همه می پرسند......
همه می پرسند......
همه می پرسند چیست در زمزمه ی مبهم آب
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟ چیست در بازی آن
ابر سپید...روی این آبی آرام بلند که ترا میبرد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟ چیست در کوشش
بی حاصل موج ؟چیست در خنده ی جام ...
که تو چندین ساعت مات ومبهوت
به آن مینگری؟
نه به ابر ، نه به آب ، نه به برگ ، نه با این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را در باد ، نفس پاک
شقایق را در سینه کوه ، صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ، گردش رنگ و طراوت
در گونه ی گل ، همه را می شنوم ..میبینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ....ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اند یشم ، همه وقت ، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ، تو بدان این را
تنها تو بمان .........با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها
تو بتاب، من فدای تو
جای همه ی گل ها تو بخند
پاسخ چلچله ها را تو بگو ..قصه ابر هوا را
تو بخوان .........تو بمان با من .........تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش ، من همین
یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را
تو بنوش
همه می پرسند چیست در زمزمه ی مبهم آب
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟ چیست در بازی آن
ابر سپید...روی این آبی آرام بلند که ترا میبرد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟ چیست در کوشش
بی حاصل موج ؟چیست در خنده ی جام ...
که تو چندین ساعت مات ومبهوت
به آن مینگری؟
نه به ابر ، نه به آب ، نه به برگ ، نه با این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را در باد ، نفس پاک
شقایق را در سینه کوه ، صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ، گردش رنگ و طراوت
در گونه ی گل ، همه را می شنوم ..میبینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ....ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اند یشم ، همه وقت ، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ، تو بدان این را
تنها تو بمان .........با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها
تو بتاب، من فدای تو
جای همه ی گل ها تو بخند
پاسخ چلچله ها را تو بگو ..قصه ابر هوا را
تو بخوان .........تو بمان با من .........تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش ، من همین
یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را
تو بنوش
۳.۲k
۱۴ اسفند ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.