جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_هفتم
بهار یه برگه یادداشت از کیفش درآورد:
" بیا این آی دی امیره..می خوام لحظه به لحظه بشنوم ازت، متوجه ای که؟! " ...
" بله! متوجه ام! " ... و سکوتی که شیوا رو به نشناخته ترین اتفاق زندگیش سوق می داد..
و امروز با بی تفاوتی امیر برای بر قراری تماس تلفنی، به نظر می رسید اولین تیر شیوا که به آمونیاک آغشته بود، به سنگ خورده بود!
چون امیر به خودش قولایی داده بود:
به خودم قول داد آمونیاک رو فراموش کنم، این برام آسونتر بود تا اینکه می خواستم حتی از روی کنجکاوی هم که شده یکبار بهش زنگ بزنم و یا حتی کمی بیشتر از کنجکاوی، ازش بخوام عکسش و ببینم یا حتی یه ملاقات ساده، به صرف یه قهوه توی یه کافی شاپ دنج.
با این حال تمامِ ماهِ گذشته، از اآخرین گفتگو با آمونیاک، همچنان چیزی شبیه به کرم یا بهتره بگم، وسوسه یا حس کشف یه نفر تازه، همیشه و همه جا حتی تو بدترین حالات باهام بود.
از اونجایی که 6 ماهِ زندگی گذشته ی من، دچار روزمرگی شدید و بطور غیر قابل باوری، یکنواخت سپری شده بود و همچین چیز شکوهمندی این وسط نبود، با آغوش باز آماده ی پذیرش هر جور ریسک و یا حادثه ای بودم! ...
معمولا شبا وقتم رو با دوستانی می گذروندم که من به واسطه ی موقعیت اجتماعی و مالی م، براشون حکم برگ برنده بودم، گاهی هم تنها! که صد البته در هر صورت، از هر دوش لذت می بردم، ولی تکرار مکررات همیشه ملال آور و کسل کننده بود.
آدمی که ازدواج کرده و دوران طلایی دوستی، نامزدی و اوایل ازدواج رو سپری کرده و از گذر یکنواختی 4 یا 5 سال بعدشم گذشته ، موقعیتی شبیه من براش مثل این میمونه که بلیطش تو لاتاری برنده بشه، یا نه! تولدِ یه زندگی جدید رو بخواد جشن بگیره. من این برگ برنده رو مدیون بهار بودم! آره درست می گم، اگه زن دیگه ایی بود قطعا نه من تو این موقعیت بودم و نه اون تو اون موقعیت!
واقعیت این بود، بهار اولین و آخرین عشق زندگیم بوده و هست و بر مبنای قانون عشاق، عشق های بزرگ با دلایلی خیلی احمقانه و حقیر، به شکست میرسه و عشق ما هم از همین قانون بشر ساخته، اطاعت کرده بود!
آشنایی من با بهار بر می گرده به دوران دانشجویی، اونم تو یه شهر غریب، دور از خانواده، از دو خانواده ی کاملا متفاوت مثل جنسیت مون، ولی در رشته تحصیلی و غربت و عقاید، مشترک.
بهار زنی بود که در عنفوان جوانی و شور هیجان خاصِ همون دوران، همکلاسی من تو دانشگاه بود، با مد روز اما چادر، از روی اجبار(هم دانشگاه، هم شهرستان !). ظاهری جذاب و افکار و عقاید عجیب و غریب، حداقل برای من! با خانواده ایی کاملا راحت و آزاد.
من از یه خانواده نسبتا متوسط و سر شناس، با عقاید مذهبی قوی که همیشه منافع مذهب و آبروداری رو، به کوچکترین لذت های زندگی عادی ترجیح میدادن و صیانت از اون از اوجب واجبات بود.
من با ورودم به یه شهر غریب و تنهایی، حس عجیب آزادی رو می بایست تجربه می کردم، این غریبی و این حس تنهایی، شباهت عجیبی به رابطه ی من با بهار داشت. درست به عجیبیه اتفاقی به نام ازدواج!
وحالا بعد از 5 سال زندگی مشترک، بهار تهران بود و من به واسطه کارم شهرستان و یه زندگی تلگرافی روبه نا کجا آباد! ...
در همین روزمرگی ها و فراز و نشیب ها، یه روز طبق روال معمول، بعد از پایین کشیدن کرکره دکان! از شرکت زدم بیرون.
بر حسب اجبار هر روز می بایست از مقابل کوه بیستون رد می شدم و دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد، بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستونه، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!
ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه کنار جاده پیاده شدم، اولین سیگار رو روشن کردم؛ نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیسِ بیستون و گرفته بود.
زل زدم و فقط تصور کردم.....تصور، تصور، تصور کردم...کردم... متوهم شدم:
" آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ...
سیگاری روشن می کنم .....
دستی به گردنم می کشم ...
بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ...
من، می لرزم ... سردم شده .خیس و چسبناک ...
فرهاد، تبر پنجه های کرخش را به سکوت بیستون می کوبد ... و می خواند :
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب ، منو میبره از توی زندون ،
مثل شب پره با خودش بیرون .... آخرش یه شب ماه میاد بیرون .....
...........
کسی چه میداند
شاید روزی فرهاد،
راز شیرین تبر ها را فاش کرد...."
ادامه دارد...
#امیر_معصومی_آمونیاک
#قسمت_هفتم
بهار یه برگه یادداشت از کیفش درآورد:
" بیا این آی دی امیره..می خوام لحظه به لحظه بشنوم ازت، متوجه ای که؟! " ...
" بله! متوجه ام! " ... و سکوتی که شیوا رو به نشناخته ترین اتفاق زندگیش سوق می داد..
و امروز با بی تفاوتی امیر برای بر قراری تماس تلفنی، به نظر می رسید اولین تیر شیوا که به آمونیاک آغشته بود، به سنگ خورده بود!
چون امیر به خودش قولایی داده بود:
به خودم قول داد آمونیاک رو فراموش کنم، این برام آسونتر بود تا اینکه می خواستم حتی از روی کنجکاوی هم که شده یکبار بهش زنگ بزنم و یا حتی کمی بیشتر از کنجکاوی، ازش بخوام عکسش و ببینم یا حتی یه ملاقات ساده، به صرف یه قهوه توی یه کافی شاپ دنج.
با این حال تمامِ ماهِ گذشته، از اآخرین گفتگو با آمونیاک، همچنان چیزی شبیه به کرم یا بهتره بگم، وسوسه یا حس کشف یه نفر تازه، همیشه و همه جا حتی تو بدترین حالات باهام بود.
از اونجایی که 6 ماهِ زندگی گذشته ی من، دچار روزمرگی شدید و بطور غیر قابل باوری، یکنواخت سپری شده بود و همچین چیز شکوهمندی این وسط نبود، با آغوش باز آماده ی پذیرش هر جور ریسک و یا حادثه ای بودم! ...
معمولا شبا وقتم رو با دوستانی می گذروندم که من به واسطه ی موقعیت اجتماعی و مالی م، براشون حکم برگ برنده بودم، گاهی هم تنها! که صد البته در هر صورت، از هر دوش لذت می بردم، ولی تکرار مکررات همیشه ملال آور و کسل کننده بود.
آدمی که ازدواج کرده و دوران طلایی دوستی، نامزدی و اوایل ازدواج رو سپری کرده و از گذر یکنواختی 4 یا 5 سال بعدشم گذشته ، موقعیتی شبیه من براش مثل این میمونه که بلیطش تو لاتاری برنده بشه، یا نه! تولدِ یه زندگی جدید رو بخواد جشن بگیره. من این برگ برنده رو مدیون بهار بودم! آره درست می گم، اگه زن دیگه ایی بود قطعا نه من تو این موقعیت بودم و نه اون تو اون موقعیت!
واقعیت این بود، بهار اولین و آخرین عشق زندگیم بوده و هست و بر مبنای قانون عشاق، عشق های بزرگ با دلایلی خیلی احمقانه و حقیر، به شکست میرسه و عشق ما هم از همین قانون بشر ساخته، اطاعت کرده بود!
آشنایی من با بهار بر می گرده به دوران دانشجویی، اونم تو یه شهر غریب، دور از خانواده، از دو خانواده ی کاملا متفاوت مثل جنسیت مون، ولی در رشته تحصیلی و غربت و عقاید، مشترک.
بهار زنی بود که در عنفوان جوانی و شور هیجان خاصِ همون دوران، همکلاسی من تو دانشگاه بود، با مد روز اما چادر، از روی اجبار(هم دانشگاه، هم شهرستان !). ظاهری جذاب و افکار و عقاید عجیب و غریب، حداقل برای من! با خانواده ایی کاملا راحت و آزاد.
من از یه خانواده نسبتا متوسط و سر شناس، با عقاید مذهبی قوی که همیشه منافع مذهب و آبروداری رو، به کوچکترین لذت های زندگی عادی ترجیح میدادن و صیانت از اون از اوجب واجبات بود.
من با ورودم به یه شهر غریب و تنهایی، حس عجیب آزادی رو می بایست تجربه می کردم، این غریبی و این حس تنهایی، شباهت عجیبی به رابطه ی من با بهار داشت. درست به عجیبیه اتفاقی به نام ازدواج!
وحالا بعد از 5 سال زندگی مشترک، بهار تهران بود و من به واسطه کارم شهرستان و یه زندگی تلگرافی روبه نا کجا آباد! ...
در همین روزمرگی ها و فراز و نشیب ها، یه روز طبق روال معمول، بعد از پایین کشیدن کرکره دکان! از شرکت زدم بیرون.
بر حسب اجبار هر روز می بایست از مقابل کوه بیستون رد می شدم و دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد، بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستونه، مخصوصا نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!
ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه کنار جاده پیاده شدم، اولین سیگار رو روشن کردم؛ نمی دونم چرا طعم سیگارم، طعم زیتون های خیسِ بیستون و گرفته بود.
زل زدم و فقط تصور کردم.....تصور، تصور، تصور کردم...کردم... متوهم شدم:
" آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ...
سیگاری روشن می کنم .....
دستی به گردنم می کشم ...
بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ...
من، می لرزم ... سردم شده .خیس و چسبناک ...
فرهاد، تبر پنجه های کرخش را به سکوت بیستون می کوبد ... و می خواند :
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب ، منو میبره از توی زندون ،
مثل شب پره با خودش بیرون .... آخرش یه شب ماه میاد بیرون .....
...........
کسی چه میداند
شاید روزی فرهاد،
راز شیرین تبر ها را فاش کرد...."
ادامه دارد...
#امیر_معصومی_آمونیاک
۱۳.۰k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.