پستچی16.17.18.19.20
پستچی16.17.18.19.20
قسمت شانزدهم
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
قسمت هفدهم
هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!من عادت به نشستن نداشتم.از روز دفترخانه سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود.مادرش هم به سردی جوابم را داد.بایدحاجی را میدیدم.گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد! اینبار،مرا در دفترش پذیرا شد.حسم میگفت، این خوب نیست.گفت:سیده خانم.منم آدمم.حس شما رو میفهمم.ولی قسم میخورم که نمیدونستم اون روز،عقدتونه!بعد از نجات اون دو اسیر ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده.بوی جنگ میاد!برای اینکه کسی بش شک نکنه،باید یه زن بوسنیایی میگرفت.اما اون ماموریتو ول کرد،اومد از من مدارکشو خواست.ترسیدم بخواین باهم فرار کنین!باور نمیکردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده.باور کن نمیدونستم دفترخونه قرار دارید!علی خیلی پاکه.اما یه دفعه میزنه به سیم آخر.گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده میشدیم،هم علی رو از دست میدادیم.اون یکی از بهترینای ماست.ازهمون سربازیش فهمیدم.از شما معذرت میخوام.اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.گفتم :حالا کجاست؟ فرستادیمش بوسنی.یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا.به علی احتیاج داشتیم.راه و چاه نفوذو بلده.اجازه تماس نداشت.اما یه نامه برات گذاشته.پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! درراه نامه را به قلبم چسبانده بودم.دست خط عاشق خودش بود.چیستای جان.آشنایی من باتو، قسمت بود.اما ادامه اش سرنوشت ماست.چند ماه دیگر صبوری کن!من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم.پشت در بهشت میمانم تا تو بیایی!من تو را همسر خود میدانم.گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست،اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است.همین کافیست.بقیه نامه را چند بارخواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است.همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی.صبر میکنم علی!چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم.امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کا
قسمت شانزدهم
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
قسمت هفدهم
هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!من عادت به نشستن نداشتم.از روز دفترخانه سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود.مادرش هم به سردی جوابم را داد.بایدحاجی را میدیدم.گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد! اینبار،مرا در دفترش پذیرا شد.حسم میگفت، این خوب نیست.گفت:سیده خانم.منم آدمم.حس شما رو میفهمم.ولی قسم میخورم که نمیدونستم اون روز،عقدتونه!بعد از نجات اون دو اسیر ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده.بوی جنگ میاد!برای اینکه کسی بش شک نکنه،باید یه زن بوسنیایی میگرفت.اما اون ماموریتو ول کرد،اومد از من مدارکشو خواست.ترسیدم بخواین باهم فرار کنین!باور نمیکردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده.باور کن نمیدونستم دفترخونه قرار دارید!علی خیلی پاکه.اما یه دفعه میزنه به سیم آخر.گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده میشدیم،هم علی رو از دست میدادیم.اون یکی از بهترینای ماست.ازهمون سربازیش فهمیدم.از شما معذرت میخوام.اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.گفتم :حالا کجاست؟ فرستادیمش بوسنی.یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا.به علی احتیاج داشتیم.راه و چاه نفوذو بلده.اجازه تماس نداشت.اما یه نامه برات گذاشته.پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! درراه نامه را به قلبم چسبانده بودم.دست خط عاشق خودش بود.چیستای جان.آشنایی من باتو، قسمت بود.اما ادامه اش سرنوشت ماست.چند ماه دیگر صبوری کن!من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم.پشت در بهشت میمانم تا تو بیایی!من تو را همسر خود میدانم.گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست،اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است.همین کافیست.بقیه نامه را چند بارخواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است.همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی.صبر میکنم علی!چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم.امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کا
۱۸.۱k
۱۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.