا اینا چرا اینجورین هی لبخند میزنن....یهو دلم شور افتاد...
یه حس بدی پیدا کردم...یه لحظه از نشستن توی این ماشین پشیمون شدم...
باید سریع کیفو برمی داشتم و پیاده می شدم نگامو به کیف انداختم آب دهنمو قورت دادم....دستمو آروم بردم سمت کیف که یهو اون پسر بغل دستی...
دستشو گذاشت رو دستم ....وای حال اون لحظه ام دیدنی بود با ترس سرمو گرفتم بالا و خیره شدم تو چشاش....که با یه لحن بدی گفت:
- به به خانوم خوشگله ما که دستش کج تشریف داره..
وای باید یه جوری درستش میکردم با صدای لرزونی گفتم:
- من...من..نه خواستم بردارم بدم بهتون کیفو ...
قلبم تند تند میزد و راننده پیچید تو یه کوچه خلوت و در همون حال با داد گفت:
- غلط کردی؟
اخم کردمو گفتم:
- اصلا نگه دارین می خوام پیاده شم...نگه داشت اومدم پیاده شم
که بغل دستیش سریع پیاده شدو اومد عقب و راننده قفل مرکزی ماشین رو زد
با صدای بلند گفتم:
- بذارین پیاده شم دارین اشتباه میکنین...بذارین پیاده شم...
خواهش میکنم...
پسره کناردستم منو کشوند تو بغلش و گفت:
- خواهش میکنم خواهش نکن خانومی...
داد زدم :
- کمک ...تورو خدا یکی کمک...
که یهو یه طرف صورتم سوخت و ماشین به حرکت در اومد دوباره پسره موهامو گرفت کشید منو خوابوند رو پاهاش و به راننده گفت:
- تندتر برو...
یه نگاه ترسناک به من کردو گفت:
- صدات در بیاد همین جا کارتو می سازم
با صدای بلند تری گفت:
- شیر فهم شد...
با گریه سرمو تکون دادم...مخم هنگ کرده بود..وای یعنی چی خدا...اینا دارن منو کجا می برن....کجا می برن منو....به پسره نگاه کردم یه چاقوی کوچیک گرفته بود دستش....هراسون اینور اونورو نگاه میکرد...
۱۷.۳k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.